نامه ای برای خدا

خدای من      سلام ... امیدوارم حالت خوب باشد . البته اگر بگذاریم و بگذارند !؟؟   اگر از حال من خواسته باشی باید بگویم که کمافی السابق حال خوشی ندارم .

اما در این روز عید خواستم با همین حال ناخوش از تو تشکر کنم که اجازه دادی تا کودکی کنم و با پاهای سالم خود در باغها و لابلای درختان بدوم و زیر آفتاب سوزان تابستان ، طعم و لذت کمین کردن برای گرفتن سنجاقکهای قرمز و سیاه را بچشم و در کنار برکه ها از گرفتن قورباغه ها و لاک پشتها شادمان شوم .  سپاسگزارم که اجازه دادی تا در دامان پدر و مادری مهربان بزرگ شوم و اشک یتیمی و حسرت از گونه هایم نلغزد .   

خداوندا      چقدر شاکرم از این بابت که همواره دوستان و همکلاسیهای ناباب در کنارم بودند و خیلیها روانه ی زندان و حبس شدند و حتی پای چوبه ی دار رفتند و من ، منزه و بی گناه ماندم .   تو برایم چنان مقدر کردی تا بتوانم بهترین غذاهایی را که مادر و خاله و عمه ام و دیگران می پختند ، بخورم و بعد از هر وعده ناهار ، به چشمهای سنگینم ، یک خواب شیرین قیلوله را هدیه دهم .

از تو ممنونم که مرا به کوچه ای سپردی که پر از شوق بازی و دویدن بود و بعد فرصتی برایم مهیا کردی تا با گربه های زیبا و ملوس ، به تدریج طرح دوستی بریزم و بعضی از آنها را به خانه بیاورم و به غذایی چرب و خوشمزه مهمان شان کنم .    همین سبب شد تا به حیوانات دل ببندم و در نگاه آنان محبت و مهربانی را حس کنم و برای همیشه از حیوان آزاری که خشم تو را بر می انگیزد ، در امان بمانم .

خدایا     تو را شکر می کنم که عاشق شدن را یادم دادی و بیشتر از آن سپاسگزارم که به من آموختی تا در وادی عشق ، دستم به گناه و لذتهای پیش پا افتاده  آلوده نشود .

از تو تشکر می کنم که از هر نوع بی ناموسی و خیانت در امانت و ناجوانمردی مرا مبرا داشتی و اجازه ندادی تا از روزی خواران تو روزی بخواهم .       پروردگارا     چقدر خرسندم از اینکه سلامتی ام را پاس داشتی و مرا به ناز طبیبان محتاج نکردی .... شاید هم از آن روی که می دانی اگر بیماری صعب و دشواری گریبانم را بگیرد ، هرگز به درمان و مداوای خود راضی نخواهم شد .   بارالها     جنگ ، زشت و سیاه و نکبت بار است . اما از تو ممنونم که مرا در جنگ و در خطوط مقدم نهادی تا معنی مرگ و زندگی را در سن بیست سالگی بفهمم و یاد بگیرم که از ترس جان خویش در هر سوراخی پنهان نشوم و بفهمم که خون دیگران از خون من رنگین تر نیست .    سپاس دارم از اینکه در من شجاعت را به ودیعه نهادی و کاری کردی تا در هر جایی و در هر موقعیتی ، شرافت خود را با مطامع و منافع دنیا معامله نکنم و متشکرم از اینکه خست و بخل و حسادت و تنگ نظری را در نهاد و جان من ننهادی .

سالهاست که دلم شکسته است و درهای حکمت تو بسته و درهای رحمت تو نیز باز نمی شود ... و من گاه از این همه سال شکیبایی ، خسته می شوم و دلم می گیرد .   بارها خواستم در مکانی خلوت بر سرت فریاد بکشم و اعتراض کنم و فقط بپرسم که چرا؟؟؟!!

