زندگی سخت هنرمندانه

هنرمندان (شاعران و نویسندگان) معمولا زندگی دشواری را پشت سر می گذارند و کمتر اتفاق می افتد که یک هنرمند از تلاطم و طوفانهای زندگی در امان بماند و به آرامش و قرار و سکون برسد .    آنان به خاطر داشتن روحی حساس و طبعی لطیف مجبورند اتفاقات و آدمها و ماجراهای پیرامون خود را با دقت بیشتری ببینند و سپس در باره ی هر کدام تا سرحد ممکن بیندیشند . . . ناگزیرند دل بسپارند و بی مهری ببینند و رنج ببرند تا در ترانه ها و آثار خود بتوانند درد عشق و یا سوز و گداز فراق را توصیف کنند و شرح بدهند . . . و یا ممکن است بارها در پی معشوقی موافق و دلخواه بگردند و هر بار پای سفره ی عقد بنشینند و عاقبت در اواخر عمر ، گمشده ی خود را بیابند؟!؟

هنرمندان بیش از همه در پی آرامش اند و غالبا بر خلاف بسیاری از انسانهای معمولی ، به آن نمی رسند و با این وجود هیچ گاه امید خود را برای دستیابی به آرامش ، از دست نمی دهند .

       آنها همواره در معرض خطراتی مانند خودکشی ، افسردگی ، طلاق ، تنهایی ، نومیدی و اعتیاد قرار دارند و به اقتضای دغدغه های درونی و وسوسه هایی که از باطن شان برمی خیزد ، رنجها و مرارتها و شکستها و بن بستها را با چشم دل خویش می بینند و آن وقت بی آنکه بفهمند ، روحشان ترک بر میدارد و گاه تکه تکه شده و بر زمین می ریزد و ناگهان در موقعیتی به خود می آیند که راهی برای گریختن در برابرشان نیست .  

ممکن است در جوانی به معشوقی سال دیده و یا در میانسالی و پیری به یاری جوان دل بدهند و بعد در برخی اوقات از قید و بند سنتها و آداب رایج بگذرند و به فتوای دل خود ، راه شگفت انگیزی را در پیش بگیرند و گاه انگشت نمای خلق شوند .   آنها بندگان دل اند . . . و می دانند که اگر دلدار بر گردنشان ، رشته ای بیفکند ، می تواند آنان را به هر سویی که خاطرخواه اوست ، بکشاند .    خواستم در این یادداشت یادآوری کنم که نویسندگی و شاعری در دنیای ما در ردیف خطرناکترین مشاغل بوده و کسی نیز تا امروز به آن نپرداخته است .    شاید کسی تاکنون به این موضوع نیندیشیده که چطور ممکن است یک علفزار ، یک درخت ، یک نگاه ، یک کوچه ، یک تالاب و یا شبی در کنار دریا بتواند چنان بر روح و جان هنرمند تاثیر بگذارد تا شاهکاری بیافریند؟!    همه ی ما حتی برای یک بار هم که شده یک شب از کوچه ای که در نور مهتاب خوابیده بود ، گذشتیم . . . اما فقط فریدون مشیری بود که از همان شب مهتابی و کوچه ، شعری عاشقانه و خاطره انگیز ساخت و آن همه تصویر و رویا را در مقابل چشمهای ما جاودانه کرد . 

وقتی می شنوم که یک نویسنده و یا شاعر برای همیشه سکوت را برگزیده و یا چراغ عمرش ، خاموش شده است دردی در دلم حس می کنم و سپس تا مدتها یادش در روحم و بر دیواره های جانم چنگ می زند .

هنرمندان در تنهایی و در اندوههایی که گاه تا ابد ناگفته می ماند ، زندگی دشواری دارند و بعضی وقتها که برای دل خود می سرایند و می نویسند ، احتمال دارد هزاران بار از جانب دوستان و یا اغیار ملامت شوند.

