زادگاه

این فایل صوتی را تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که از زادگاه خود

دور مانده اند ....به آنان که فقط در خاطرشان تصاویری مبهم از زادگاه

خویش دارند و همواره دلتنگیهای شان در این باره بسیار است .

در عصر ما که محلات و کوچه ها و گذرگاهها به نیروی لودر و بولدوزر

زیر و رو می شود تا اتوبان و خیابانهای عریض بسازند ، خانه های

پدری نیز قربانی مدرنیزاسیون می شوند .... و چقدر خوب می شد

که ما می توانستیم روزی از خواب برخیزیم و بعد ببینیم که از آن

روزها و از زادگاه خود دیگر هیچ خاطره ای در یاد نداریم.

لطفا برای شنیدن اینجا کلیک کنید .

ستاره ای که فروافتاد

در شبی تابستانی با مادربزرگم در حیاط خانه اش ایستاده بودیم و به آسمان و 

ستاره ها نگاه می کردیم .   کودکی پنج ساله بودم و در حیاطی که به یک باغ

شباهت داشت ، از صدای جیرجیرکها و بوی علفها و میوه هایی که بر شاخه ی

درختان خفته بودند لذت می بردم .

مثل همیشه دلم قصه می خواست ...    و مادربزرگ با آن پیراهن سفیدش که

گلهای کوچک و فراوان داشت ، بهترین قصه گویی بود که می توانست روح و جانم

را با قصه و یا خاطره ای از گذشته هایش ، نوازش دهد .

وقتی فروافتادن شهاب سنگی را در آسمان شب دیدیم ، بدون معطلی گفت :

دیدی آن نور را ؟؟   با هیجان گفتم : آری   دیدم . چه بود مادربزرگ؟

گفت : روح امامزاده ای است که بر روی قبر یکی از خوبان فرود آمده و به دیدارش

رفته است ..... و بعد لبخندی زد و زیر لب صلواتی فرستاد !؟؟

گفت : هر وقت چنین نوری را دیدی بلافاصله صلوات بفرست و خیلی زود از او

چیزی بخواه .   گفتم : چه بخواهم مادربزرگ؟

گفت : هر آرزویی که داری ... هر نیازی که داری ... هر دعایی که می خواهی 

برآورده شود !

دلم لبریز شد از حسی که پاک بود .  حسی مانند آینه ، شفاف و درخشان .

از آن به بعد شبهایی که آسمان صاف بود و می شد ستاره ها را تماشا کرد ،

منتظر نوری بودم که داشت به سوی زمین فرو می افتاد ... و گاه در شبی که

اقبالم بلند بود ، می دیدمش و زود صلوات می فرستادم و دعا می کردم و با

صمیمیتی کودکانه هر آن چیزی را که آرزو داشتم ، از امامزاده می خواستم .

حتی وقتی که در مدرسه یاد گرفتیم آن نورها نشانه ی فروافتادن شهاب

سنگ هستند و دلایل علمی اش را نیز توضیح دادند ، باز به محض دیدن شان

صلوات می فرستادم و آرزو می کردم .... و چه زود دعاها و آرزوهایم برآورده

می شد !!


در یکی از همان شبهای کودکی که مادربزرگ در کنارم بود ، ستاره ای را

دیدیم که فرو افتاد .  مادربزرگ با ترس چشمهایم را گرفت تا نبینم ..........

و سپس با تشویش به من گفت : من اول دیدم .. تو بعدا دیدی .. من اول

دیدم !    گیج و مبهوت و سردرگم شده بودم .  نمی دانستم هراس و دلهره اش

برای چیست؟   گفتم : مادربزرگ یک ستاره افتاد .. مگر نه ؟

گفت : آری    اما من اول دیدم ... من اول دیدم !

ترسیده بود .  مشوش بود . دلشوره داشت ... و هنگامی که مرا به خود چسباند

صدای تپیدن تند قلبش را می شنیدم.

گفت : عزیزکم    هر کس ستاره ای را ببیند که از بالا می افتد ، مرگش نزدیک

است ... همه ی ما در آسمان یک ستاره داریم و آن ستاره ی من بود که افتاد.

گریه ام گرفت . بغض کردم .  دست و دلم لرزید . گفتم : یعنی تو می میری؟؟

گفت : آری    من دیگر پیر شدم . پاهایم درد می کند . کمی قوز دارم . چشمهایم

به زحمت می بینند . مادرت همیشه دارد مرا به درمانگاه می برد و خیلی برایم

خرج می کند . من عمرم را کرده ام . تو نباید غصه بخوری .

او داشت انگار وصیت می کرد ... موضوع را جدی گرفته بود ... و من علیرغم سن

کم ، نمی توانستم این قصه اش را باور کنم .

آن شب و روز بعد همه ی فکرم او بود .  او که همیشه نازم را می کشید ، برایم

قصه و خاطره می گفت ، پشتم را تا دقایقی طولانی می خاراند که خوابم ببرد ،

و گاه درددلهایش را با من در میان می نهاد و از رنجها و کودکیها و دشواریهای

گذشته اش تعریف می کرد .

از آن شب به بعد کمتر می خوابید و بیشتر در حال نماز و دعا بود و میلی به غذا

نشان نمی داد .  دو سه روز که از آن شب گذشت ، در رختخواب خود جان سپرد.