اما روزی در وسط جنگل که تنها بودم و همه چیز برای برآوردن فریاد اعتراض آمیز ، مهیا بود ، هر چه کردم نتوانستم و گویی لال شدم .  سپس به خویش گفتم : تو مرد این حرفها نیستی !؟؟

آری ، نیستم .... هیچ وقت نتوانستم در برابر نامردترین آدمهایی که با انواع دسیسه و نیرنگ ، زندگی ام را تلخ کردند ، فریاد بکشم و بر سرشان داد بزنم .  حال چطور ممکن است گستاخ شوم و بر سر خالق و خدایم ، داد و بیداد راه بیندازم ؟؟    من مطیع بودم همیشه ... البته کمی تا قسمتی !؟؟  اما به مرزهایی که تو برایم در کنابهای تعلیمات دینی دوره ی دبستان ، معین فرمودی هنوز پایبندم .

مدتهاست که از تو چیزی نخواسته ام .  مدتهاست که یواشکی در گوشهایت "غر" نزده ام .  اما تو خود نباید نگاهی به یک مجسمه ای که نفس می کشد ، بیندازی؟   کشتارها و دوروییها و دروغها و خیانتها و پلیدیهای همنوعان من حال تو را خراب کرده است ... و من همه ی اینها را نیک می دانم .

اما بد نیست که گاهی به این کنج دل خراب هم نظری بیفکنی تا معمور شوم .  اکنون دارد باران می بارد و من ایمان دارم که هر گاه بارانی بر زمین می بارد ، معنایش آن است که به یاد مایی .  

شب است و پنجره ی اتاقم را باز گذاشته ام و دقایقی از نیمه شب گذشته است .   همه ی امیدم آن است که از این پنجره ی گشوده به اتاق کوچکم قدم بگذاری و دستی بر سرم بکشی و فقط یکی از درهای رحمت خویش را به رویم باز کنی .    هر چه باشد ، چند سالی است که من نیز درد یتیمی را چشیده ام و پدرم را از دست داده ام .   اکنون تو بزرگتر منی ... و بزرگترها در عید ، عیدی می دهند .   نمی خواهی پس از این همه سال که عیدی نگرفته ام ، هدیه ای در کف دستم بگذاری ؟    آنان که همین الان دارند در ویلای لب دریا با ژیلای محبوب خود می خورند و می خوابند ، آنها که الان دارند با لامبورگینی و پورشه های خوش رنگ در خیابانها لایی می کشند و سرشان به چیزی و کسی گرم است ، کاری با تو ندارند .

اما من با تو کار دارم .  کمی هم برای من وقت بگذار ... شاید می ترسی مرا دریابی و بعد شبی بیایی و ببینی که پنجره ام بسته است و سپس بگردی و مرا هم در ویلایی و یا داخل یک مازراتی آلبالویی پیدایم کنی و بعد دلت بگیرد برای شکسته دلی که تو را از یاد برده است .

اما به خودت سوگند که ما اهل وفاییم ... اگر هم در لب ساحل باشیم ، با تماشای موجها و غرش آب ، عظمت تو را می ستاییم و در ویلا را به روی هر چه ژیلاست ، می بندیم .

تو بنده ات را بهتر از همه می شناسی ... به من اعتماد کن و نگذار باز هم به جنگل و بیابانی درآیم و باز بی صدا و خاموش و دلشکسته ، به کلبه ی احزان خودم برگردم .

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند                                  خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

خدایا       هیچ می دانی چند سال است که خدمتکارت بی مواجب و توقع و چشمداشتی دارد می کوشد تا از ورطه ای بیرون بیاید و نمی تواند ؟!!    پاداش و عیدی و اضافه کاری هم نمی خواهم ... لااقل همان حقوق بخور و نمیر را از من دریغ نکن .      خیلی چیزها دارم که باز برایت بنویسم ... اما باور کن که برای همین مطالب نیز کلی شرمنده ام .   



