معجزه ی تماشا

سال گذشته، همین روزها بود که شبی را در کومه ی شکارچیان مرغابی گذراندم. آنها در سیاهی مطلق شب و با رعایت سکوت در کمین می مانند تا دسته های مرغابی با احساس امنیت در این آبگیرها فرود آیند و سپس مردان شکارچی با کشیدن تورهای مخصوص، این پرندگان زیبا را به دام بیاندازند.

من پیش از آن که راهی شوم دعا می کردم که لااقل امشب از شکار و صید، خبری نباشد. نمی خواستم آن موجودات زیبا را در دام ببینم و صدای شان را در اسارت بشنوم. خوشبختانه بخت با من یار بود و ما در کومه ی صیادی شام خوردیم و اوقاتی را به گپ و گفت گذراندیم و هر چند دقیقه یک بار ، صیادی بلند می شد و با احتیاط و آرام از کومه بیرون می رفت و وقتی بر می گشت با نومیدی از اینکه مرغابی ها نیامدند سخن می گفت و این داستان تا نیمه های شب ادامه داشت . . . تا این که همگی به رخوت خواب آلودگی گرفتار آمدند و یکی بعد از دیگری خوابیدند و مرا تنها گذاشتند تا با شادمانی به بیرون از کومه، به ظلمت شب و ستاره های بی شمار پناه ببرم و بنشینم به تماشای شکوه یک شب سرد و پاییزی که انگار دسته های مرغابی را از آن منطقه تارانده بود. دقایقی گذشت و من حسرت بردم به این که چرا فرصت های ما در زندگی برای تماشای این همه زیبایی در زندگی، اندک است؟ ما به دنیا می آییم و در کشور خود، هزاران جای زیبا و مظاهر شگفت انگیز طبیعت را نمی بینیم . به خارج از ایران رفتن هم به کلی پول و روادید و بلیط و گذرنامه محتاج است که هزاران نفر ناچارند از خیر آن نیز برای همیشه بگذرند و در چرخه ای از یک زندگی تکراری، عمر را سپری کنند.

آن شب من نخوابیدم . مشغول شدم به مه رقیقی که روی آبگیر، غلت می خورد و صدای چند اردک که در دور دست ها سروصدا می کردند و هزاران ستاره ای که در آسمان شب سوسو می زدند . گاه به داخل کومه می رفتم تا استکانی چای بخورم و کمی گرم شوم. صدای خُروپف مردان ناامید شکارچی را می شنیدم و با رضایت، دوباره به بیرون از کومه می آمدم تا آن همه شکوه و زیبایی را از نو ببینم و می دانستم که شبی مانند آن را به زودی نخواهم دید و حتی ممکن است تا ابد، چنان فرصتی فراهم نیاید تا دوباره در کومه ای باشم و مرغابی ها نیایند و به مهمانی سکوت و شب و ستاره ها بشتابم.  آری، فرصت های ما برای دیدن اندک است. ما در زندگی امروز اغلب خیابان و ماشین و دیوار و برج و آسمانخراش می بینیم و نمی دانم کسی هست تا پس از مرگ از ما بپرسد: دنیا را به قاعده دیدی؟

اگر این همه شگفتی و زیبایی که در نزدیکی ماست،بیهوده آفریده شده ، پس انسان به عنوان اشرف مخلوقات چرا باید در میان دیوارها و این همه صدای اگزوز خودروها زندگی کند و از آن شگفتی ها بهره ای نبرد؟ اگرچه قدری پیشرفت کرده ایم. راه شمال را یاد گرفته ایم و اگر بشود در آنجا ویلا می خریم و می سازیم و اجاره می کنیم و طبیعت و اکوسیستم را در نواحی مختلف آن سامان بر هم می زنیم تا اگر روزی پرسیدند: تماشا کردی؟ دیدی؟  ما زود بگوییم که بله، شمال را خوب دیدم و کسی نیست برای آن همه زباله ها و آلودگی که دارد شمال را خفه می کند دل بسوزاند.

ما  هنوز حتی قطعه ای از کویر لوت را ندیدیم ... و هزاران جای دیگر که سرشارند از زیبایی و ما همه ی آنها را رها کردیم و به شمال چسبیدیم. بگذریم، به لطف بیماری کرونا هم مسافرت ها محدود شده و ثانیه ها و دقیقه ها دارند مثل برق و باد می گذرند و عمر در حال گذر است و کسی نمی داند برای تماشا و دیدن، چقدر فرصت داریم؟   من این روزها، بیشتر از هر وقت دیگر ملولم. مجالی برای تماشا پیش نمی آید. آدم ها به دلیل کرونا از هم فاصله گرفته اند و شگفتی ها و زیبایی های دنیا با همه ی ابهت شان، گویی تنها مانده اند. ما که به یک کومه ی کوچک چوبی هم دل مان خوش بود. نمی دانم چرا آن هم از دست رفت؟