در یک شهرِ کوچک و ساحلی چند قهوه خانه بود که اغلبِ اوقات ، صیادان در آن مکانها جمع می شدند . اما بزرگترین قهوه خانه در آن بندر ، همیشه شلوغ بود و عده ی زیادی از صیادانی که پیر شده بودند در ساعاتِ مختلف به پاتوقی می آمدند که از جوانی خود در آن خاطره ها داشتند . این قهوه خانه ، قدیمی ترین پاتوقِ صیادان بود و در روزگاری که هنوز اینجا را به عنوان یک شهر نمی شناختند و بیشتر به بندری کوچک و متروک شباهت داشت ، مردانی را که از ماهیگیری و دریا و طوفان و تورها و قایق ها خاطرات و حرفهای زیادی داشتند به خود جلب می کرد . آن حرفها و خاطرات سبب می شد تا همواره صیادانِ جوان به قهوه خانه ی بزرگ بروند تا از پیران و مردانِ باتجربه ، خاطرات و حرفهایشان را بشنوند و آنها را به یاد بسپارند . . . شاید روزی ، روزگاری در صید و دریانوردی و زندگی به کارشان بیاید .
من برای اولین بار در حدود بیست سال قبل به آن قهوه خانه رفتم . در آخرین روز از آذر ماه و در حالی که قصد داشتم از آن شهر کوچک ، تعدادی عکس بگیرم به قهوه خانه ای که در باره اش گفتم ، وارد شدم . تصور می کنم که ساعت هنوز به ده نرسیده بود . . . یک صبح زیبا با بارش دانه های درشت برف و دریایی که طوفانی و خشمگین بود ، مرا به شدت مجذوب کرد . مردان زیادی در قهوه خانه جمع آمده بودند . مردانی که کلاه و لباسهای آنان به خوبی نشان می داد که شغل شان صیادی است. در سی اُم آذر ماه اتفاق عجیبی در قهوه خانه می افتاد . . . مسابقه ای برگزار می کردند و هر کس که وارد می شد ، باید در آن روز فقط دروغ می گفت و حرفی به راستی و درستی بر زبان نمی آورد . قدیمی ها و پیرمردها می گفتند که شاید از پنجاه سال قبل ، این مسابقه را در آخرین روز از ماه آذر در قهوه خانه برگزار می کنند و این مسابقه به سُنت و مراسمی تبدیل شده است که باعث می شود از مدتها قبل در فکر خویش ، دروغهایی را بسازیم و آنها را در روزِ مسابقه برای رفقا و حاضران بگوییم . این دروغها ، گاه بسیار خنده دار و بامزه بود و فضایی شاد را در قهوه خانه ایجاد می کرد . هر کسی که به عمد و یا به اشتباه ، سخنی راست بر زبان می آورد باید بلافاصله مبلغی را به عنوانِ جریمه به صاحب قهوه خانه می پرداخت و معمولا صاحب مغازه از همان پول ، دیگران را به دیزی و چای مجانی دعوت می کرد. برای من بسیار حیرت انگیز بود که این ، چگونه مسابقه ای است؟؟ نمی توانستم درک کنم ... و نمی دانستم این کار برای مردانی که در سی اُم آذر ماه به قهوه خانه می آیند ، چه لطفی دارد؟ من در بین آنان غریبه بودم . . . و این سبب می شد تا افراد ، کمتر حرف بزنند و چیزی بگویند . اما رفته رفته به حضورم عادت کردند و وقتی فهمیدند به مسابقه ای که برگزار می کنند علاقه دارم ، حرفهای شان گٌل انداخت و ساعتی نگذشت که دروغها و صدای خنده های شان همه ی فضای قهوه خانه را در بر گرفت .