در یک صبح بارانی و سرد ، جان سپرد و برای همیشه از پیش ما رفت .....


دیشب پس از سالها در آسمان ، ستاره ای را دیدم که فرو افتاد .  چیزی در وجودم

مدام این جمله را تکرار می کند که : همین روزها تو نیز مثل مادربزگ می میری !

ایران نیرنگ

صبح زود و در هوایی بارانی به ایستگاه اتوبوس رسیده و بر نیمکت نشستم و به

جست و خیزهای قطرات باران بر زمین خیره ماندم .

خیابان خلوت بود و تازه داشت در من حسی پدید می آمد تا مطلع شعری را در

ذهنم بسازم و بدان بپردازم .... که ناگهان با آمدن مردی قوی هیکل و زشت رو

که کیفی بزرگ در دست داشت ، لطافت طبع ام پرید .

با اندکی فاصله در کنارم نشست و به سرعت از میان کیف خود جزوه ها و اوراقی

را بیرون آورد و مشغول مطالعه شد .   شبیه دانشجویانی بود که امتحان دارند و 

درس خود را درست و حسابی نخوانده و مضطرب اند .

در همان حال که گهگاه با شتاب چیزی را از کیف بیرون می کشید و چیزی را دوباره 

در آن می نهاد ، کارت شناسایی اش از جیب کوچک کیف پایین افتاد ... درست

کنار پای من !!                   تصویر سه در چهار و کریه المنظرش بر روی کارت بود 

و می شد نام و نشان وی را از روی کارت خواند ... 

نام : شیطان       نشان : رجیم      شماره شناسنامه : 000   صادره از : اونجا

و در قسمت بالای کارت نوشته شده بود : موسسه آموزشی ایران نیرنگ


ترسیدم     بر خود لرزیدم     خواستم بگریزم و فریاد بزنم ... . . اما نتوانستم !؟؟

خشکم زده بود و در همان اثنا شیطان که حواس خود را جمع کرده و قدری آرام و

قرار یافته بود ، متوجه کارت بر زمین شد و آن را برداشت .

سپس به من نگاهی انداخت و خیلی زود فهمید که من نام و نشان اش را از روی

کارت خوانده ام .   وقتی به دقت آثار ترس را در من دید ، لبخندی زد و نگاه سنگین

و سرد خویش را مانند بختک بر من انداخت .

با صدایی که می لرزید گفتم : تو واقعا شیطانی؟؟  

با حالتی که رندی و حیله گری از آن ساطع می شد گفت : بله   من شیطانم!

گفتم : تو که مثل ما یه انسانی !؟؟

گفت : من به هر شکلی که بخوام در می آم .

گفتم : تو داری درس می خونی؟  و با چشمهایم به کیف و جزوه هایش اشاره کردم.

گفت : من توی خیلی از کلاسها و موسسات دنیای شما درس خوندم ... هر جا که

فکرشو بکنی ... حتی در کرات دیگه که شما از اونها بی خبرید و شاید تا هزاران سال

بعد هم نتونید موجودات زنده در اون کرات رو بشناسید ... اما مدتیه که تازه فهمیدم

سطح علمی موسسات آموزشی شما در ایران خیلی خیلی بالاست .

شگفتی و اعجاب در من بیداد می کرد ... گفتم : تو اینجا درس می خونی ؟؟

گفت : بله    کلاسهای یه موسسه به نام ایران نیرنگ ، محشره ! بهترین روشهای

طراری و دروغپردازی و حیله گری و شیادی رو در عالی ترین سطح ، آموزش میدن .

استادهای این موسسه از هر قماشی هستند ... من که شیطانم توی کار اینها

موندم .   چند بار هم به خداوند پیام دادم که مخلوقاتت توی ایران فوق العاده اند...

و خداوند از این نظرم خیلی خوشحال شد .

گفتم : شهریه اش خیلی بالاست ؟!

گفت : شهریه نمی گیرند ... فقط باید در پایان هر دوره حاصل آموخته های خودتو با

شگردهای ابتکاری و یافته های جدیدت در اختیارشون قرار بدی . این براشون خیلی

اهمیت داره ... چون نوشته های هر دانشجو میره توی بایگانی و بعد به عنوان جزوه

در اختیار دانشجوهای جدیدالورود قرار می گیره . برای همین سطح علمی در این 

موسسه اصلا افت نداره و همینطور روز به روز بالا و بالاتر میره !


نگاه زیرکانه و خنده های رندانه و قیافه ی کریه و زشت شیطان حالم را به هم می زد

.... خواست برخیزم و از او دور شوم . اما اتوبوسی از راه رسید و شیطان بلافاصله

برخاست و سوار شد .  

نگاه معنادارش از پشت شیشه ی اتوبوس که مرا انگار احمقی ابله می پنداشت

جانم را خراشید .   همان طور نشستم و باران و خیابان و درختان را تماشا کردم .

کلاغی خسته با پرهای خیس در میان زباله های کنار پیاده رو دنبال چیزی برای

خوردن می گشت .... با همه ی وجود آرزو کردم جای آن کلاغ باشم .... خسته و 

خیس و سرمازده و گرسنه ... اما رها از تهدیدهای شیطان و شیطان صفتان!


خواب غفلت

لطفا برای شنیدن اینجا کلیک کنید .