من تابلوهای گذشته ام را دوست دارم

سالها قبل در خانه ای که دیوارهایش نم کشیده بود و بلندی علفهای هرز در حیاطش به اندازه ی قد یک انسان می رسید ، پیرمردی را یافتم که تابلوهای نقاشی بسیاری در اتاقهای خانه داشت و همه ی آنها را از سالهای جوانی تا آن روز پدید آورده بود .    وقتی باران می بارید و سقف خانه چکه می کرد ، تابلوها را با نگرانی این طرف و آن طرف می برد و بر روی تعدادی از آنها پلاستیک می انداخت تا بتواند حفظ شان کند .

گهگاه کسانی می آمدند و یکی دو تا از تابلوهایش را به قیمتی ناچیز می خریدند . . . و او با همان درآمد اندک راضی بود .  اما در طول آن همه سال ، راضی نشد از نقاشی و علایق و دلبستگیهایش دست بشوید و کاری با درآمد بهتر را انتخاب کند .   به مرور زمان عزیزان و خویشاوندانش او را رها کردند و رفتند و حتی برخی دیوانه اش نامیدند . . . و او همچنان ماند .  در همان خانه ی قدیمی که ارثیه ی پدری اش بود و نقاشی کردن ، عشقی بود که رهایی از آن را در توان خویش نمی دید .

آن روز که دیدمش ، در دل از پیرمرد خرده گرفتم و شاید به نوعی دیوانه اش خواندم .  اما بر اثر گذشت زمان و دیدن زندگی آدمهای دیگر ، نظرم را تغییر داد .  امروز تصور می کنم که انسانها حق دارند بر سر عشق و دلبستگیهای خود بمانند .

عشقها و علایقی که ناخودآگاه سبب می شود تا با درون و باطن خود پیمانهایی ببندی و بر آن عهد و میثاق وفادار بمانی و برای خوشایند این و آن ، راه خود را به چپ و راست کج نکنی !؟؟

مشکل اینجاست که اغلب هر کس علایق خودش را مهمتر از علایق دیگران می داند و برای انتقاد از دوست و عزیزی که برای خودش مشغولیتهایی دارد ، اقدام می کند . . . واین خود از جمله دلایلی است که قلبها را از هم دور کرده و رشته های انس و الفت را می گسلد .



امروز یک دوست قدیمی مرا از علایق و تمایلاتم بازداشت و پیشنهاد کرد تا زمینی خریداری کرده و در آن به پرورش ماهی مشغول شوم .  او تصور می کند که من سرمایه ی هنگفتی دارم و از سوی دیگر نمی داند که اگر از خواندن و نوشتن جدا شوم و گهگاه یک فیلم نسازم ، به شدت افسرده و غمگین خواهم شد .

می دانم که برای یک زندگی بهتر باید پول زیادی در آورد . . . می دانم که در روزگار پیری تنها چیزی که عزیزانت را ترغیب می کند تا گاهی به دیدنت بیایند و معمولا کمک مالی از تو بخواهند ، همان پول و مکنت و داراییهای توست . . . می دانم اگر ثروتمند از دنیا بروی در مراسم تدفین و ترحیم تو غلغله ی روم برپا خواهد شد و میلیونها تومان سبد گل به مراسم بزرگداشتت ارسال می کنند و شاید دو سه نفر نیز که باید ارثی ببرند ، چند بار از شدت گریه و زاری از هوش بروند و با آب قند و شربت بیدمشک ، دوباره به هوش بیایند . . . می دانم جوامع غربی و پیشرفته ، اقتصاد محوراند و این موضوع دارد به ما هم خیلی سریع سرایت می کند و برای همین باید با درآمد و وزندگی مرفه ، سری در میان سرها در بیاوری . . . اما من مثل همان نقاش پیر که در خانه ای نمور نشسته است و تصاویری از گل و منظره و برکه ودرخت ودریا می کشد ، می خواهم برای دل خودم زندگی کنم .  این طور حس می کنم که نیازمند نیستم . . . نیازمند احترام و تعظیم و تکریم کسانی که تو را برای حسابهای چاق بانکی ات دوست دارند . 

همانها که گاه با سری پایین و لحنی به اصطلاح شرمسارانه از تو خواهش می کنند تا برای گرفتن یک وام چند میلیونی ، ضامن شان شوی و دست شان را بگیری .    برای همین چیزهاست که گاهی به سکوت کوهستان و علفزاران و چشمه ها و شبهای خنک و پرستاره پناه می برم . . . تا عشقها و دلبستگیهایم را دوباره مرور کنم و از قیل و قال دنیایی که می خواهد "اقتصادمحوری" را به حلقوم ما بچپاند ، فراغت یابم .



من به راحتی دل می بندم . . . این ایراد بزرگ من است شاید . . . به قسمتی از بیابانهای شلمچه و در آن سوی جاده ی آسفالته ، دل بسته بودم . حدود چهار ماه وظیفه ی نگهداری از خط مقدم در آن منطقه بر عهده ی یگان ما بود . . . ولی من روزی که خواستیم از آنجا برویم گریه می کردم .  به آن خاکریزهای کوتاه که با سنگر عراقیها 100 تا 150 متر فاصله داشت ، دل داده بودم و می دانستم که دلم برای همان یک وجب بیابان برهوت خیلی تنگ خواهد شد . . . به گربه ی زیبایی که از کودکیهایش در خانه ام بزرگ شد ، به راحتی دل بستم و وقتی او را از دست دادم ، بارها برایش گریستم . . . حتی هنوز و پس از دوازده سال ، دلم برای خانه ای که در تهران داشتم و اتفاقا در منطقه ی پر سر و صدایی هم بود ، دلم تنگ می شود و هر بار که گذرم به پاسداران بیفتد ، لحظاتی در حاشیه ی خیابان می ایستم و به پنجره هایش نگاه می کنم و خاطراتی را که از آنجا در ذهنم دارم ، به یاد می آورم . . . من به راحتی دل می بندم .... آری !؟

برای زندگی در این دنیا و با این شرایط یا باید دل را تعویض کرد و یا با همان دل فابریک ، زندگی را به شیوه های گذشته ادامه داد . . . نمی دانید وقتی که دارند در تلویزیون از بازار بورس و قیمت طلا و ارز حرف می زنند ، چه حال بدی پیدا می کنم !؟؟   


بی سرانجام

مدتها در سیاهی گیسوانت بیتوته کردم و از آتشی که در چشمهایت زبانه می کشید ، گرم ماندم

. . . و گمانم این بود که زمین را شبی دراز در بر گرفته است و به این زودیها صبحی نخواهد دمید .

هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که باد گیسوانت را آشفته می کرد . . . و مرا نیز




سالها گذشت و در خاکستری گیسوانت بیتوته کردم و از شعله های آتش کم رمقی که در چشمهایت 

می رقصید ، گرم ماندم . . . و گمانم این بود که ابرهای بارانی ، آسمان را رها نمی کنند . 

هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که چشمهایت آهنگ گریه ساز می کرد . . . و من

می ترسیدم  آتش کم رمقی که در چشمهایت برپا بود ، خاموش شود .




سالها گذشته است و اکنون من در سپیدی گیسوانت بیتوته کرده ام . . . و زمستان است و آتشی در

چشمهایت روشن نیست . . . سرما با من و تو بیداد می کند . . . و امیدهای ما برای دمیدن بامدادی 

گرم و روشن ، با دست روزگار به تاراج می رود .

همه ی حسرت من از آن است که عمرم در این بیتوته کردنهای نافرجام گذشت !؟؟

این همان آینده ی روشنی بود که می خواستیم . . . سپید و خیره کننده !؟؟  اما عبوس و سرد و . . .



معلم خوب من

         من در غروبهای بارانی از کنار درختها و برکه ها و سبزه ها به معراج می رفتم و هر بار که باز می گشتم ، خانه های گالی پوش بود و سوسوی چراغها و فانوسها و پنجره های کوچک و روشن .  .  . و تصویر آدمهایی که شب را برای با هم بودن و رفع خستگی هایشان دوست می داشتند .

