ستاره ای که فروافتاد

در شبی تابستانی با مادربزرگم در حیاط خانه اش ایستاده بودیم و به آسمان و 

ستاره ها نگاه می کردیم .   کودکی پنج ساله بودم و در حیاطی که به یک باغ

شباهت داشت ، از صدای جیرجیرکها و بوی علفها و میوه هایی که بر شاخه ی

درختان خفته بودند لذت می بردم .

مثل همیشه دلم قصه می خواست ...    و مادربزرگ با آن پیراهن سفیدش که

گلهای کوچک و فراوان داشت ، بهترین قصه گویی بود که می توانست روح و جانم

را با قصه و یا خاطره ای از گذشته هایش ، نوازش دهد .

وقتی فروافتادن شهاب سنگی را در آسمان شب دیدیم ، بدون معطلی گفت :

دیدی آن نور را ؟؟   با هیجان گفتم : آری   دیدم . چه بود مادربزرگ؟

گفت : روح امامزاده ای است که بر روی قبر یکی از خوبان فرود آمده و به دیدارش

رفته است ..... و بعد لبخندی زد و زیر لب صلواتی فرستاد !؟؟

گفت : هر وقت چنین نوری را دیدی بلافاصله صلوات بفرست و خیلی زود از او

چیزی بخواه .   گفتم : چه بخواهم مادربزرگ؟

گفت : هر آرزویی که داری ... هر نیازی که داری ... هر دعایی که می خواهی 

برآورده شود !

دلم لبریز شد از حسی که پاک بود .  حسی مانند آینه ، شفاف و درخشان .

از آن به بعد شبهایی که آسمان صاف بود و می شد ستاره ها را تماشا کرد ،

منتظر نوری بودم که داشت به سوی زمین فرو می افتاد ... و گاه در شبی که

اقبالم بلند بود ، می دیدمش و زود صلوات می فرستادم و دعا می کردم و با

صمیمیتی کودکانه هر آن چیزی را که آرزو داشتم ، از امامزاده می خواستم .

حتی وقتی که در مدرسه یاد گرفتیم آن نورها نشانه ی فروافتادن شهاب

سنگ هستند و دلایل علمی اش را نیز توضیح دادند ، باز به محض دیدن شان

صلوات می فرستادم و آرزو می کردم .... و چه زود دعاها و آرزوهایم برآورده

می شد !!


در یکی از همان شبهای کودکی که مادربزرگ در کنارم بود ، ستاره ای را

دیدیم که فرو افتاد .  مادربزرگ با ترس چشمهایم را گرفت تا نبینم ..........

و سپس با تشویش به من گفت : من اول دیدم .. تو بعدا دیدی .. من اول

دیدم !    گیج و مبهوت و سردرگم شده بودم .  نمی دانستم هراس و دلهره اش

برای چیست؟   گفتم : مادربزرگ یک ستاره افتاد .. مگر نه ؟

گفت : آری    اما من اول دیدم ... من اول دیدم !

ترسیده بود .  مشوش بود . دلشوره داشت ... و هنگامی که مرا به خود چسباند

صدای تپیدن تند قلبش را می شنیدم.

گفت : عزیزکم    هر کس ستاره ای را ببیند که از بالا می افتد ، مرگش نزدیک

است ... همه ی ما در آسمان یک ستاره داریم و آن ستاره ی من بود که افتاد.

گریه ام گرفت . بغض کردم .  دست و دلم لرزید . گفتم : یعنی تو می میری؟؟

گفت : آری    من دیگر پیر شدم . پاهایم درد می کند . کمی قوز دارم . چشمهایم

به زحمت می بینند . مادرت همیشه دارد مرا به درمانگاه می برد و خیلی برایم

خرج می کند . من عمرم را کرده ام . تو نباید غصه بخوری .

او داشت انگار وصیت می کرد ... موضوع را جدی گرفته بود ... و من علیرغم سن

کم ، نمی توانستم این قصه اش را باور کنم .

