-
معجزه ی تماشا
یکشنبه 16 آذرماه سال 1399 01:08
سال گذشته، همین روزها بود که شبی را در کومه ی شکارچیان مرغابی گذراندم. آنها در سیاهی مطلق شب و با رعایت سکوت در کمین می مانند تا دسته های مرغابی با احساس امنیت در این آبگیرها فرود آیند و سپس مردان شکارچی با کشیدن تورهای مخصوص، این پرندگان زیبا را به دام بیاندازند. من پیش از آن که راهی شوم دعا می کردم که لااقل امشب از...
-
همان ابتدا
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1399 22:08
ابتدا یک شادی کوچک بود که در قلب ما مثل یک پرنده ی کوچک، بال بال می زد. بید مجنون و بزرگی که در کنارش بودم، نگاه می کرد و وقتی باد ملایمی در شاخ و برگش می پیچید، آواز غم انگیزی می خواند که به نظرم اصلا عجیب نبود. به خودم می گفتم که اگر بید مجنون، آواز حزن آلود نخواند، پس کدام یک از درختان باید ترانه های غمگنانه...
-
بازگشت از استودیو
جمعه 31 مردادماه سال 1399 01:53
قرار بود آن همه پروژکتور و دوربین در استودیویی بزرگ را برای مصاحبه با او روشن کنند تا بیاید و مقابل مجری برنامه بنشیند و مصاحبه کند و از کارها و گذشته و کارهایش بگوید. تا کنون برای گفتگو در یک برنامه ی تلویزیونی دعوت نشده بود. وقتی تماس گرفتند و دعوتش کردند در پوست خود نمی گنجید و از همان ابتدا به این فکر فرو رفت که...
-
قصه ای که نمی توان نوشت
جمعه 3 آبانماه سال 1398 14:13
سال ها گذشته است ... در آستانه ی غروب، پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط نگاه می کردم و به آسمانی که با آن ابرهای سیاه و گرفته اش، آبستن باران بود . گنجشک ها بر روی درختی بزرگ، جمع آمده و بی صدا و آرام در انتظار عبورِ دقایقی بودند تا هوا تاریک تر شود و به لانه ها پناه ببرند. نمی دانم در آن هوای گرفته و اندوه بار، چرا...
-
تو را دوست دارند؟
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1397 19:52
آغازِ اردیبهشت ماه امسال، مصادف بود با اتفاقی تلخ و غافلگیر کننده که سبب شد تا ناگهان و برای اولین بار در زندگی، فرو بریزم و دست و پای خویش را گم کنم. بیخوابی و بی اشتهایی و اضطراب شدید، وزن مرا تا بیست کیلو کاهش داد و یکباره تبدیل شدم به انسانی که هیچ گاه نمی شناختمش. نصایح و موعظه ها و دلداری های تکراری و عبث، حالم...
-
چه می شود کرد؟
شنبه 5 آبانماه سال 1397 11:48
هر روز عقاب جوان از فراز آن کوه پایین می آمد و به دشتی سرسبز می رسید و پیش از آن که چشمهایش به دنبال شکار بگردد، تک درختی بزرگ و مهربان را می دید و چند باری در اطراف او پرواز می کرد تا با این طوافِ محبت آمیز، به درخت تنها بگوید که همچنان دوستش دارد و آنگاه در پی شکار، روانه می شد و بعضا تا دوردست ها می رفت تا چیزی به...
-
راه زندگی
جمعه 25 خردادماه سال 1397 18:10
پس از تولد و زاده شدن از مادر ، پای در راهی می گذاریم که در باره اش چیزی نمی دانیم . در کدام جغرافیا و شرایط آب و هوایی باید از این مسیر گذشت؟ چند روز و چند سال ، باید در این راه قدم برداشت؟ چه چیزهایی خواهیم دید؟ از کویر و دشت و جنگل و سواحل و بیابان ها خواهیم گذشت؟ اصلا این راه ، صعب العبور است یا نه؟ نمی دانیم . ....
