شورت و موبایل

رفع موهای زاید بدن و اپیلاسیون و تورهای گردشگری و حراج و فروش ویژه و ردیف

کردن دندانهای نامرتب و ایمپلنت و این قبیل پیامکها رو دیده بودیم و اسم خانم

فلانی رو که از این آرایشگاه به سالن زیبایی دیگری رفته رو ندیده بودیم .

   دیروز جمعه با دیدن پیامکی که با کلمه ی "نسرین" شروع می شد و داشت 

اطلاع رسانی می کرد که این خانم "جا" عوض کرده ، منو عصبانی کرد.

آخه یکی نیست به این مخابراتیها بگه : از کجا معلوم که همه موهای زاید داشته

باشند ؟؟!          از کجا معلوم  گیرنده های هزاران پیامکی که دارید خیر سرتون

send می کنید ، خانوم باشند و تازه اگه هم خانوم باشند ... از کجا معلوم که

نسرین جون رو بشناسند ؟!!


چند روز قبل توی تهران رفتیم مهمونی و جاتون خالی خیلی (های کلاس) بودندی .

 اونجا با یکی آشنا شدم که از قرار معلوم توی شرکت مخابرات ، پست و مقامی

داشت و یه کمی هم از خودش ممنون و متشکر بود .

کم کم به ایشون گیر دادم و متاسفانه خودش هم از اقدامات پیامکی و تبلیغاتی

مخابرات خیلی حمایت می کرد .        بنده هم که قدری عصبانی بودم و دلمم 

می خواست سرمو گرم کنم به این مقام مسوول گفتم : اگه در خونه ای برای

مدتی (کم یا زیاد) باز باشه ، شما حاضری سر تو بندازی پایین و بری تو ؟!

گفت : شما داری سفسطه می کنی و باز بودن در خونه و اس ام اس زدن دو

تا مقوله ی کاملا جدا از همدیگه است .

گفتم : ببین عزیز من     موبایل یه وسیله ی شخصیه و اکثر آدمها دوست ندارند

این وسیله حتی در دسترس همسران شون باشه . من میگم موبایل مثل شورت

و مسواک ، شخصیه و شما حق نداری برای پول در آوردن و بدون اجازه و دم به

ساعت وارد این حریم خصوصی بشی .

اونایی که در اطراف ما نشسته بودند ، زدند زیر خنده و همون کلمه ی "شورت"

که از دهنم پرید ، کافی بود تا رفیق مخابراتی رو برنجونه !

گفتم : کم مونده بنویسید .... فروش ویژه ی نوروزی انواع تابوت و قبر ... بابا جان

تمومش کنید . والا ما حاضریم بابت یه قبض بیست هزار تومنی ، پنجاه تومن

بدیم و از این اراجیف برامون نیاد .

مقام مسوول که اندکی صورتشون گل انداخته بود ، خیلی زود به بهانه ای عذر

خواستند و تشریف بردند و البته میزبان ازم گله کرد که : چرا نمی تونی جلوی

اون زبون صاب مرده تو بگیری و یارو ناراحت شد و . . . بعد هم پرید به اون رفقایی

که از بابت "شورت" خندیده بودند و . . . الی آخر !

منم نامردی نکردم و تا می تونستم از میزبان انتقاد کردم و گفتم : آخه تو مثلا

عاقلی ؟؟ مرد حسابی        توی این آخر سال که همه دارند از تورم و گرونی و

بدبختی هاشون می نالند ، شما اومدی مهمونی دادی که چی بشه ؟!!

واجبه من و امثال منو اینجا جمع کنی و ما رو به جون هم بندازی ؟  پول زیادی

داشتی ، می دادی توی این اوضاع بی ریخت خرج می کردیم . . . 

در همین اثنا مردی چهل ساله و لوس که بدون اجازه وارد اتاق خواب میزبان شده

بود و از توی کمد لباسها یکی از شورتهای "گلدار" ایشون رو کش رفته و داشت

 اونو در بین این همه آدم دور سرش می گردوند ، کار رو خراب تر کرد .

کاش فقط شورت رو دور سرش می چرخوند . . . مرد ناحسابی داشت می خوند:

واویلا لیلی    دوستت دارم خیلی    

       میزبان که کلافه بود و پشیمان از جمع کردن ما در منزل ، به خودش لعنت 

و نفرین می فرستاد و ما هم کر و کر می خندیدیم .

یکی از دوستان بهم گفت : شما حق داشتی ... که موبایل مثل شورت می مونه

ببین چقدر میزبان ما از بابت رو نمایی شورتش در جمع ، عصبی شده ؟؟!!

تا اینو گفت ، میزبان دیگه قاطی کرد و فریاد زد : برید بیرون مسخره ها . . . . .

اما ما نرفتیم و کم کم همه چیز روبراه شد و با اجازه تون بنده و چند نفر دیگه هم 

اونجا تاصبح خوابیدیم .



         از ماجرای شورت و اس ام اس که بگذریم باید بگم توی بعضی از وبلاگهای

بلاگ اسکای ، کنتور شمارش تعداد بازدیدکنندگان هم خراب شده !!؟؟

من که الان مدتیه متوجه شدم و البته خدا رو شکر می کنم که این کنتور بر خلاف

کنتورهای آب و گاز و برق ، برامون هزینه نداره ... و گرنه نمی دونم با این یکی چی

کار می کردیم ؟؟

راستی          توی این شلوغی بازار عید ، مراقب وسایل شخصی تون باشد 

آینده ی هراس آور

آفت بزرگ زندگی ما این نیست که سرمایه های مادی و املاک و دارایی های 

خود را از دست بدهیم .    حتی از دست دادن عزیزان و یاران نیز تا حد زیادی

مرمت خواهد شد و دوباره به مرور زمان ، انسان احیا شده و انگیزه های مجدد

برای ادامه ی زندگی را به دست خواهد آورد .


آفت بزرگ در زندگی ما این است که سالها به آرمان و عقایدی دل ببندیم و در

راهی که برای ما بس مقدس است بکوشیم و در برابر ناملایمات بایستیم و 

روزی به این نتیجه برسیم که همه ی آن دلبستگیها و باورها پوچ و توخالی و

بیهوده بوده است .


اگر کسی را دیدی که ایمان و باورهایش را از دست داده است از او تا حد ممکن

فاصله بگیر و بر حذر باش .

   زیرا چنان شخصی یا منبع نومیدی و حرمان است و یا در راه تازه ای که برای

خود یافته به احدی ترحم نخواهد کرد و مرگ و زندگی و شادی دیگران به راستی

برایش معنایی ندارد .


    من از روزهایی می ترسم که در آنها مراسم و آیینهایی که اساس معنوی و 

غیر مادی دارند ، خلوت شوند . . . و آدمها دیگر پایبند اخلاق و معنویات و شعر

و موسیقی و ادبیات و دین نباشند .  

آشفته ی عاشقانه

این روزها "عشق" تبدیل شده است به حرفی مفت و توخالی که تنها برای پر کردن

اوقات فراغت به کار می آید و بس .

با این همه گرانی و آشفتگی اقتصادی ، چطور می شود به آشفتگی زلف یار و کمان

ابروی معشوق مشغول شد ؟       خدا نکند که عاشق شوی . . . دهن ات سرویس

خواهد بود !!         امروز عاشق دهها رقیب دارد ... موبایل و کامپیوتر و فیس بوک و 

گوشیهایی مثل apple مگر می گذارند معشوق برای عاشق بیچاره وقتی بگذارد و

به روی اش لبخندی بزند ؟   این همه رقیب ؟   این همه دردسر ؟

برای جلب رضایت معشوق باید پول خرج کنی ...و اجناسی برای او بخری که هر کدام

خدا تومن می ارزد .    

دختری خواست به پسر مورد علاقه اش اظهار عشق کند . . . بی درنگ به او گفتم :

دختر جان     هیچ می دونی ادوکلن "شانل" چند است ؟؟!

با زرنگی کودکانه ای که در لحن و صدایش بود جواب داد : عطر بیک هم میشه خرید!

مدتی گذشت و با دلی شکسته آمد و گفت : کاش می شد عاشق شد و با معشوق

به جایی دور رفت و برای همیشه خوش بود .

من این روزها برای آن همه شعر ناب و عاشقانه که از شاعران بزرگ در کتابها مانده و

خوانده نمی شود ، دلم می سوزد .

مردی جوان یکی از همان کتابها را در دست داشت و روی نیمکت پارک نشسته بود و

می خواند .                به آرامی در کنارش قرار گرفتم و سر صحبت گشودم و گفتم :

اشعار زیبایی است ...      نگاه عاقل اندر سفیه خود را به چشمهایم دوخت و سری

جنباند و سپس به اشعار مشغول شد .