دلم به صنوبرها و نارونها خوش بود و گیسوان افشان بید که هوش از سرم می ربود . . . دنیای من در زیر همان قطره های باران و زیبایی علفزارها و در تماشای مردمی که بوی محبت می دادند ، ساخته شد . . . و بعد دل بستم به آفتاب و سایه ها و شرجی نشئه آور هوا که می توانست در بعدازظهر روزهای تابستان ، چشمهایم را در برکه ی کوچک یک خواب کوتاه ، غرق کند .   دارم از کودکیهایم می نویسم . . . و شوق شکار سنجاقکها و سنگ پرانی در تالابها و آشفتن خواب غوکها و تلاش برای نزدیک شدن به اسبهای رها در چمنزارها و سواری بر پشت آنان که گاه رام و مطیع نبودند . . . و پاورچین رفتن به سوی مارهای قهوه ای و سرخ رنگ که در زیر آفتاب خوابیده بودند ، چه هیجان لطیف و شیرینی داشت؟!   اینها تکه هایی از گذشته های من در یک روستا بود و بعدها در شهر ، فرار از مدرسه و تنبیه و تادیب و تهدید تا ناگزیر شوم در زیر سقف اتاقی به نام کلاس بمانم و اغلب از پنجره به آسمان و ابرها و پرنده ها بنگرم و آرزو کنم که هر چه زودتر درهای مدرسه را بگشایند و رهایم کنند .

هیچ گاه نتوانستم بیش از ساعتی در جایی بنشینم . . . و کلاس از جمله مکانهایی بود که نیمکتهای چوبی اش ، همه ی تنم را به درد می آورد .   من عاشق کوچه های باریک و پیچ در پیچ بودم ... و تماشاگر شاخه هایی که از بالای دیوارها سرک می کشیدند و دوستدار نوشته ها و قلبهای تیرخورده ای که روی دیوارهای کوچه زندگی می کردند و دیدار هر روزه ی آنها ملالی در خاطرم نمی ساخت .

من بی قرار و بی باک بودم و از درس و حساب و مشق و کتاب و دفتر ، بیزار . . . و همواره برای دعوا کردن و کتک کاری ، آماده و مهیا . . . تمام غصه هایم به شبهای امتحان مربوط می شد و برای اینکه از نیش شماتتها و سرزنشهای خسته کننده رهایی یابم ، همه ی تلاشم را به کار می بستم و شگفتا که نمراتم همیشه درخشان بود .   اما خود می دانستم که جز طبیعت و سبزه زار و پرندگان و جانوران به چیزی رغبت ندارم .




در سال سوم راهنمایی ، دبیر ادبیات ما مردی بود میانسال و صبور که آقای رضایی نام داشت . . . اما داد و بیدادهای او در کلاسی که بیشتر از پنجاه دانش آموز داشت و همه به طریقی از درس و مدرسه بیزاری می جستند ، به جایی نمی رسید .  وقتی از ماضی بعید و استمراری و مضارع و حال ساده و صنایع شعری حرف می زد ، ما داشتیم با تیزی خودکار و مداد و از زیر میزها به یکدیگر آزار می رساندیم . . . و من در طول سه ماه نتوانستم بفهمم که ماضی ساده به چه می گویند ؟!!

ناگهان در روزی سرد و بارانی که تازه به کلاس رفته بودیم و داشتیم آستین و یقه ی بچه ها را جر می دادیم و بازار توسری و لگدپرانی هم داغ بود ، ناظم به کلاس آمد و نگاه تاسف باری به ما انداخت و منتظر شد تا هر کدام بر جایش بنشیند و خفه خون بگیرد .   در چشم بر هم زدنی ، کلاس مرتب شد و هر کس بر جای خود آرام گرفت . . . چون هر کداممان دهها بار از آقای ناظم کتک خورده و مزه ی تلخش را به یاد داشتیم .

در جلوی تخته سیاه که جملاتی رکیک و زشت بر آن نوشته بودند ، ایستاد و گفت : آقای رضایی دبیر ادبیات شما به مدرسه ی دیگه ای منتقل شدند . از امروز دبیر جدید آقای موذنی برای ادبیات و املا و انشا می آد .