آنها از کسب ثروتها و درآمدهای بزرگ ، عاجزند . . . زیرا علایق و دلبستگیها و دلتنگیهایشان هیچگاه فرصتی برای آنان پدید نمی آورد تا دکانی بگشایند و خود را به ورطه ی رفاه بکشانند . . . و حتی اگر اموال زیادی نیز به عنوان ارثیه در اختیارشان قرار بگیرد ، باز هم نمی توانند از ماترکی که به دست آورده اند ، ثروت هنگفتی فراهم کنند .   از اینها که بگذریم باید از یاد نبریم که هنرمندان ناگزیرند در باره ی بسیاری از رفتارها و احساسات بشری مانند خیانت ، عشق ، نفرت ، انتقامجویی ، بخشش و خیلی چیزهای دیگر فکر کنند و تجربه ها بیندوزند و کتابها بخوانند تا روزی به آفریدن اثری در عرصه ی شعر و ادب ، نائل آیند . 

گاه در لحظه های آفریدن یک اثر بزرگ ، سلامتی و راحتی خود را نادیده می گیرند و در لحظه های نوشتن و یا سرودن ، دردهایی را بر شانه های خویش حمل می کنند که شاید بارها از درد زادن یک کودک نیز خیلی بیشتر و نفسگیر تر باشد . . . و معمولا اینها را حتی نزدیکانشان نیز ممکن است که ندانند .




پ . ن   چند سال پیش و در شبی سرد و زمستانی برای فرار از بیخوابی به خیابان آمدم و ساعتی راه رفتم. . . . نیمه های شب بود که به یک پارک بزرگ رسیدم و از دور شعله های آتشی که برافروخته بودند ، وسوسه ام کرد تا کمی خود را گرم کنم .  در اطراف آتش ، یک مرد و چند جوان معتاد را دیدم که نشسته اند . 

چهره ی آن مرد خیلی برایم آشنا بود و بعد خیره شدم به صورتش که در پرتو آتش و نور شعله ها ، جذابیت خاصی داشت . . . پکهای عمیقی که به سیگارش می زد ، هنوز در خاطرم مانده است .  پس از اینکه حضورم تا حدودی برایشان عادی شد ، مرد آشنا شروع کرد به خواندن شعر . . . و جوانانی که در محضرش بودند ، به به می گفتند و او را بر سر شوق می آوردند .  حتی نم نم بارانی که شروع شده بود ، نتوانست جمع شان را پریشان کند .  سرانجام صدا و چهره ی آشنای مرد و شعری که در آن بارها از "لیلی" گفته بود مرا هشیار کرد که او "نصرت رحمانی" است .  شاعری که در سالهای دهه های چهل و پنجاه توجه بسیاری را به خود معطوف کرد و اکنون در آن شب سرد و پاییزی و در زیر نم نم باران از تنهایی خود به آن پارک و آن جوانها پناه برده بود . . . هنوز و پس از این همه سال دلم برای او که مدتهاست در آغوش سرد خاک آرام گرفته است می سوزد .


پ . ن  این مطلب در باره ی تمامی نویسندگان و شاعرانی که می شناسیم ، صدق نمی کند . . . اما معمولا در زندگی چنین هنرمندانی می شود نشانه هایی از رنجها و تنهاییها و ناکامیها و جداییها و نداریها را بسیار دید .

نظرات 11 + ارسال نظر
هدی چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 19:40

ببین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز، پایان ترا در حال تمرینم

نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

سلام و درود بی پایان
این غزل محمد سلمانی رو تقدیم می کنم به شما و این مجلس انس دلنشین ... به ویژه سه بیت آخر رو که همخوانی خاصی با همین فضا داره ...

سلام ... مرسی هدی جان
همیشه انتخاب شعرهات برای پستهای من فوق العاده است .
می خوام بگم : خیلی خیلی عالیه ... همیشه درک خوب تو از مفاهیم و موضوعات ، جالبه ... من خوشحالم که این یادداشتهای پیش پا افتاده رو میخونی ... باز هم تشکر میکنم

صدرا چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:12

سلام و عرض ادب
دلم شاد شد وقتی اومدم و دیدم بعد از چند روز پست جدیدی گذاشتید
ما همیشه به شما عادت داریم و خوشبختانه شما اینو بهتر از بنده میدونیدموضوع پست هم خیلی دلنشین بود

سلام صدرای عزیزم
مشتاق دیدار ... منم به تو عادت کردم و مدتیه که ندیدمت ... حتما بطور حضوری خدمت خواهم رسید ... برای صرف چای و گفتگویی صمیمانه ... البته در اوقات بارانی و نشستن در پشت پنجره ای که همیشه دوستش دارم .
مرسی

hami چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:33

بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

حسین پناهی
.................
سلام عرض شد. با خوندن این پست به یاد زنده یاد حسین پناهی افتادم. کسی که تا قبل مرگش روحش شناخته نشد.

سلام ... حامی عزیز ! شاید توی این عصر و دوره مثالی بهتر از حسین پناهی نداشته باشیم . . زندگی سختی داشت و تنهایی هاش بزرگ بود . . . توی یادداشتم ننوشتم که این آدمها حتی در یک جمع بزرگ هم ممکنه به شدت تنهایی رو حس کنند .
خیلی لطف کردی

سوتین صورتی پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 http://kasimeslhichkas.blogsky.com

هنرکندان و شاعران حس میکنند اما زندکی نمی کنند

اونها زندگی شون برای حس کردن اشیا و آدمها و اتفاقات و رفتارها و پدیده هاست ... بر خلاف افراد معمولی که تلاش میکنند تا از مرزای احساس فاصله بگیرند .

اردک پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:04

صادق جان سلام
الحق که زدین به خال
این نکته ای مهم و حقیقی هست که اینروزا متاسفانه با کثرت هنرمندان نماها و نان به نرخ روز خورها، از دیدها مخفی مونده.

حتی می خوام بگم چه بسیار از انسانها که فی ذات هنرمند احساسی هستند اما قادر بخ خلق اثری نیستند.
روحیه ی هنر کافیست تا همه خصوصیاتی که گفتی رو داشته باشند.

بگذار برات بگم اخیرا در سازمان یک جلسه ای بودم که آقایی محترم و سالخورده از ردیف پشتی از من خواست که میتونه بیاد کنارم بنشینه؟

با تعجب دیدم آقای امیر نوری بودند.
هیچکس در اون جمع کوچکترین اعتنایی به این مرد سالخورده که از پایه های رادیو و رسانه در ایران بوده نمی کردند و ما ساعتها با هم گفتگو کردیم.
بازم ممنون که نکته ای ظریف اما مهم رو به خوانندگانت یادآور شدی

سلام و ارادت
هنوز به پیرها علاقه داری ؟؟ آخرش پیر و پاتال میشی هااااا
بله حق داری ... محققان معتقدند که بسیاری از آدمها در زندگی فرصت مناسبی برای ارائه آثار هنری به دست نمیارن ... و فقط عده ی خاصی این فرصت رو پیدا میکنند . من برنامه های "در انتهای شب" رو با صدای نوری و مرحوم خانوم مولود کنعانی خیلی دوست داشتم ... ساعت 11 تا 12 شب و هر شب پخش میشد . برنامه ی فوق العاده ای بود و چقدر من از صدای اون دو گوینده و متنهای زیبای برنامه خاطره دارم . . . افسوس

ایرج میرزا جمعه 22 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:18

سلام
خوب شد هنرمند نشدیما

سلام ... ارادت
شما هنرمندی ایرج عزیز
خوب کردن حال من و سایر دوستان فقط ازتو بر می آید .
اطمینان دارم که در وجودت غمها و نگرانیها و دلتنگیهایی می جوشد و با این همه به روی خود نمی آوری .

خلیل جمعه 22 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:06 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

با ناامیدی وبلاگت را باز کردم. این بار بر خلاف دفعه ی پیش حال کردم آن هم با یادی از نصرت رحمانی. فکر می کنم این تکه هم از او باشد:

" لب خشک بر آتش تر زدم "

سلام و درود بر شما
نصرت را در آن شب سرد و بارانی در رشت دیدم ... در سبزه میدان ... زیاد به رشت میآمد و عاشق کوچه ها و محلات قدیمی اش بود .
بسیاری از بچه محلهای ما مانند نصرت ، اهل دل بودند و هستند . برخی را شناخته اند و برخی نیز ناشناس ماندند . من هم فکر میکنم که این تکه از او باشد ... زیاد حضور ذهن ندارم ... اما هر وقت در محلات قدیمی و زیر باران رشت راه می روم یاد سایه و نصرت و دیگران را در دل زنده میکنم . . . یک شاعر هم داریم به نام شیون فومنی که در خارج از مرزهای گیلان غریب و ناشناس ماند . او در آفریدن تصویر در شعرهایش بسیار استاد بود ... و باید اقرار کنم که به خصوص در گویش گیلکی بی نظیر و بیتاست ... خدایش بیامرزد .