خونم به جوش آمد و برای همین از او خواستم تا قطعه ای کوتاه را بخواند و مرا به 

حظی برساند .     با اکراه و از روی ناچاری خواند . . . . لحن و صدایش شبیه ناله ی

اسبی بود که با گاری در باتلاق فرو رفته و نمی تواند بیرون بیاید .

صدای نکره اش را قطع کردم و همان شعر را از بر برایش خواندم و دیدم که چهار شاخ

مانده و مرا می نگرد .     گفتم : در روزگاری که ما عاشق می شدیم و از این چیزها

می خواندیم ، حس شاعر را در می یافتیم .

این بار جوابی مناسب داد : اون وقتها دلار سه هزار و پونصد تومن نبوده .... و راست

می گفت بخت برگشته ی بینوا .



در بندری مه آلود به کافه ای کوچک در آمدم و پشت شیشه ای بخار گرفته نشستم

و منتظر ماندم تا پیرزن کافه چی برایم یک فنجان قهوه بیاورد .

       آن طرف و در کنجی که تا حدودی در سیاهی فرو رفته بود ، مردی را بر روی یک

صندلی کهنه ی لهستانی دیدم که سیگارش را با لذتی پایان ناپذیر دود می کرد .

همه ی اجزای صورت و حتی عینکی که زده بود شباهت فراوانی به صادق هدایت

داشت .  دلم لرزید . . . هدایت را از همان کودکیهایم دوست داشتم . . . نتوانستم 

از رفتن به سوی او صرف نظر کنم .

مثل مجنونی آشفته در کنارش نشستم و نگاهش کردم ....    دستی به موهای

سیاه خود برد و به نظرم کمی خجالت کشید .

می دانست او را با هدایت اشتباه گرفته ام ........ همیشه او را با هدایت اشتباه

می گرفتند و این برایش عادی بود .

از هدایت چیزی نمی دانست و حتی یکی از کتابهایش را نیز نخوانده بود .  اما از

دریا که آن روز طوفانی بود حرف می زد و می گفت که امروز چقدر هوا برای خود 

را به دریا افکندن خوب است .


دو روز بعد باز در همان کافه بودم و پیرزن قهوه چی داشت برایم فال قهوه می دید 

. . . . یه زن با چشمهای آبی و پوست روشن داره بهت نزدیک میشه . . . از سن

بیست سالگی خاطرت رو می خواست و خونواده اش نمی ذاشتن که بهت نزدیک

بشه !   الان و پس از این همه سال داره پیدات می کنه و همین روزها تو رو میبینه!

دلم از شوقی گنگ و ناشناخته لبریز بود .... بندر همچنان در مه نفس می کشید و

بر شیشه های قهوه خانه ، بخار نشسته بود .

از حرفهای پیرزن  خوشم آمده بود و داشتم مثل خر کیف می کردم که ناگهان چشمم

افتاد به همان گوشه ای که بدل هدایت آنجا می نشست .

از پیرزن کافه چی سراغ او را گرفتم .... با اندوه گفت : پریروز نزدیکیهای غروب خودشو

انداخت توی دریا .  اهل اینجا نبود .  سالها قبل کسی رو اینجا گم کرد و برای همین 

از بندر نمی رفت و همش متتظر بود تا روزی پیداش کنه !!

از قهوه خانه بیرون زدم . . . غلظت مه نمی گذاشت دریا را ببینم .   اما صدای طوفان

و موج را می شد شنید .

سیگارم را روشن کردم و هنوز آن را به نیمه نرسانده بودم که قامت زنی با چشمهای

آبی و پوست روشن از مه بیرون آمد .    زیبایی و وقارش را برداشت و از کنارم گذشت

 و خیلی زود دوباره در مه فرو رفت .

لحظه ای بعد بر دوراهی تردیدهایم ایستاده بودم .... یک راه به همان سمتی می رفت

که آن زن زیبا رفته بود و راه بعد به سوی دریایی می رفت که خشمگین و دیوانه بود و

هر دم بر اسکله و بدنه ی کشتیها مشت می زد .



صدای گوینده ی رادیو از کافه شنیده میشد .... داشتند آخرین قیمت هر اونس طلا را

در بازارهای جهانی اعلام می کردند .