می گفتند : دیشب توی این طوفان ، تک و تنها زدم به دریا و موجها قایقم رو شکستند و من هم داشتم غرق می شدم . اما یهو احساس کردم که تنم روی یک صفحه ی بزرگ قرار گرفته و بالا اومدم و بالا اومدم . خلاصه فهمیدم روی یه زیردریایی هستم . اونها منو با دوربین دیده بودند و نجاتم دادند . بعد رفتم توی زیردریایی و باهاشون نشستم و حرف زدم و کلی خوش گذشت . لباسهای منو خشک کردند و بعدش هم آدرس دادم و منو آوردند نزدیک بندر پیاده کردند و با یه قایق بزرگ ، منو رسوندند به ساحل و قول دادند یه ناهار میان خونه مون ؟! اگه یه وقت در نزدیکی ساحل ، زیردریایی دیدید ، نترسید . با من کار دارند . . . . . من بالاخره دیشب زنم رو اونقدر کتک زدم تا مُرد و راحت شدم . همسایه ها زنگ زدند به پلیس و مامورها اومدند و تا منو دیدند ، فهمیدند که باز هم با زنم دعوا کردم . خلاصه بیسیم زدند و آمبولانس اومد و جسد رو برداشتند و بُردند و رییس شون بهم گفت که خداییش خیلی صبر و تحمل کردی و دندون رو جیگر گذاشتی و این همه سال ، تحملش کردی . منم بهت حق میدم که زنت رو بزنی و بکُشی . آخه اون زن بود یا تمساح؟ صد رحمت به تمساح ؟! اصلا هر وقت شما دعواتون می شد و همسایه ها زنگ می زدند و ما میومدیم ، دلمون برات می سوخت و بارها قاضیهای کشیک هم وقتی ماجرا رو از ما می شنیدند ، مرتباٌ می گفتند که پس چرا این مرد بی عُرضه ، نمی زنه زنیکه رو نمی کُشه؟ الان همه خوشحال میشن که بفهمند تو بالاخره موفق شدی اون زنیکه رو بکشی و راحت بشی. یعنی همه راحت شدیم . همه ی مامورها و قاضی ها و همسایه ها و فک و فامیل و اهالی این منطقه و مهمتر از همه ، خودت . . . من یه مدتی با رفقای جنوبی خودم در آبهای خلیج فارس و دریای عمان ، صیادی می کردم . یادمه ما چند روز و چند شب روی آب بودیم و هوا خیلی خراب بود و لنج ما هم خراب شد . تلاطم دریا و تکانهای لنج و وحشتِ گم شدن در وسط موجها باعث شد که نتونیم بخوابیم . خیلی خسته شدیم و راهی هم نبود . به هر حال یه روزقاطی کردم و پریدم توی آب و به خودم گفتم که بالاخره ازاینجا موندن که بهتره !؟ نگو ، می افتم توی تله ی یه نهنگ ؟؟ یه نهنگ بیست متری اومد و منو قورت داد و رفتم توی معده اش؟ عجب جای باحالی بود . اول از همه دور و برِ لوزالمعده و پانکراسِ نهنگ یه جای نرم و راحت پیدا کردم و گرفتم خوابیدم . شاید دو سه روز خواب بودم . وقتی بلند شدم مثل بچه ای بودم که تازه از شکم مادرش در اومده . راحت و سر حال و قبراق شدم. بعد رفتم به سمت گلوی نهنگ و همونجا موندم و قلقلکش دادم و حیوون ، افتاد به سرفه ؟! این قدر قلقلکش دادم تا حالت تهوع پیدا کرد . مثل ما که اگه انگشت کنیم توی گلوی خودمون ، میاریم بالا ؟! به هر حال نهنگ بیچاره استفراغ کرد و منم با آت و آشغالهایی که توی معده اش بود ، پرت شدم بیرون ؟! هیچی دیگه ، با شنا خودمو رسوندم به ساحل و نجات پیدا کردم . . . . . .