هدی شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:21

مَــن رابــطه هــایــی را دوســـت دارَم کــه دو طَـــرَفــه اَنــد

هَـــر دو مــیکوشَـــنـد بَـــرای ادامـه دار شــدنَـش

هَـر دو خَــطـَر مـی کُــنَــنـد

هَـر دو وَقـــت مـی گُذارنــــد

هَـــزیــنـه مـی کُنــنــد

هَـر دو بَــــرای یــــک لَــحظـــه بیــشتَـــر،

دَر کــنـار هَــم بـودن بــا زَمـان هَـــم مــیجـنـگَند .

مَــن عـــاشق ِ رابـــطـه هـــای دو طَـــرفـه اَم

رابــطـه هـــایی کـه بَـــرای هَـــر دو طَــرَف ادامــه اَش
،
بـا اَرزش ـَتریــن چــیـز دُنــیـاســت ...

موافقم هدای عزیز
گاهی وقتها که می بینم یه خیابونی رو که سالهای سال دو طرفه بوده ، یکطرفه می کنند ، دلم میگیره ... همیشه در این موارد عده ای از مغازه دارها و ساکنان همون خیابون دچار دردسرهایی میشن . البته این یه تمثیله ... ولی خواستم بگم که درست فرمودی . هنرمندانی رو میشناسم که سالها برای پیدا کردن یه رابطه ی دو طرفه انتظار کشیدند و بعضیها هم بهش رسیدند و بعضیها هم نرسیدند . . . کامنتت ساده و گویا بود ... و خیلی زیبا

معصومه دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 16:06

دستم را بگیر
و به من بگو
چگونه در گرگ و میش این روزگار پر بالا و پایین همیشه خاکستری هنوز می‌‌توانم بخندم ؟
------------------------------------------------------------------------
کنار این جاده
تنها تویی
رهگذر احساس
به وقت باران
و من
چقدر خیسم از تنهایی
------------------------------------------------------------
انــگار تنــها اســتثنای دنــیا منــم
کـه هیــچ وقــت دل ام شــاد نمیــشود…:((((

وبلاگستان به نوعی میعادگاه انسانهای تنهاست ... مهم این است که در همین لحظه های کوتاه دیدار ، دلمان کمی باز میشود .
باور داشته باش که هنوز روزنه هایی برای رفع تنهایی ... ولو کوچک ، هنوز بر دیوارهای تنهایی ما دیده میشود

معصومه جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 14:38

از عجایب خلقت همین بس
بهار باشد یا زمستان
وقتی تــو می خندی
انارها شکوفه می دهند..
------------------------------------------
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
---------------------------------------------------
شمردن بلد نیستم ..اما تادلت بخواهد دوست داشتن بلدم
یک وقتهایی هم میشود ک
یکی را..دوبار دوست داشته باشم...

دوست داشتن دیگران هنر بزرگی است ... خیلی هم بزرگ
آدمهایی که دوست می توانند داشت ، درونی آرام و روشن دارند و همواره در مسیر توجهات خداوند قرار دارند . ممکن است فقیر باشند ، محروم باشند ، یا معلولیتی در جسم شان باشد ... اما روح بزرگی که می تواند دوست داشته باشد ، همیشه سرمایه ای است که هر نقصی را در وجود آدمی از بین می برد . . معصومه جان ! دوستی با تو برایم ثروت بزرگی است . . ممنون

فاطیما شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 http://autumal7fatima.blogsky

ارادت آنهم از نوع فراوان... آمدم مثل همیشه خواندم چه زیبا درد دلهای نگفتنی را به قلم می کشی استاد...
نمی دانی
چقدر دلم گرم است به بودنت...

سلام بر دوست قدیمی و صمیمی ام
ارادت از ماست ... من نیز از بودنت دلگرم میشوم .
همین که آدمهایی که دوستشان داریم باشند ، نعمت بزرگی است .
قدرت را می دانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد