پس از تولد و زاده شدن از مادر ، پای در راهی می گذاریم که در باره اش چیزی نمی دانیم . در کدام جغرافیا و شرایط آب و هوایی باید از این مسیر گذشت؟ چند روز و چند سال ، باید در این راه قدم برداشت؟ چه چیزهایی خواهیم دید؟ از کویر و دشت و جنگل و سواحل و بیابان ها خواهیم گذشت؟ اصلا این راه ، صعب العبور است یا نه؟
نمی دانیم . . . پاسخ هیچ یک از این سوالات را نمی دانیم و فقط باید بعد از تولد به راه افتاد و در مسیری که کاملا ناآشناست ، حرکت کرد. موطن و شرایط خانوادگی و تمکن مالی والدین و خیلی از همین چیزها تا حدودی خواهد توانست از دشواری ها و یا فراز و نشیب های راه زندگی به ما بگویند . اما راه زندگی ، راهی پیش بینی ناپذیر و غافلگیر کننده است و کسی نمی تواند به اتکای تمکن مالی خانواده و ثروت و رفاه و موقعیت خوب اجتماعی و غیره ، حدس بزند که با شکوه و راحتی و رفاه خواهد زیست و عمری طولانی را تجربه خواهد کرد . آری ، هیچ کس نمی تواند این راه را پیش بینی کند . . . که اگر چنین بود ، قرن ها در دربار فراعنه و امپراطوران و پادشاهان از خوابگزاران و پیشگویان و غیب گویان ، استفاده نمی کردند . همه ی ما در این راه هستیم و گریزی نیست . ممکن است بارها از کنار دیوارهایی بگذریم ، از دامنه ها ، از راههای پر پیچ و خم ، از کرانه های اسرار آمیز ، از دره ها و دشت ها و صحراها . . . و شاید به قله هایی برسیم و یا از ارتفاعی به پایین سقوط کنیم . معلوم نیست ؟!؟ هیچ چیزمعلوم نیست .
من سالها زیسته ام . سالها آموختم و تجربه کردم ، بارها دل بستم ، کتاب خواندم ، نوشتم و سرودم ، شادی کردم ، گریستم ، به دست آوردم و از دست دادم ، تجربه کردم ، راه را گم کردم و باز یافتم ، همراهانی در این راه پیدا کردم ، خسته شدم ، نیرو و شادمانی ام را از نو به دست آوردم ، درددل کردم ، سکوت کردم ، نالیدم و درد کشیدم ، در جنگ و در تیررس انواع گلوله ها و در سایه ی مرگ زیستم ، محبوب شدم و روزی در نظر کسانی ، مغضوب . . . مثل همه ، مثل شما و مثل همه ی آدم ها زندگی کردم و به اندازه ی توان خویش ، ایستادم و هیچ گاه نهراسیدم . اما در این هفته های اخیر ، صدایی مهیب در جانم پیچید و سپس بر زمین افتادم و حس کردم که کوهی بزرگ بر جسم من فرود آمده . . . مانند کسی که در شبی آرام و بهاری ، خانه اش را زمین می لرزاند و او را در زیر آوار بر جای می گذارد .
بزرگ ترین بدبختی در راه زندگی ، همین است که چنین غافلگیر شوی . . . در امنیت و راحتی ، ناگهان چیزی شبیه زلزله بیاید و تو را در زیر آوار مدفون کند . وقتی در زیر آن همه خاک و سنگ ، داری درد می کشی و کمک می طلبی و ناله می کنی ، هنوز باورت نمی شود که این خواب است یا بیداری؟ من در این هفته های اخیر ، بارها چشمانم را مالیدم تا بلکه از کابوس برخیزم و رهایی یابم . اما همه ی آن دردها و پریشانی ها ، واقعی بود . . . و ای کاش که نبود .
در این روزهای گذشته ، بارها از درد و درماندگی گریه کردم . ابتدا دوست نداشتم که چنین حال ضعیفی ، مرا بیازارد . زیرا در همه ی عمرم با قدرت زیستم و از کسی کمک نخواستم و خودم به دیگران یاری رساندم . دلم راضی نمی شد که ضعف و ناتوانی خودم را ببینم . طاقت گریه هایم را نداشتم . . . و چقدر رنج بردم به خود بقبولانم که این هم قسمتی از راه و زندگی من بوده است و باید با آن مواجه شوم . اکنون دو ماه گذشته است و من دیگر ، اشک هایم را دوست دارم . از گریستن و لرزیدن دستهایم گله نمی کنم . از این که دلم خوش نیست نمی نالم . از این که نمی توانم به کوه و جنگل بزنم و فراغتی بیابم ، مکدر و شاکی نیستم . زندگی دارد به من درسهایی می آموزد . . . و چقدرگاهی اوقات ، سختگیر است این آموزگار جدی و بی گذشت .
در زمستان گذشته ، حسی به من می گفت که دیگر ، زندگی با تو کاری ندارد . . . و به زودی این راه به پایان می رسد و خواهی مٌرد . راستش ، خوشحال بودم که از رنج زیستن ، رهایی می یابم و به دنیایی می روم که در آنجا ، همه ی چیزها و اتفاقاتی را که در این جهان پشت سر گذاشته ام ، به صورت خاطراتی از یک خواب به یاد می آورم. هنوز هم معتقدم که این دنیا و این همه فراز و نشیب در جهان آینده ، چیزی بیشتر از یک خواب نیست . ما به این جا تعلق نداریم . هیچ چیزی در این جهان از آنِ ما نیست . همه چیز را به طور موقتی به ما سپرده اند . . . و ما نیز به طور موقت در این عالم خواهیم بود . اما پس از این اتفاقات اخیر ، معلوم شد که نه ، هنوز مرا با زندگی و زندگی را با من ، کارهایی است . حال که او دست بر نمی دارد ، من نیز چاره ای ندارم و نباید دست بردارم . همه ی هراسم از این است که زندگی تا سالهای طولانی ، همچنان با من کار داشته باشد و رهایم نکند .