-
سرزمین عجایب
جمعه 25 اسفندماه سال 1396 17:54
در دوران کودکیِ من و در اواخر دهه ی چهل ، کسی نبود که از وسوسه ی تماشای تلویزیون دست بردارد و به آن جعبه ی جادویی بی اعتنا باشد. هر خانواده ای که قادر بود ، تلویزیون بخرد در واقع می توانست احساس خوشبختی کند و در نزد دیگران به خود ببالد . آدم های زیادی به منزل کسانی می رفتند که تلویزیون داشتند . زیرا در خانه ای که...
-
چهارشنبه مه آلود
جمعه 11 اسفندماه سال 1396 21:51
پریروز دوباره دیدمش . . . جنگل را می گویم . همه چیز در مِه ، فرو رفته بود . صدای یک بلبل وحشی به گوش می رسید . . . و صدای آوازی یکنواخت از آبشاری کوچک که خود را در کناره های جاده ، رها می کرد و می رفت به جایی که نمی دانست . مِه ، غلیظ تر شد و من در لابلای درخت ها راه می رفتم . دقایقی گذشت و از برخی شاخه ها ، قطره هایی...
-
در آخرین غروب
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1396 15:54
در زیر باران و بر روی یکی از شاخه های گردوی پیر ، نشسته بود و داشت به آرامی با درخت ، حرف می زد. پرنده با جثه ی کوچک خود ، حرفهای بزرگی در سینه اش داشت . از شاخه های گردوی پیر ، قطرات باران می چکید . . . مثل این بود که دارد گریه می کند . در آن غروبِ سرد و زمستانی به آنها نگاه می کردم . درخت ، بیدار بود . در سالهای...
-
این آدم های برفی
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1396 16:56
امروز در حاشیه ی جنگل ایستادم و به درختهایی که از برف ، لباسی سفید پوشیده بودند ، نگاه می کردم. سه نفر در فاصله ای دورتر با اشتیاق و شادی ، آدم برفی می ساختند و چیزی نگذشت که کلاه و شال گردن و پالتوی خود را بر آدم برفی پوشاندند تا عکس بگیرند. البته با شاخه های شکسته و خٌرده های چوب برای آدم برفی ، چشم و دهان و دماغ هم...
-
آرزوها
پنجشنبه 28 دیماه سال 1396 18:11
وقتی یک گزارشگر رادیویی و یا تلویزیونی ، میکروفون رادر برابر صورتِ آدمها می گیرد و از آنان می پرسد که : چه آرزویی دارید؟ حالم بد می شود . آخر کسی چه می داند که من و تو چه آرزوهایی داریم؟ آیا می شود همه ی آرزوهای خود را بر زبان بیاوریم؟ متاسفانه بسیاری از آرزوهای ما مانند رازهایی هستند که باید آنها را تا ابد با کسی...
-
عشق ، دریا ، دروغ
یکشنبه 10 دیماه سال 1396 16:17
در یک شهرِ کوچک و ساحلی چند قهوه خانه بود که اغلبِ اوقات ، صیادان در آن مکانها جمع می شدند . اما بزرگترین قهوه خانه در آن بندر ، همیشه شلوغ بود و عده ی زیادی از صیادانی که پیر شده بودند در ساعاتِ مختلف به پاتوقی می آمدند که از جوانی خود در آن خاطره ها داشتند . این قهوه خانه ، قدیمی ترین پاتوقِ صیادان بود و در روزگاری...
-
عشقِ کارتُن خواب
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1396 15:49
دیشب باران می بارید . نم نم و ملایم ... صدای باران ، مانند یک آهنگ قدیمی است . زیبا و فوق العاده . . . و چنان است که هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شوی و همواره برای انسان ، الهام بخش و خیال انگیز خواهد بود . تفاوت بزرگِ ترانه ی باران با یک ترانه ی زیبا و دلپذیر در این است که گاه باید مدتها منتظر بمانی تا آسمان ببارد و...