حواس تونو جمع کنید . چون آقای موذنی با هیچ کدومتون شوخی نداره و هر کی بخواد لات بازی در بیاره با لگد میندازه بیرون و منم چون دیگه از دستتون خسته شدم ، پرونده اش رو میذارم زیر بغلش و به سلامت!؟

من و خیلی از بچه ها از آن بیدهایی نبودیم که با هر بادی بلرزیم . . . و راستش ذره ای هم نگران و هراسان نشدیم .  در سالهای مدرسه از ناظم و مدیر و معلمین بارها کتک خورده بودیم و پوستمان کلفت شده بود .  حالا آقای موذنی چه می توانست بکند که دیگران نتوانستند؟؟!

سرانجام و در حالی که دقایقی طولانی از رفتن ناظم گذشته بود ، مردی بلند بالا که موهایش در قسمت جلوی سر ریخته بود و پوست روشن و چشمهایی آبی داشت ، وارد کلاس شد و ما با "برپا"ی مبصر برخاستیم و هر یک در دلمان حدس زدیم که این باید همان آقای موذنی باشد .

با صدایی بم شروع کرد به حرف زدن . . . اما بعدها فهمیدیم که هیچ کدام از بچه ها نفهمیدند که چه گفته است؟!  بیشتر به حالات و رفتار و سبیل پرپشت و دستهای بزرگش توجه داشتیم . . . و این از آن جهت بود که بفهمیم اگر با آن دست یک سیلی محکم در گوش ما بخواباند ، چه حالی پیدا خواهیم کرد؟؟

یکی از بچه ها که هیکل درشتی داشت و در انتهای کلاس نشسته بود و همیشه در جیب خود چاقویی هم نگه می داشت ، متلکی پراند و لبخندی زد . . . و بعد سایر بچه های انتهایی که از هیکل و اندام خود اطمینان داشتند ، قهقهه ی بلندی سر دادند . 

آفای موذنی همان اولی را احضار کرد و او را به سمت تخته سیاه فرا خواند .

-- اسمت چیه پسر ؟؟

--(با لبخند و لودگی) فرجی 

             و آنگاه بلافاصله چنان سیلی جانانه ای بر صورت فرجی نشست که نقش بر زمین شد و سپس آقای موذنی یقه اش را چسبید و او را از جا بلند کرد و با چند سیلی و لگد دیگر فرجی را از کلاس بیرون انداخت .

الحق ما را ترساند . . . فرجی یکه بزن مدرسه بود و حتی در بیرون از مدرسه هم با لاتهای گنده سرشاخ می شد و آدمی نبود که با یک سیلی بر زمین بیفتد .   به نظرم آقای موذنی زهرچشم جانانه ای از همه ی ما گرفته بود .   دقیقه ای نگذشت که کتابی خواست و وقتی پرسید و فهمید تا کجا به ما درس داده اند ، با همان صدای بم و هیبت مردانه اش شروع کرد به درس دادن . . . سکوت و آرامش کلاس را هنوز به یاد دارم .

آقای موذنی در همان جلسه ی اول ثابت کرد که ادبیات فارسی درس شیرینی است . . . آن قدر اطلاعات و دانش و معلومات داشت که آدم حیرت می کرد .   من وقتی سواد و پشتکار او را برای تدریس دیدم ، برای اولین بار به نوعی شرمندگی مبتلا شدم و راستش را بخواهید با خودم فکر کردم که چقدر خوب است انسان زیاد بداند و نادان و جاهل نباشد .   

آقای موذنی مطالب زیادی از خارج کتاب می گفت . . . نثرها و اشعار زیادی از بر داشت و سعی می کرد لغات تازه و واژه های بسیاری را بر زبان آورد و در باره ی آنها توضیح دهد .   هیچ وقت هم از کسی نمی پرسید : من الان داشتم چی می گفتم؟؟                 کاری به کار ما نداشت . . . اما درسهایش پر از شور و تازگی بود و مثالها و حکایات و داستانهایی که در میان حرفهایش می گفت ، برای همه خوشایند بود .

او مرا به ادبیات علاقمند کرد . . . و باعث شد تا دفتری با جلد قرمز بخرم و همه ی مطالبش را که به کتاب ربطی نداشت ، تند و سریع یادداشت کنم تا از دستم نرود .   به خاطر عشقی که آقای موذنی در من پدید آورد ، در عرض یکی دو هفته ، همه ی رباعیات خیام را از بر کردم و سپس به خواندن کتابهای صادق هدایت و شکسپیر و چوبک و رسول پرویزی روی آوردم .  او مرا بی آنکه بفهمم به حافظ و سعدی پیوند زد و نگاهم را نسبت به آنان تغییر داد و بعدها سبب شد تا قصه هایی از مثنوی بخوانم و سپس سراغ عطار و نظامی بروم .

آقای موذنی خیلی زود متوجه من شد . . . و برای همین هر وقت که سوالی داشتم ، در کلاس می ماند و از اوقات استراحت خود در زنگهای تفریح می گذشت و راهنمایی ام می کرد .

پس از تعطیلات نوروز که مادرش را از دست داد با کراوات و کت و شلواری مشکی به کلاس آمد .  بچه ها که حالا دیگر خیلی دوستش داشتند ، ساکت و بی صدا نشسته بودند و من در چشمهایش بغضی بیدار را دیدم که می توانست هر لحظه در آبی چشمهایش ، طوفان بر پا کند .   چیزی نمی گفت . . . از پنجره به آسمان ابری نگاه می کرد و تند و تند پلک می زد .  شاید برای آن که مبادا در برابر ما اشکی از چشمانش فرو بیفتد .

من با احتیاط و آرام از جای بلند شدم . . . گفتم : آقای موذنی ! ما همه تسلیت میگیم .   سرش را به علامت تشکر تکان داد و به زمین چشم دوخت .

گفتم : من برای مادرتون یه شعر گفتم ... می تونم بخونم؟؟

نگاهش با شگفتی و تحسین همراه بود .  گمان می کنم با اشتیاق اجازه داد تا بخوانم . . . و من سروده ام را با صدایی که از بغضی سنگین در لرزش بود ، برایش خواندم .  تا جایی که به یاد دارم ، شعری نو بود و اولین شعری که در عمرم سروده بودم .   هنگامی که شعرم را به پایان بردم و به آقای موذنی نگاه کردم ، قطره های اشک را بر گونه هایش دیدم که آرام فرو می چکد .

بی آنکه برای پنهان کردن اشکهایش تلاشی بکند ،  تشکری کرد و بعد از من خواست تا شعر را به او بدهم . 

گفت : خیلی زیبا بود ... بده به من تا برای همیشه به یادگار نگهش دارم .

همه ی بچه های کلاس و حتی شرورترین آنان از این اقدام من راضی بودند و شاید به خود می بالیدند که چنین همکلاسی هنرمندی دارند .     آقای موذنی مرا متحول کرد . . . و من امروز اگر می توانم چیزی بنویسم و از قوه ی تخیل خویش استفاده ای ببرم ، به خاطر اوست .

در یکی از آخرین روزهای مدرسه ، دفتر قرمزم را به او نشان دادم و وقتی فهمید که من از همه ی گفته هایش در کلاس یادداشت برداشته ام ، بسیار شادمان شد .  

با خودکار آبی رنگی که در دستش بود ، در آخرین صفحه ، شعری از صائب را برایم نوشت و بعد جمله ای کوتاه که عینا برایتان می نویسم :

این ما و من نتیجه بیگانگی بود

صد دل چو شود به یکدگر آشنا یکی است

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز

در نور آفتاب سایه شاه و گدا یکی است


                                تقدیم به تو : امضا...تقی موذنی



در این نیمه ی شب آرزویم دیدار دوباره ی اوست ... اکنون باید هفتاد و پنج شش ساله باشد .  آخرین بار هشت سال قبل دیدمش و چقدر از بدهکاریها و دشواریهای زندگی گلایه داشت ؟!!     همه ی حسرتم این است که چرا مثل او در زندگی ما خیلی کم و به ندرت سر و کله شان پیدا می شود؟! / و البته همه ی هراسم از آن است که برای یافتن اش از خانه بیرون بزنم و بفهمم که در این دنیا نیست .



           اینها تکه هایی از گذشته ام بود .  تکه هایی که اگر همه ی آنها را گرد آورم و بتوانم با دقت در کنار هم بچینم شان ، در واقع پازل زندگی خویش را ساخته ام .    اما متاسفانه قطعاتی از این پازل در فراز و نشیبهای عمر ، مفقود شده است و من گاهی فکر می کنم که برای داشتن آینده ای روشن و بهتر باید از گذشته ها تا حد زیادی فاصله گرفت .