دروغ ها و خالی بندیهای مردانی که در قهوه خانه بودند گاه بسیار شیرین و شنیدنی بودو گاه ، مانند سوهان روح می شد و دیگران را از روی عصبانیت و بی حوصلگی می خنداند . این نشان می داد که آدمها بعضاٌ در دروغ پردازی استعداد دارند و برخی نیز اصلا نمی توانند دروغی بسازند که دیگران را شاد کرده و یا حتی سبب شود که آنها باورشان کنند. اگرچه در بینِ دروغ پردازان ، آنها که مستعد و آماده بودند بیشتر می گفتند و کسانی که چیز مهمی برای تفریح و خوشآمدِ رفیقان نداشتند ، گوش می کردند و اغلب شنونده بودند . دقایقی به ظهر باقی مانده بود که مردی ژولیده و غمگین به قهوه خانه آمد و همگان با ورود او از حرفهای خود دست کشیدند و تازه وارد را تشویق کردند که بیاید و دروغی برای شان بگوید. مرد غمگین و ژولیده را "عاشق" خطاب می کردند . . . و من از مردِ بغل دستی خود شنیدم که عاشق در جوانی ، صیادی می کرد و انسانی ورزیده و توانمند بود و در همان سالها دل سپُرد به دختری که با خانواده اش از تهران به اینجا آمده بودند و پدرش که به ریاستِ شیلات در این بندر منصوب شده ، ناگزیر بودتا با خانواده اش به خانه ای بزرگ در نزدیکی دریا نقل مکان کند . . . روزی در ساحل ، مرد جوان ، دختر رییس شیلات را می بیند و دل می دهد و دیوانه وار عاشقِ دختر زیبای تهرانی می شود. آنها مدتی در بندر می مانند و سپس بار دیگربه تهران بازمی گردند و قلبِ عاشق می شکند و دیگر دست و دلش به کار نمی رود و از صید باز می ماند و گاه برای چند روزدر بندر دیده نمی شود . ماهها بدین منوال می گذرد و والدینِ مرد عاشق به فاصله ای اندک از یکدیگر میمیرند و تنهایی اش دو چندان می شودو از آن پس رغبت نمی کند تا به خانه ی خالی پدری برود . او به ناچار در ساحل و در زیر آسمان ، زندگی را ادامه می دهد . . . تا این که صاحبِ همین قهوه خانه او را فرا می خواند و پناهش می دهد و از همان موقع ، عاشق بر روی یکی از تخت های دکان ، شب را به روزمی رساند و در آن جا گهگاه چیزی می خورد تا از گرسنگی نمیرد. مردها می گفتندکه اغلب در شب های مهتابی و یا درشب هایی که دریا طوفانی است تا نزدیکی های صبح بر روی شن های ساحل می نشیند و به دریا نگاه می کند و با موجها و آب ، حرف می زند . می گفتند که بعضی وقتها آوازهایی می خواند که بسیار سوزناک است و گاه چنان می گرید و ناله می کند که دلِ هر شنونده ای را به لرزه می افکند.
در آن روز که مسابقه ی دروغگویی و دروغ پردازی در هوای برفیِ سی اُم آذر ماه داغ بود ، مرد عاشق را نیز به شرکت در مسابقه فراخواندند . او بی حوصله و غمگین بود. از چشمهایش اندوهی می تراوید که قلب انسان را مُچاله می کرد. اما برای آنها که در سالهای بسیار او رادیده بودند و می شناختند ، آن حُزن و اندوه ، عادی به نظر می رسید و برای همین بود که با اصرار از وی می خواستند چند کلمه بگوید . اگرچه همه می دانستند که او پولی در بساط ندارد تا در صورت باخت ، جریمه بپردازد . اما بااین همه ، دوست داشتند که عاشق نیز برای آنها دروغی بگوید . . . ولو چند کلمه . . . یا چند جمله ی کوتاه ؟! سماجت و اصرارِ حاضران ، عاشق را وادار می کردتا سرانجام تن در دهد . هوای بیرون به شدت سردبود و برف همچنان می بارید . وانگهی ، وقتِ ناهار بود و مرد عاشق باید لقمه ای می خورد و جایی هم نداشت تا دراین سرما به آنجا پناه ببرد . مردانی که در قهوه خانه بودند او را در محاصره داشتند . اصرار می کردند ، سماجت به خرج می دادند و اصلاٌ از او دست نمی کشیدند .