-
یک خبر تازه
دوشنبه 22 آبانماه سال 1396 15:16
دوستان و خوانندگان عزیزم با سلام مجموعه داستانهای کوتاه من برای اولین بار در قالب کتابی مشتمل بر یکصد و دوازده صفحه توسط نشر ایلیا (ناشر برتر در سال 1394) منتشر و روانه ی بازار شد . باید تاکید کنم که به علت عدم امکانات کافی در توزیع برای شهرستانها ، فعلا می توانید در تهران و در فروشگاه نشر چشمه ,واقع در خیابان کریم...
-
برگی که نمی خواست بمیرد
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1396 23:12
در آن سال ، پاییز به پایان آمد و همه ی برگها بر زمین ریختند و سرانجام زمستان از راه رسید . باغ ، غمگین و خسته به خواب رفت و غربت و سرما و سکوت ، مسلط شد. فقط یک برگ بر شاخه ای نازک مانده بود و تنها یادگاری از روزهای سرسبزِ گذشته به شمار می رفت . درختهایی که خوابی سبُک داشتند ، گهگاه پلک های سنگین خود را می گشودند و به...
-
برای یک ابر کوچک
دوشنبه 3 مهرماه سال 1396 18:31
از دیروز به دامنه ی کوهی که از جنگل پوشیده شده است پناه آورده ام و از صبح امروز ، شاهد بازی ابرها با قله و درختان هستم. باد و باران به کار خود مشغولند ... اما ابرها که شاید برای مدتی طولانی و در گرمای تابستان به ملاقات قله ها و جنگل نیامده اند با شوقی بی نظیر در میان درختان فرو می روند ... بیرون می آیند ... به سمت...
-
عبور از یک مرز؟!؟
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1396 18:20
دخترکان زیادی را دیده ایم که حتی در سنین طفولیت و پیش از آن که به دبستان بروند ، از لوازم آرایشی مادران خویش استفاده کرده و به طور پیدا یا پنهان در برابر آینه ، خود را بزک می کنند و گاه چهره ی خود را چنان می آرایند که سبب خنده ی دیگران می شوند . برخی از این موجودات دوست داشتنی ممکن است توسط والدین ، تنبیه شوند و مورد...
-
بازی مرگ
سهشنبه 3 مردادماه سال 1396 20:47
بیمار بود و خسته و تکیده . . . و نشسته بود بر یک صندلی چرخدار . . . چهره اش را آثار یک درد کهنه ، در بر گرفته بود . . . با موهای ژولیده و چشمهایی که یک بیخوابی طولانی را در خود حمل می کرد ، در پشت پنجره نشسته بود و به تک درخت کوتاهی که در حیاط دیده می شد ، نگاه می کرد . به نظرش ، همان تک درخت در این دو سه سال اخیر ،...
-
افشار
یکشنبه 21 خردادماه سال 1396 21:17
در ابتدای جوانی ، وسایل و اسباب مختصری برداشت و روستایش را ترک کرد و کوهها و دره ها را پشت سر گذاشت و به شهر کوچکی ، دل بست و همان جا ماندگار شد . آهنگری را آموخت و داس و چاقو و تبر می ساخت و با پُتک بر سندان می کوفت تا آهن را به شکلی که می خواست و می خواستند ، در آورد . روح لطیف و پاکش ناچار بود در برابر کوره ی...
-
انتخابات
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1396 13:54
یکی از عرصه های سرگردانی و آشفتگی انسانها در انجام "انتخاب" های زندگی است . هر روز در بازارها و خیابانها عده ای ساعتها بالا و پایین می روند تا مثلا یک جفت کفش انتخاب کنند و گاه از چیزی که متناسب با بودجه و سلیقه ی خود به دست می آورند ، راضی نیستند . برای همین است که در بسیاری از مغازه ها نوشته ای با کلمات...