                                                            عیدی ما فراموش نشه لطفا

                                                                   امضا : یک بنده

سنگ آرزوها

ما چند نفر بودیم و از سراشیبی تندی که به یک رودخانه ی بزرگ ختم می شد ، بالا می رفتیم .  مقصد ما علفزاری بود که در کنار تخته سنگهای غول پیکر قرار داشت و شنیده بودیم که اگر به آن جا برسیم و در کنار سنگی بزرگ و سیاه بایستیم و سپس چشمهای خود را ببندیم ، خواهیم توانست یک آرزو کنیم !؟!

نه هر آرزویی . . . می توانستی آرزو کنی که به شکل موجودی دیگر درآیی و همین کافی بود تا در چشم بر هم زدنی آرزویت برآورده شود .    ما همگی خسته و پریشان بودیم . . . از رنجها و بیعدالتی ها و بدبیاریها و نامرادی روزگار ، دل خوشی نداشتیم و اکنون پس از چهار روز پیاده روی در راهی سخت و صعب ، تصمیم گرفته بودیم از همه ی آن دغدغه ها و رنجهایی که سالها در زندگی ، آزارمان داده بود ، رها شویم .

وقتی رسیدیم ، جز زیبایی و سکوت . . . و سایه های مطبوع و خنکای بادی ملایم ، چیزی ندیدیم و حس نکردیم .      بی آنکه کسی در اندیشه ی استراحت و نشستن باشد ، همه با چشمهای کنجکاو و جستجوگر خویش به دنبال تخته سنگ سیاه و بزرگ گشتیم تا هر چه زودتر پیدایش کنیم .   طولی نکشید که تخته سنگ را یافتیم . . . در پناه سایه ای از یک لکه ابر بازیگوش ، تیره تر به نظر می رسید و چنان ابهت و وقار داشت که مجذوبمان می کرد .  یکی یکی در کنارش ایستادیم و ابتدا با دستهای خود آن را لمس کردیم .  حس خوب و لطیفی در ما پدید آمد .... حتی یک از همراهان آن را بوسید و آنگاه صورتش را بر سنگ سیاه نهاد و بعد چشمهایش را با لبخند و رضایت بست .   رفقا کمی ترسیدند و چند قدم عقب رفتند ... لابد فکر می کردند همین الان و پس از بسته شدن چشمهای رفیق خود ، شاهد تحقق یک آرزو خواهند بود .   اما نه ، او هنوز آرزو نکرده بود .  باید چشمهایش را می بست و بلافاصله آرزو می کرد . . . در همین اثنا یکی از دوستان گفت : پس چرا معطلید؟ زود باشید آرزو کنید!؟؟     اما انگار همگی برای پیش قدم شدن ، تردید داشتند .

یاران به یکدیگر می نگریستند و منتظر بودند تا کسی پا پیش بگذارد و آرزو کند .  اما دقایقی طول کشید تا سرانجام دوستی ، شهامت به خرج داده و داوطلب شود .

گفت : می خواهم آرزو کنم تا عقابی باشم و سپس پر بگشایم و از زمینی که بوی اندوه و ناکامی می دهد ، دور شوم و به قله های دور پناه ببرم و احساس رهایی کنم .

با تک تک همراهان دست داد و به سرعت در کنار سنگ سیاه ایستاد و چشمهای خویش را بست ... به گمانم کمی می ترسید تا تردیدها ، راه را بر وی ببندند و نگذارند که آرزو کند .

