تو را دوست دارند؟

آغازِ اردیبهشت ماه امسال، مصادف بود با اتفاقی تلخ و غافلگیر کننده که سبب شد تا ناگهان و برای اولین بار در زندگی، فرو بریزم و دست و پای خویش را گم کنم. بیخوابی و بی اشتهایی و اضطراب شدید، وزن مرا تا بیست کیلو کاهش داد و یکباره تبدیل شدم به انسانی که هیچ گاه نمی شناختمش.

نصایح و موعظه ها و دلداری های تکراری و عبث، حالم را بدتر می کرد و گمان می کنم که کسی نمی توانست و یا نمی خواست خودش را برای دقایقی به جای من بگذارد و تا حدودی دردم را حدس بزند.  من در زندگی، تلخکامی های بسیاری را پشت سر گذاشتم و باید اعتراف کنم که روزهای خوش و شادی بخش، کمتر دیده ام. اما این اتفاقِ ناگهانی باعث شد تا از پا در بیایم و شبیه کسانی شوم که به افیون و مواد مخدر، آلوده شده اند و راه به نیستی و انحطاط می بَرند. 

در غروبی بارانی با یکی ازدوستانِ دوران دبیرستان نشسته بودم و او داشت مرا ملامت می کرد و با اصرار از من می خواست که خودم را دوباره پیدا کنم و از این شرایط بد بیرون بیایم.  حرف هایش در من موثر نبود ... حرف هایش به توصیه های بقیه شباهت داشت و من کم کم به این فکر افتادم که از وی جدا شوم و به خلوتِ سنگین و اندوهبارم پناه ببرم .    رضا همیشه یک دوستِ همدل و همراه بود .  اینها را می دانستم. اما گاهی اوقات همان چیزهایی را که می دانی از یاد می بری و باید اتفاقی و تلنگری، پیش بیاید تا همان چیزهایی را که می دانستی دوباره به خاطر بیاوری.  باید اقرار کنم در چنان مواردی که انسان، واقعیت هایی را که از قبل می دانسته و فراموش شان کرده، اگر به یاد بیاورد به شگفتی و تعجب دچارخواهد شد و حتما از خود خواهد پرسید که : چرا از اول به ذهن خودم نرسیده بود؟

                    رضا با نگرانی و در حالی که عمیقا نگرانم بود، گفت: همین طوری پیش بری، از بین میری.      گفتم: مهم نیست.چی بهتر از این؟؟   گفت: خودخواه نباش، به آدم هایی فکر کن که بهت نیاز دارند.    گفتم: بازم مهم نیست ... و یادم رفته بود، منظورش از آدم هایی که به من نیاز دارند، لزوما کسانی نیست که احتیاجات مادی داشته باشند.     قبل از آن که سرم را در میان دستهایم بگیرم، گفت: مثلا من به تو نیاز دارم. همیشه و از سنین دبیرستان با هم بودیم و همیشه بهت احتیاج داشتم تا ببینمت، قدم بزنیم ، درددل کنیم و خاطرات مشترک مون رو به یاد بیاریم. خیلی از رفقا و بچه هایی که باهات اُنس گرفتند، مثل من به تو نیاز دارند. می خوای آروم آروم بمیری و ما رو تنها کنی؟ خودِ من حرف هایی رو با تو در میون میذارم که حتی به همسر و بچه هام نمیگم. حالا تو می خوای ما رو هم نادیده بگیری و دستی دستی خودتو نابود کنی؟

بلند شدم و رفتم پشت پنجره و به باران نگاه کردم و به آدم هایی که به نظرم غمگین و خسته بودند و از لطافت هوای بهاری لذتی نمی بردند.  در چشمهایم اشک جمع شده بود و وقتی برگشتم و به صورت رضا نگاه کردم، فهمیدم که چشمهایش قرمز شده و اگر بخواهم ببوسمش و یا در آغوشش بگیرم، حتما می زند زیر گریه و صدای هق هق اش بلند می شود.  من و رضا معمولا، زیاد با یکدیگر شوخی می کردیم و همیشه، اوقاتی که با او می گذشت به مزاح و یادآوری خاطراتی مربوط می شد که ما را می خنداند.   لحظاتی به سکوت گذشت. شاید هم رضا داشت بغضی را که در گلویش بود، کنترل می کرد؟!  اما کم کم ادامه داد: من و تو هیچ وقت از همدیگه پول و چیزهای مادی نخواستیم. دل ما با هم خوش بود. همه ی رفقا با تو همینطوری بودند و هستند. تو همیشه حال ما رو خوب کردی و حالا اگر دارم میگم که بهت نیاز داریم ، برای این هست که اگر نباشی، واقعا دلتنگت میشیم و این چند صباحِ عمری هم که مونده با حسرت و غصه خواهد گذشت. پس مثل همیشه مراقب ما هم باش. ما رو فراموش نکن.           باید بگویم که لذتی شیرین در جانم نشست. شاید گمان نمی کردم که تا این حد مورد محبت و علاقه ی دوستانم هستم.  احتمالا همان شوخی ها و خنده ها سبب شده بود تا امروز، این قدر جدی نباشیم و تازه بفهمیم و به یادمان بیاید که چقدر دوست داشته شدن، ارزش دارد؟   ناگفته پیداست که تقریبا همه ی آدم ها توسط والدین و همسران و فرزندان خود، دوست داشته می شوند.  اما این که کسانی و بدونِ داشتن رابطه ی خونی، ما را دوست بدارند و به قول معروف، جان شان برای ما در برود، نعمت بزرگی است که همگان را از آن نصیبی نیست.  حرف های رضا در آن عصرِ بارانی، باعث شد تا به رفقا و دوستانِ دیگر نیز فکر کنم تا یادم بیاید که چقدر در زندگی، دوست داشته شدم و چقدر از آن همه موهبت برخوردار بوده ام و نمی دانستم.  اکنون می دانم و به یادم آمده که چه بسیارند انسان هایی که نمی توانند دوست داشته شوند و یکی از مهم ترین دلایل برای این اتفاق، آن است که خودشان از دوست داشتن و عشق ورزیدن، چیزی نمی دانند و فقط عادت کرده اند در برابر بی توجهی دیگران بنالند و از زمین و زمان بد بگویند و به بخت و اقبالِ خود لعنت بفرستند و نمی خواهند درک کنند که دوست داشتن و دوست داشته شدن در یک سیکل قرار گرفته و امکان ندارد که دوست نداشته باشی و سپس دیگران تو را دوست بدارند.  

     در گذشته ی ما انبوهی از آدم ها هستند که در روزی و در موقعیت هایی، گمان می بردیم که دوستمان دارند. . . و بعد معلوم شد که اصلا آن گونه نبوده است.  چرا که ما نیز آنها را دوست نداشتیم و فقط، همسایگی و همکاری و همسفری در راهی و چیزهایی از این دست باعث شده بود تا گمان ببریم که دوست شان داریم و آنان نیز دوست مان دارند.  ضمن این که دوست داشتن، هنری بزرگ است و هر کسی را نمی توان در ردیف چنین هنرمندانی قرار داد. باور کنیم که این هنر(دوست داشتن دیگران) مانند نقاشی است. باید اهلش باشی و بتوانی نقش هایی بیافرینی. در غیر این صورت با رفتن به کلاس های آموزشی و طی دوره های فراگیری هم نمی شود تابلویی درخور و زیبا خلق کرد. برخی از ما فقط می توانیم بر روی بوم، خطوطی را پدید بیاوریم و به اصطلاح معروف، خط خطی کنیم و رنگها را بر بوم بپاشیم و نقش هایی ضعیف بیافرینیم و سپس نامش را تابلوی نقاشی بگذاریم و هنگامی که کسی برای تابلوی ما ارزشی قائل نشد، از روزگار شکایت کنیم و به زمین و زمان، بد بگوییم که قدر هنر ما را ندانستند و نفهمیدند.   برای دوست داشتن دیگران، باید درون را آراست... و محبت را بیدریغ و بی تکلف و بدون چشمداشت، نثار کرد. چنان که باران نیز بر همه جا و همه کس می بارد و تبعیضی قائل نمی شود و بر فقیر و غنی، یکسان می ریزد.   بنابراین برای فراگیری شیوه های دوست داشتنِ دیگران باید ابتدا از خویشتن آغاز کنیم و نیازی نیست به کلاس و مدرسه و دانشگاه برویم .  معتقدم برخی از شاعران نیز با این که از نظر صنایع شعری در سطح بسیار بالایی قرار دارند، اشعاری شیرین و روح پرور نمی نویسند. زیرا جهانِ درون شان از لذت دوست داشتن و عشق ورزیدن، خالی است.  اما هستند شاعرانی که با استفاده از واژه هایی ساده و آشنا و بی آن که واژگانی نو بیافرینند، اشعاری را به روح ما تقدیم می کنند که جان ما را شیفته و عاشق کرده و تاثیری بس عمیق در مخاطبان ایجاد می کنند. 


دوست بدار تا دوستت بدارند ... چه خوشبختی بزرگی است که دوست داشته شویم. این یک راز نیست. حقیقتی روشن است که هر روز در ما فراموش می شود و گاه تا پایان عمر، خودمان این حقیقت را از خویشتن دریغ می کنیم.