مشهد - 1351

گرداگرد حرم ازدحام بود و بازارهایی پر پیچ و خم ... بوی زعفران و ادویه

و ضربآهنگ چکشهایی که بر ظروف مسی نقش می انداختند . . . . . 

و سوسوی ملیله دوزیهای دور جانمازها و شوق بی پایان مردان و زنانی

که می خواستند "پنج تن " و "ضامن آهو" بخرند و به یادگار ببرند . . . .

و همیشه در بازار ، دود دکان جگرکی ها مشام گرسنگان را می نواخت

و می توانستی یک سیخ جگر را به دو ریال بخری و به دندان بکشی ...

و بعد بروی در ابتدای خیابان طبرسی و از مردی چاق که همیشه در 

منبعی بزرگ ، دوغ داشت یک لیوان شیشه ای گنده بخری و آن را با لذتی

فراوان بنوشی و در ازایش یک ریال بدهی و آن وقت احساس کنی که

تمام خوشیهای دنیا در قلب توست .

در صحن و سرای امام رضا نوای محزون آدمهایی بود که زیارتنامه ودعا

می خواندند و بعضی اشک می ریختند .... همیشه جلوی پنجره ی

فولاد غلغله بود .... و من غروبها در آنجا بودم تا بلکه انسانی را ببینم

که شفا یافته و بعد مردم به او حمله ببرند تا تکه ای از پیراهنش را به

 نشانه ی تبرک به چنگ آورند .

آن روزها آدمهای زیادی را به چشم دیدم که نابینا و افلیج بودند و شفا

می یافتند و اگر کودک بودند آنها را در بغل گرفته و از میان دستهای

مردم می ربودند و به هتلی که آن نزدیکیها بود می بردند تا در امان

بمانند .... کارکنان هتل عادت داشتند به این تعقیب و گریزها .... و به

راحتی کودک شفا یافته و همراهانش را پناه می دادند .

خیرگیهایم در شبهای گوهرشاد و نور طلایی صحن طلا پایانی نداشت.

زائران خسته و فقیر همیشه در گوشه ای خوابیده بودند و صدای بال

زدن کبوترها و همهمه ی مداوم جمعیت حتی برای لحظه ای خواب شان

را نمی آشفت . . . . . . و بعد باز من بودم و بوی گلاب و بوی شمع و

خیرگی به کودکانی که پدر و مادر خویش را گم کرده بودند و ناله های

مردمی که از ورشکستگی و بیماری و اندوه های خود می گفتند و از

صاحب آن صحن و سرا یاری می خواستند .

روزی بیمار شدم و چاره ای به جز جراحی نداشتم ... مادرم که فکر

می کرد فرزندش نمی تواند از زیر جراحی سالم بیرون بیاید مرا در غروب

یکی از روزهای شهریور به حرم برد ... مرا در کنار دری فولادی نشاند و 

گفت : پسرم    همین جا بشین و با امام رضا حرف بزن و بهش بگو کاری

کنه تا شفا پیدا کنی .... او چند قدمی از من دور شد تا نمازی بخواند و

دعایی بکند .... و من تا آمدم چیزی بگویم گریه ام گرفت . 

آنقدر گریستم که دیگر نزدیک بود تا از حال بروم ... مادرم قدری آب به من

نوشاند و به خانه برگشتیم .  فردا وقتی با صدای یاکریمهایی که پشت

شیشه ی پنجره بودند ، بیدار شدم حال بهتری داشتم .

پدرم چند بار مرا نزد پزشکان متخصص برد .... همه با اطمینان می گفتند 

که این بچه سالم است و نیازی به عمل جراحی ندارد .