مردِ غمگین ساکت بود . حرفی نمی زد . . . اما نشانه ای ازاستیصال در چهره اش نبود . تقریبا همه ی آنهایی که اصرار می کردند ، خاموش شدند . منتظر بودند تا او لب بگشاید و چیزی بگوید. در سکوتِ قهوه خانه یکی از صیادانِ پیر ، عاشق رابه روح پدر و مادرش قسم داد تا چیزی بگوید . گفت : براتعلی ، دل ما رو نشکن. . . و من تازه فهمیدم که اسمِ مرد عاشق ، براتعلی است . سکوت ، سنگین تر شد . صدای غُلغُلِ آب در سماورها به گوش می رسید . یک نفر شیشه ی یکی ازپنجره ها را که در برابرم قرار داشت با دست پاک کرد . دریا را دیدم که باز خشمگین بود و موجهایش را با غضب به ساحل می آورد. براتعلی نیز مثل من از همان جایی که شیشه ، پاک شده بود به دریا نگاه می کرد . نمی دانم با خودش چه فکر می کرد؟! نفسی تازه کرد و بغل دستی اش به آرامی گفت : زود باش دیگه ، فقط یادت باشه که دروغ بگی.
عاشق به مردهای اطراف خود که منتظر و مشتاق بودند نگاهی کرد . از آن نگاهها ، محبت و علاقه می تراوید . براتعلی می دانست که همه دوستش دارند . پس سرانجام لب باز کرد و با صدایی آرام و دلنشین گفت : عاشق بشی ، جوون میشی . پیشرفت می کنی . کار و بارت سکه میشه . می تونی توی قصر زندگی کنی . ثروتمند میشی . اما بذارید یه چیزی بهتون بگم . . . به جوونها بگم که عشق ، خوبه ... عالیه ... اما تا میتونید ، عاشق نشید.
براتعلی دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . همه برایش کف زدند و چند نفر از حاضران او را بوسیدند و مقدار زیادی اسکناس بر روی میزی که براتعلی در پشت آن نشسته بود ریختند و در واقع به عاشق ، انعام دادند . مرد عاشق لحظه ای به اسکناسها نگاهی انداخت و بعد چشمهایش را دوخت به پنجره . . . انگارداشت باز هم به دریا نگاه می کرد . دریایی که در طول سالهای زیاد ، همراز او بود ، به آوازهای سوزناکش گوش داده بود و ناله ها و گریه هایش را به یاد داشت.
در همان دقایق من داشتم به حرفهای براتعلی فکر می کردم . می دانستم برای مردانی که او را به حرف زدن تشویق کردند ، اهمیتی نداشت که وی با معیارهای مسابقه پیش برود و حتما دروغ بگوید . اما به هر حال براتعلی در باره ی عشق ، چیزهایی گفته بود . . . و من نمی دانستم که آن حرفها دروغ بود یا نه؟؟
سالهای زیادی از آن روز گذشت . در یکی از روزهای آذر ماه گذشته به همان بندر رفتم . قهوه خانه ای که قبلا براتعلی را در آن یافته بودم به زحمت پیدا کردم . خیابان های جدید و مغازه ها و بازارهایی که در نزدیکی ساحل ساخته بودند ، سبب می شد تا برای یافتنِ قهوه خانه دچار دردسر شوم . حتی برای چند دقیقه ناامید شدم . گمان کردم که بیهوده دارم جستجو می کنم و حتما قهوه خانه را فرو ریخته اند و اثری از آن باقی نمانده است . در همین تردیدها و نگرانی ها به سر می بٌردم که ناگهان مردی را با لباس صیادی دیدم . در جلوی مغازه ای ایستاده بود و سیگار می کشید و به عابران و رهگذران نگاه می کرد . با سرعت به سوی او رفتم و از همان قهوه خانه پرسیدم . از جایی که هر سال در آخرین روز آذر ماه ، مسابقه ی خالی بندی در آن برگزارمی کردند . مرد صیاد لبخندی زد و گفت : بله ، هنوز هم اون قهوه خونه هست . صاحبش چند ساله که فوت کرده و پسر و دامادش اونجا رو می چرخونند . پرسیدم : براتعلی؟ براتعلی رو می شناسی؟ اون هم هست؟ صیاد با همان لبخند ، سرش را تکان داد و گفت : آره ، اون هم هست . مثل سابق ... اما دیگه پیر شده بنده خدا ؟!!
نشانی را از آن مرد پرسیدم و در خیابانی جدید الاحداث که به طور مستقیم به سوی ساحل می رفت ، رانندگی کردم تا بالاخره توانستم قهوه خانه را پس ازاین همه سال دوباره ببینم. مغازه ، چندان فرقی نکرده بود . فقط دیوارهای بیرونی اش را با سنگ سفید پوشانده و رنگ پنجره ها را نیز تغییر داده بودند . اگرچه از آن تخت ها و نیمکت ها و میزهای قدیمی و چوبی دیگر اثری نبود . رفتم و داخل شدم . مردی سی و چند ساله را دیدم و پیرمردی ژولیده و خسته را که در انتهای قهوه خانه روی یک صندلی ، کز کرده بود و داشت به دریا می نگریست. مرد جوان تعارف کرد و من با تشکر گفتم که : اگر زحمتی نیست ، یه استکان چای می خواستم . سپس به همان مرد جوان گفتم : براتعلی رو کجا می تونم ببینم؟ این سوال او را تا حدی شگفت زده کرد . لحظه ای به چشمهایم خیره شد و گفت : همون آقا که کنار پنجره نشسته ، براتعلی هست . اونو می شناسید؟ گفتم : خیلی وقت پیش دیدمش ... اما انگار حالا پیر شده ... و دیگر چیزی نگفت و چیزی نگفتم . . . و رفتم در کنار پیرمرد خسته و روی صندلی نشستم . نگاهی به من انداخت . شاید با خودش فکر می کرد که دراین دکانِ به این بزرگی ، چرا من باید بروم و در انتهای مغازه و در کنار او بنشینم .
به سلام من پاسخی نگفت . نگاهش مثل همان روزی که دیده بودمش ، غم داشت . به او گفتم که قبلا در همین قهوه خانه او را دیده ام . از آن روز و حرفهایی که در باره ی عشق زده بود ، سخن گفتم . اما فقط گهگاه سرش را بالا می آورد و نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت . اندکی گذشت و من فکر کردم که براتعلی به زوال عقل و یا آلزایمر مبتلا شده است و نمی تواند چیزی در پاسخم بگوید . اما اشتباه می کردم . چیزی نگذشت که گفت: تو رو یادم میآد . گفتم : اون روز گفتی که عشق ، آدمو جوون و ثروتمند میکنه؟! من فهمیدم که داری دروغ میگی . چون داشتی توی مسابقه شرکت می کردی.