وقتی چشمها را بست ، فقط چند لحظه طول کشد . . . دوست داوطلب ما به هیبت عقابی درآمد !!  پرهای بدنش به رنگ سیاه و قسمتهایی در سر و اطراف بالها ، سفید و درخشان !!؟

عقاب نگاهی به آسمان انداخت و آنگاه از کنار ما پر کشید و برخاست و بر بلندی تخته سنگی کبود رنگ نشست ... و چقدر با شکوه و دیدنی شده بود !!؟؟ 

ما در حیرت و شگفتی ، سرگردان شدیم و دیگر کسی چیزی نمی گفت !؟  اما سرانجام یکی دیگر از یاران تصمیم خود را گرفت و با همه وداع کرد و گفت : می خواهم آرزو کنم تا در دشتی سرسبز به هیبت درختی درآیم . . . و بعد چشمهایش را بست و ناگاه از میان ما غیب شد .  به همین ترتیب یکی آرزو کرد تا به صورت رودی در آید و از بالای کوهی بلند سرازیر شود و یکی دیگر آرزو کرد که به شکل سنگی بزرگ و کهربایی رنگ در آید و بر کناره ی راهی باریک قرار بگیرد تا مسافران و روندگان بر رویش بنشینند و خستگی از تن دور کنند و یکی هم آرزو کرد گوهری باشد و بر روی یک انگشتر قرار گیرد و در انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد .



آنان با برآورده شدن آرزوهای خود ، یکی بعد از دیگری رفتند و من تنها و مردد بر جای ماندم و شاید شهامت آن را نداشتم تا چشمهایم را ببندم و آرزویی بکنم .   به گمانم حالا که مطمئن بودم این یک بازی نیست و با آرزو کردن از دنیای انسانی خویش برای همیشه بیرون خواهم رفت ، هراسی گنگ و قدرتمند مرا بازداشت و شجاعتم را از قلبم ربود .   ساعتها در کنار سنگ سیاه و بزرگ ماندم و عاقبت مصمم شدم تا بازگردم . . . و در راه بود که مرتب به خود می گفتم : بگذار مدتی بگذرد و دفعه ی بعد با اطمینان و قوت بیشتری برگرد .    اما سالها گذشت و من همچنان با تردیدهایم زیستم و به سوی سنگ سیاه و بزرگ بازنگشتم . . . تا اینکه در بهار امسال تصمیم گرفتم که روزی راه بیفتم و به دیدار سنگ معجزه گر بروم .

بی گمان این کنجکاوی ام بود که مرا به آن سو کشاند و وادارم کرد تا یک بار دیگر نیز آن راه دشوار را بپیمایم .  اعتراف می کنم که برایم خیلی سخت بود . . . از این بابت که بی همراه و به تنهایی ، چند روز در راهی صعب ، گام برداشتن و با تردیدها و خستگی کنار آمدن ، کار آسانی نیست .

اما رفتم . . . در حالی که هر لحظه چیزی در وجودم مرا به بازگشتن و انصراف ، ترغیب می کرد و بارها در نهادم فریاد می زد و هشدارم می داد که : چه فایده؟؟ بروی که چه کنی ؟ همان سنگ سیاه را ببینی و دوباره در این راه سخت و جانفرسا باز گردی؟؟

براستی هنوز نمی دانم که چگونه توانستم با تردیدها و وسوسه های درونم کنار بیایم و تا انتها بروم و سرانجام برای بار دیگر به دیدار سنگ سیاه و بزرگ ، نائل آیم ؟!

وقتی رسیدم و در کنارش قرار گرفتم ، یاد دوستانم در من خاطره هایشان را زنده کرد .  سپس به اطراف نگاه کردم و دیدم که پس از این همه سال هیچ تغییری در طبیعت آنجا به چشم نمی رسد.

دستی بر سنگ کشیدم و این بار بر خلاف دفعه ی قبل حس کردم که همه ی درونم از ملامت و پشیمانی لبریز شده است .  شاید سنگ سیاه با من مهربان نبود !؟؟  شاید می خواست این بار مرا نکوهش کند که رفیق نیمه راهم و بر قراری که با دوستانم گذاشته بودم ، نماندم و گریختم .

اینها را در قلبم مرور می کردم . . . در حالی که دستم بر سنگ بود .   ناگهان از سنگ سیاه و بزرگ صدایی برآمد .  انگار داشت تکان می خورد . . . ترسیدم و بر جا خشکم زد .