آن شب و روز بعد همه ی فکرم او بود .  او که همیشه نازم را می کشید ، برایم

قصه و خاطره می گفت ، پشتم را تا دقایقی طولانی می خاراند که خوابم ببرد ،

و گاه درددلهایش را با من در میان می نهاد و از رنجها و کودکیها و دشواریهای

گذشته اش تعریف می کرد .

از آن شب به بعد کمتر می خوابید و بیشتر در حال نماز و دعا بود و میلی به غذا

نشان نمی داد .  دو سه روز که از آن شب گذشت ، در رختخواب خود جان سپرد.

در یک صبح بارانی و سرد ، جان سپرد و برای همیشه از پیش ما رفت .....


دیشب پس از سالها در آسمان ، ستاره ای را دیدم که فرو افتاد .  چیزی در وجودم

مدام این جمله را تکرار می کند که : همین روزها تو نیز مثل مادربزگ می میری !

نظرات 7 + ارسال نظر
شکیبا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 18:18

سلام

منم دلم میخواد بمیرم...
دیگه کاری ندارم توی این دنیای تاریک و وحشتناک.

واقعا مرگ یک نعمت بزرگ الهی هست که حداقل من یکی رو از بدبختی نجات میده.

سلام دلت بیخود میخواد
تو خیلی جوونی دوست عزیز
در بسیاری از اوقات بدبختی های ما واقعا بدبختی نیست
خواهش میکنم اینطور فکر نکن ... زنده باشی

حماد جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:53

قلبم. لرزید. یاد مادر بزرگم و اون حرفها و صمیمیتش افتادم. یاد داستانهایی که میگفت. محبتی که داشت
خداوند به شما عمر با عزت و طولانی عطا کند و ما از بودن کنار شما و خواندن دل نوشته هاتان لذت ببمریم

خدایش رحمت کند ... مادربزرگها یکی از بهترین موهبتهای الهی هستند

حماد عزیز ممنونم از شما .... خیلی محبت داری

مونالیزا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 17:47

دلم گرفت
دلم گرفت

پرنیان یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:47

ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد، او کرد

سلام
هم ذات پنداری کردم با این نوشته و ...

سلام بر شما مثل همیشه ارادت دارم خدمتتان
سپاس که از اخوان عزیز یادی کردید

خلیل یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

مطمئن هستم که ستاره های این دوره، بی خاصیت شده اند. بارها تجربه کردم.

سلام
خبر خوبی بود و تجربه ای ارزنده
دلم گرم شد خلیل عزیز
پس حالا حالاها می توانم بمانم

ویس پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:36 http://lahzehayenab.blogsky.com

اول از آخرش بگم .خدا نکنه این حرفا چیه ؟

اما مادر بزرگ. مادر بزرگم مثل فرشته بود ساده و مهربان در کودکی من رفت .خاطراتش محو است ولی بعضی را خوب به یاد دارم.

این آغوش ها برایمان گم شدند و سرمای روزگار می رود که ما را منجمد کند.

سلام هم یادم رفت .سلام

سلام ویس عزیز
وقتی نیستی ، دلمان می گیرد . چقدر شادمانم از آمدنت و چقدر دلتنگم مثل تو برای مادربزرگهایی که برای همیشه رفتند .
روحشان شاد

بهار پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 00:51 http://yadegar-e-omr.blogsky.com

اتفاقا دو شب پیش که می رفتم دانشگاهم ،
بابام بنده خدا حواسش نبود یهو گفت ایشالله این آخرین باری باشه که می ری . منظورش این بود که تموم بشه و کارات جور بشه

ولی خوب جور دیگه هم می شد برداشت کرد مامانم می گفت این چه دعایی بود آخه؟

تو کل مسیر رفت و برگشت که شب رو هم بود همش خواب بیدار بودم و فکر می کردم الانه که اتوبوس تصادف کنه و بمیرم
فعلا که زنده ام

نیت پدر عزیزت مهمه ... شما نباید به دلت بد راه بدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد