چهارراه

برای این فایل صوتی توضیحی ندارم .... فقط می توانید

برای شنیدن اینجا را کلیک کنید .

نامه ای به علی (ع)

محضر مبارک امام اول شیعیان و مولای متقیان حضرت علی بن ابیطالب

سلام علیکم        به مناسبت فرا رسیدن سیزدهم ماه رجب این نامه را

به خدمتتان تقدیم می دارم .

من از همان کودکیهایم شما را دوست داشتم .... مادرم گهگاه مرا به 

زیارت بقعه ای کوچک می برد و من به یاد دارم که بر روی قبر آن بزرگوار

که ازسطح زمین اندکی بلندتر بود ، همیشه چراغهای نفتی روشن

می کردند و نور خاصی در فضای آنجا چشمهایم را نوازش میداد .

بر روی طاقچه تصویری بزرگ از چهره ی شما را قاب گرفته بودند که در

انعکاس آن پارچه های سبز و نور چراغها تلالو و درخشش خاصی داشت

و مرا مبهوت می کرد .     راستش همه ی اشتیاقم برای زیارت آن بقعه 

در این بود که بیایم و برای مدتی طولانی به عکس شما خیره شوم .

بعدها که بزرگتر شدم ، دانستم که آن تصویر ، فقط زاییده ی تخیل نقاشی

از محبان شماست و واقعیت ندارد .... اما برایم مهم نبوده و نیست!

من هنوز همان تصویر با همان انعکاس نورها در پارچه های سبز را دوست 

دارم و خیال می کنم که شما را در قاب همان تصویر دیده ام .

اگرچه آن بقعه نیز به بیماری مدرنیته گرفتار شد و الان با لامپ و مهتابی 

و سنگهای ساختمانی تزیین اش کرده اند و عکس شما را هم برداشته اند

و از آن طاقچه هم خبری نیست .

علی جان       من همیشه دوستت داشته ام ... اما الان که به اعمال و

رفتارم می اندیشم ، می بینم که شیعه ی تو نیستم .

دروغ و بدگمانی و نومیدی و حسادت و چندین صفت دیگر در وجودم 

موج می زند ...

صفاتی که تو از آنها بری بودی و شیعیانت را از آنها بر حذر داشتی .

اصلا میدانی ؟؟ نه تو حوصله ی دنیا را داشتی و نه دنیا با تو مهربان و

نرمخو بود .... اهل دنیا می خواهند در زرق و برق و رفاه و لذت باشند

و معمولا برای شان مهم نیست که مرزهایی در بین حلال و حرام به وجود 

آورند .           حق یکدیگر را می خورند و حتی به یتیم و صغیر نیز ترحم

نمی ورزند و بعد در چنین ایام و مناسبتهایی ، سنگ تو را بر سینه

می کوبند .... تو همچنان مثل همان دورانی که در صفین تنها ماندی و

گوش شنوایی نمی یافتی ، تنها هستی .

در این نامه خواستم بگویم که اگر یادت چشم مرا به اشک می نشاند 

برای آن است که حقارتم در برابر بزرگی تو اشکم را جاری می کند.

خواستم بگویم که دوستت دارم ... خیلی زیاد .... اما شیعه و پیرو تو

نیستم و متاسفانه نظیر خودم را زیاد می شناسم .

خواستم بگویم از تو تقاضای شفاعت ندارم .... زیرا این زیاده خواهی 

بیشرمانه ای است .  با این وجود اعتراف می کنم که اگر به دنیای ما

نمی آمدی ، انسان در تعبیر شهامت و آزادگی و اخلاص و معرفت و

جوانمردی ، همیشه عاجز و بیچاره می ماند .

اگر تو نبودی چه کسی می توانست اخلاص عمل را به آزادگان و پاکان

یاد بدهد ؟؟  


                                 امضا : دوستداری که لایق عشق تو نیست

شیر نر

پرده ی اول (یک سال قبل) : مردی که در باره ی زندگی شیرها ، چند تا

 فیلم از تلویزیون دیده بود ، کاسبی و مغازه اش رو ول می کنه و از زنش

 می خواد کار کنه و خرج خونه رو در بیاره !  می گفت : یه شیر "نر" توی 

شبانه روز تا بیست ساعت هم ممکنه بخوابه . در ضمن یه شیر نر فقط 

محافظ گله است و برای کار این ور اون ور نمی ره و فقط میآد و غذای 

آماده رو که خانومها تهیه کردند ، می خوره !

خانوم این مرد شیرنما هم بعد از کلی مرافعه و بگو مگو تسلیم میشه و

به زندگی و قوانین "شیری" اون تن در میده!؟؟



پرده ی دوم (پریشب) : با صدای جیغ و فریاد خانومی که مردش با قانون

شیرها زندگی می کرد ، همسایه ها می ریزند توی کوچه و قشقرق

به پا میشه !!  اول آقای شیر یه هارت و پورتی کرد .... اما خیلی زود در 

برابر فریادهای زنش کم آورد و جا زد .