ولی خیلی زود سنگ با من سخن گفت : برای چه بازگشتی ؟؟

با لرزشی که در صدا و بدنم بود پاسخ دادم : آمدم تا ببینم از دوستانم خبر داری ؟!

گفت : خبر دارم . . . اما خبرهای بد !؟

این بار دلم هم به لرزه افتاد و گفتم : به من بگو ... می خواهم بدانم !

گفت : عقاب به ترفند یک شکارچی زبردست ، گرفتار شد و اکنون در قفس زندگی می کند و در حسرت آزادی می سوزد . . . درخت را نیز به ضرب تبر انداختند و قطعه قطعه اش کردند تا کلبه ای بسازند . . . رود را همنوعانت به انواع آلودگیها مبتلا کردند و امروز اگرچه همچنان جاری است ، ولی دارد در حسرت روزهایی که زلال و روشن بود ، با صدایی که بیشتر به ناله و گریه شباهت دارد در بستر خویش می جوشد . . . سنگ کهربایی را هم از کناره ی آن راه باریک به دره اش انداختند و تکه تکه شد تا راهی عریض بسازند .

شگفتی و اندوه در جانم چون آتش ، شعله می کشید . . . و سنگ سیاه و بزرگ ، دیگر چیزی نمی گفت .  پرسیدم : پس باید حال آن دوستی را که به گوهری مبدل ساختی و بر انگشتری نشاندی و سپس بر انگشت زنی زیبا جای گرفت ، خوب بدانی ؟!!  به نظرم او خوشبخت و راضی است!؟

گفت : نه ، اینطور نیست .  آن را شوهر نابکار زن در شبی ربود و به قیمتی ناچیز فروخت تا چند صباحی به عیش و عیاشی بپردازد . خریدار هم آن را در جعبه ای کهنه نهاد و در جایی پنهانش کرد و اکنون گوهر بدبخت که آرزو داشت بر انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد ، در تنگنا و ظلمت درون جعبه ، زندانی و غمگین است .

 


دلم گرفته بود ... دلم برای همراهانم که پس از رسیدن به آرزوهای خویش ، به ناکامی و اندوه و نیستی افتادند ، سوخته بود .   به سنگ سیاه و بزرگ گفتم : آیا الان حاضری تا آرزویم را برآوری؟

گفت : نه ، چون می دانم که مانند دوستانت ، خیر و رضایتی در کارت نخواهد بود .

مثل آدمهای گبج و وامانده و با قدمهایی آهسته بازگشتم . . . کمی از سنگ سیاه و بزرگ فاصله گرفتم و ناگهان باز صدایی از آن برخاست .

می گفت : شما انسانها تا روزی که زنده اید ، در زندانی که برای خود و یا انسانهای دیگر می سازید ، گرفتار خواهید بود .  برای همین خوب و بدتان در یک آتش می سوزند ... و عجیب است که با این همه ، هنوز کسانی از شما در پی آرامش و آزادی اند .  

سنگ سیاه و بزرگ ادامه داد : اگر دنیای شما در دستهای من بود ، برای هر انسانی یک سرزمین پهناور مقرر می کردم تا از گزند همنوعان خویش در امان بماند .  زیرا برای شما تنهایی ، بهتر است .  دوستانت برای گریز از دردهای روزگار از ظاهر انسانی خود دل کندند و افسوس که باز به دست و خواست انسانهای دیگر به نابودی و رنجی تازه گرفتار آمدند .



در راه بازگشت داشتم همچنان به سخنان سنگ سیاه و بزرگ می اندیشیدم .  او در مکانی خلوت و زیبا زندگی می کرد ......          اگر در شهر و یا روستایی قرار داشت و هر روز آدمها را می دید و غوغا و سر و صدای انسانها را می شنید ، چه چیزهای دردآور دیگری که نمی گفت ؟!!؟