-
پیری که می رود
جمعه 27 اسفندماه سال 1395 20:28
مادر : خبر داری پدر خانم حسینی دیشب فوت کرد؟ فرزند (با بی تفاوتی) : حالا چند سال داشت؟ مادر : میگن حدود هفتاد سال سن داشت فرزند (با لودگی) : اووووه ، هفتاد سال بسه دیگه مادر من ...خب می خواست بمونه چیکار کنه؟ و مادر در بین خنده های فرزند به او بدوبیراه می گوید و در اعماق قلب خویش دارد به این فکر می کند که اگر خودش به...
-
آدم ها نمی مانند
جمعه 29 بهمنماه سال 1395 20:35
در این غروب روز جمعه ، در این عصری که همواره با دلتنگی هایش فرا می رسد ، بارش سنگین برف و سپیدی مطلق و سرمایی که خانه ها و آدمها را در پنجه های یخ زده ی خود می فشارد ، سیاهی اندوهی مبهم را بر قلبم نشانده است . . . . یاد سمانه می افتم . خواهرزاده ام که نزدیک به دو سال با سرطان گرفتار بود و درمانهای پرهزینه در ایران و...
-
پاییز
دوشنبه 22 آذرماه سال 1395 14:35
لطفا برای شنیدن فایل صوتی اینجا کلیک کنید .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آذرماه سال 1395 20:15
پس از یک دوره ی طولانی لحظه ای بازگشتم تا سلامی کنم به دوستان و یارانی که گهگاه آمدند و به این کنج خاموش ، سر زدند و رفتند . . . . و سلام کنم به آنها که به طور اتفاقی آمدند و گذشتند و رد پایی از محبت خویش را بر جای نهادند . اگرچه دوره ی وبلاگ نویسی تقریبا سپری شده و بازار اینستاگرام و اپلیکیشن های رنگارنگ داغ شده است...
-
در خلوت خویش
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 20:49
یادت هست ؟!؟ این روزهای اردیبهشت را می گویم . . . دارخوین ، کارون ، پل فلزی بزرگی که بر روی رودخانه قرار داده بودند ، آن نخلهای غمگین ، آن بیابانهایی که تشنه ی آرامش بودند ؟؟ بیابانهایی که شاید از ابتدای پیدایش خود در سکوت و خلوت زیستند و ناگهان در روشنایی ضعیف یک سحرگاه ، هزاران نفر را دیدند که سلاح در دست دارند و...
-
بی خوابی
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1393 18:10
برای شنیدن فایل صوتی لطفا اینجا کلیک کنید .
-
عقب نشینی
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1392 01:06
در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس و پس از کیلومترها پیاده روی و پشت سر گذاشتن خطرات بسیار در شبی تاریک ، با دشمن درگیر شدیم و علیرغم آن همه خستگی و بیخوابی ، چنان بر نیروهای عراقی فرود آمدیم که ناچار شدند عقب بنشینند و جاده ی اهواز - خرمشهر را به ما واگذارند . در خنکای آن بامداد اردیبهشتی و در اولین بخشهای خبری رادیو ،...
-
وقتی مرزها می شکند
شنبه 14 دیماه سال 1392 01:54
پریروز یکی از بستگانم که ویلا و حیاط بزرگی دارد ، خبر داد که ابتدا در آسمان ، گله ای از غازهای وحشی را دیده و سپس یکی از آنها که ضعیف و خسته به نظر می رسید ، خود را با زحمت به زمین رسانده و بر فراز بام ویلا افتاده است . آن گاه دقایقی گذشت و حیوان ناتوان به طمع آب و دانه و البته از روی ناچاری به سوی حیاط بال گشود و...
-
زندگی سخت هنرمندانه
چهارشنبه 20 آذرماه سال 1392 00:41
هنرمندان (شاعران و نویسندگان) معمولا زندگی دشواری را پشت سر می گذارند و کمتر اتفاق می افتد که یک هنرمند از تلاطم و طوفانهای زندگی در امان بماند و به آرامش و قرار و سکون برسد . آنان به خاطر داشتن روحی حساس و طبعی لطیف مجبورند اتفاقات و آدمها و ماجراهای پیرامون خود را با دقت بیشتری ببینند و سپس در باره ی هر کدام تا سرحد...