خانوم : دیگه خسته شدم ... مردم از دست تو ... هی میگی شیر نر ، 

شیر نر!  مورده شور ببرند تو و هر چی شیر نره !  مگه نمیگفتی شیر

نر محافظ خونواده است ؟ . . . پس چرا هفته ی پیش که دزد اومد توی

خونه ، رفتی توی کمد لباسها قایم شدی؟  مگه نمی گفتی یه شیر نر

بیست ساعت می خوابه ؟ . . . پس چرا از صبح تا شب با رفقای الدنگت

داری خوش می گذرونی و توی خونه بند نمیشی؟  تازه از دستپخت منم

که مرتب ایراد میگیری ... مگه نمی گفتی شیرهای ماده باید غذای نر رو

آماده کنند ؟؟ یعنی یه شیر نر هم وقتی میخواد بیاد یه گورخر رو بخوره 

ایراد میگیره که چرا برام آهو شکار نکردید؟  نه آقا جون    من دیگه طاقت

ندارم . همین فردا باید تکلیف منو روشن کنی ... لابد فردا یه برنامه ی

رازبقا می بینی و میآی میگی شیر نر باید چند تا زن داشته باشه !!

اصلا من شیری مثل تو رو نمیخوام ... شیر رفیق باز و تنبل و پر رو و

وقیح ، جاش توی این خونه نیست ! همون بهتر که بره توی جنگل زندگی

کنه !!                       بعد از این دیالوگهای جانانه ، یه چمدون کهنه 

هم از پنجره ، پرت شد بیرون !   

شدت ضربه باعث شد تا در چمدون باز بشه و چند تا پیرهن و شورت

و زیرپیرهن بیفته روی زمین و بیشتر آبرو ریزی بشه!



پرده ی سوم(همان شب و چند دقیقه بعد) : مردی که می خواست

شیر نر باشه ، با ندامت و اندوه کنار یه درخت و توی کوچه نشسته بود

و همش زیر لب می گفت : بدبخت شدم ... بیچاره شدم !

از قرار معلوم خونه مال خانومش بود و حالا دیگه شیر نر جایی برای

موندن نداشت .... هر چی همسایه ها پا در میونی کردند و به خانومه

گفتند : شما کوتاه بیا ... گذشت کن ... دو سه روز دیگه روز مرد و روز

پدره ، به خرجش نمی رفت و فایده ای نداشت !



پرده ی چهارم (همان شب ، ساعت یک بامداد) باران بهاری با شدت

می بارید و شیر نر رو مثل موش آب کشیده می کرد !

دیگه کسی توی کوچه نبود و چراغ خونه ی همسایه ها و خونه ی

جناب شیر هم خاموش بود . حتی گربه ای لاغر و مردنی هم در کوچه

و لای زباله ها نمی لولید تا لااقل شیر نر به عنوان یکی از گربه سانان

با دیدنش ، دلی خوش کنه !

بهار همان بهار بود

در روزهای جمعه و شنبه ی گذشته به یکی از روستاهای دوردست

در ارتفاعات شرق گیلان سفر کردم .

در بین آن همه زیبایی شگفت انگیز از پیرزنی که لااقل هشتاد سال 

را دیده  و به چوبدستی بلند خود تکیه زده بود پرسیدم که در این سن

و سال ، چه تفاوتهایی در بهار امسال با بهاران دوره ی جوانی اش

می بیند؟؟    به سرعت پاسخ گفت:هیچ !!

پیرزن هیچ تغییری در بهار نمی دید ... برای او همان گلها و همان شور

و طراوت و رنگها در طول هشتاد سال تکرار می شد .

احساس اش در باره ی بهار ، سرشار از اشتیاق و شوق بود .......

شب که در کنار بخاری هیزمی نشسته بودیم ، از خاطراتش حرف زد .

خاطراتی از گذشته ها .... اما ملالی در خاطرش حس نمی شد .

او معتقد بود که طبیعت با همه ی زیباییهایش همیشه در کنار ماست 

.... و این ما هستیم که با غصه ها و حسرتهای خویش ، زیباییها را 

نمی بینیم .  در نظرش رفتن آدمها و مرگ عزیزان بخشی از قاعده ی

طبیعت بود ... درست مانند برگ ریزان و آمد و رفت فصلها !!

می گفت : باید یاد عزیزانمان را در دل زنده نگه داریم و آنها را با خاطرات

خوب شان به یاد آوریم .... همین و بس!

من نیز پس از این سفر کوتاه احساسم را در قالب یک فایل صوتی 

بیان کرده ام ... لطفا اینجا را کلیک کنید !