براتعلی حرفی نزد . به بخاری که ازاستکان چایِ من بلند می شد ، چشم دوخته بود. سرش را جنباند و نفسِ عمیقی کشید. بعد از پشت شیشه به دریا نگاه کرد و به آرامی گفت: نه ، راست و دروغ نداره. باید ببینی که عشق باهات چیکار میکنه؟ عشق هر کاری باهات بکنه ، خوبه . میتونه تو رو برسونه به خوشبختی و شادی ... میتونه بدبخت و بیچاره ات کنه . فرقی نداره ... مهم اینه که در عمرت ، عشق رو تجربه کنی .... عاشق بشی ... طعم عشق رو بچشی . من تا همین چندی پیش ، کلی زمین دراین بندر داشتم. از پدرم ارث بُردم . اگه زمین ها رو می فروختم یه عالمه پول گیرم میومد . همه ی مردمِ این بندر هم می دونند . ولی من اینطوری هم از زندگی راضی ام . الان هم بی نیازم . چه فرقی می کنه؟ من عاشق شدم ، مچاله ام کرد ، دلم شکست ، ناله ها کردم ، شبهای زیادی رو تا صبح نخوابیدم ، اصلا شده که چند روز و چند شب نتونستم بخوابم ... اما میگم که مهم نیست. خیلی ها در این بندر یه زندگی معمولی داشتند . زن و بچه و خونه و ماشین و پول و همه چیز ... ولی کسی اونها رو یادشون نمی مونه . مثلا تو ... این همه راه اومدی که براتعلیِ عاشق رو ببینی . عاشق ، همیشه مورد توجه هست . محبت هایی هم که این مردم به من کردند برای همون عاشقی بود. . . بعضیها میگن که دلشون سوخته ... نه ، چرنده . الان هم توی این قهوه خونه می خوابم . صاحبِ قبلی اینجا که مٌرد ، داماد و پسرش اومدن و مغازه رو تو دستشون گرفتند . من همون روزِ اول بهشون گفتم که دیگه ازقهوه خونه میرم . هر دوتاشون داد و بیداد کردند . مخالفت کردند . گفتند تو شناسنامه ی این قهوه خونه هستی . نمیذاریم بری . منم موندم و مدتی گذشت و همین اواخر ، تموم زمینهای خودمو به اسمشون زدم . فکر کردم باید جواب محبت هاشونو یه طوری بدم . الان اونها شرمنده اند . اما من فکر می کنم که دو تا پسر جوون و خوب دارم و دلم بهشون گرمه . آره ، من اون روز دروغ نگفتم . عشق ، آدمو ثروتمند می کنه ؟!!
من متحیر و مبهوت مانده بودم از حرفهای براتعلی ... او چقدر شگفت انگیز بود؟ با هم چشم دوختیم به دریای آرام و آبی ... سکوت کردیم و دقایقی سپری شد . گفتم : براتعلی ، اون مسابقه ی دروغگویی چی شد؟ گفت : هیچی ، تعطیلش کردند . چند ساله که دیگه تعطیل شده ... کار به جایی رسیده بود که سالی چند بار اون مسابقه رو اجرا می کردند . اما کم کم از رونق افتاد . چون دروغ و دروغگویی و لاف زدن ، حتی اگر برای تفریح هم باشه بعد ازمدتی حالِ آدمها رو به هم میزنه . اون وقت کم کم از خودت و دیگرانی که دارند دروغ میگن ، متنفر میشی . باز هم سکوت کردیم . باز هم دریا بود و پنجره ای که ما در پشت آن به دریا نگاه می کردیم. مطمئن بودم که رازهای دیگری در سینه ی براتعلی است . اما می دانستم که در تنهایی خویش راحت تر است و احتمالا اگر با من حرفهایی زده ، برای آن بود که دلم را نشکند . چون حس کردم از دیدنم خوشحال بود . . . از دیدن کسی که کیلومترها آمده و بعد از این همه سال ، فقط برای دیدن مردی عاشق به این بندر بازگشته بود .
از قهوه خانه بیرون آمدم و اندکی به سوی دریا رفتم . ابرهای خاکستری و سیاه بر فراز دریا دیده می شدند . دریا موج داشت و لحظه به لحظه بر بلندیِ موجها افزوده می شد . براتعلی داشت به سوی دریا می رفت . حتما می خواست با دریای متلاطم و ناآرام حرف بزند و برای دریا آوازهای سوزناک بخواند . به نظرم دریا و براتعلی ، دردها و بیقراری های یکدیگر را خوب می فهمیدند . شاید برای این که هر دو عزیزانی را از دست داده بودند . براتعلی ، دختر زیبای رییس شیلات را ... و دریا ، صیادانی را که به سوی اُفق رفته بودند تا ماهی بگیرند و هرگز بازنگشتند .