بازگشت از استودیو

قرار بود آن همه پروژکتور و دوربین در استودیویی بزرگ را برای مصاحبه با او روشن کنند تا بیاید و مقابل مجری برنامه بنشیند و مصاحبه کند و از کارها و گذشته و کارهایش بگوید. تا کنون برای گفتگو در یک برنامه ی تلویزیونی دعوت نشده بود. وقتی تماس گرفتند و دعوتش کردند در پوست خود نمی گنجید و از همان ابتدا به این فکر فرو رفت که کدام لباس را از توی کُمد بیرون بیاورد تا برای مصاحبه بپوشد؟ گاهی استرس و هیجانش خیلی زیاد می شد. در حال راه رفتن و یا موقعی که بر روی مبل کهنه اش نشسته بود و یا هنگام غذا خوردن به مطالبی فکر می کرد که بهتر است در برنامه بگوید و خدا می داند که بارها، حرف هایش را مرور کرده و به دفعات، آنها را تغییر داده بود تا در گفتگوی تلویزیونی خوش بدرخشد و مردم از تماشای برنامه، راضی شوند.  حتی گاه به این موضوع فکر می کرد که شاید با پخش این مصاحبه برای کارهای خوب و با دستمزد بالا از وی دعوت کنند تا به اوضاع مالی در زندگی اش، رنگ و لعابی بدهد .   کفش هایش را از گنجه در آورد و آنها را در چندین نوبت واکس زد تا حسابی برق بیفتند تا مبادا کهنگی کفش ها در برابر دیدگان تماشاچیان لو برود . 

بارها کُمد لباس هایش را برای پیدا کردن لباسی مناسب زیر و رو کرد و چیزی نیافت . سرآسیمه و نگران و با اضطراب این کار را دیوانه وار و حتی در نیمه های شب نیز انجام می داد و موفق نمی شد. یک روز قبل از آن که به استودیو برود، دست به دامن مرد همسایه شد و لباسی از او قرض گرفت تا آبرو داری کند و با ظاهری مناسب بر روی صفحه ی جادویی نمایان شود. قرار بود خودرویی در ساعتی مقرر به دنبالش بیاید و او را به صداوسیما ببرد. . . ساعت از هشت شب گذشته بود و می دانست که تا ساعت ده، فرصت دارد که بر روی صندلی میهمان بنشیند و گفتگو را با سوالات مجری آغاز کند. 

می دانست اگر در مسیر، ترافیک هم باشد ، باز یک ساعت قبل از شروع مصاحبه در محل، حاضر خواهد شد . اما دلهره هایش به او نهیب می زد که اگر دیر برسد، چه؟ اگر ماشین پنچر کند یا تصادفی در راه اتفاق بیفتد، چی؟ خودش هم نمی دانست که چرا تا به این اندازه باید استرس و دلشوره داشته باشد؟ بارها به خودش گفته بود : این همه آدم در روز به استودیوها می روند و مصاحبه می کنند و اتفاقی نمی افتد. پس چرا من تا به این حد باید دلواپسی داشته باشم؟ به هر کسی که می شناخت، اطلاع داده بود که در فلان ساعت و در فلان شب، از فلان شبکه می توانند او را ببینند. بستگان سببی و نسبی که جای خود داشتند و همه می دانستند در آن شب و آن ساعت، قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ به وی گفته بودند که حتما کارت شناسایی معتبر بیاورد تا برای ورود به صداوسیما مشکلی پیش نیاید. از همان روزی که دعوت شده بود، کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه ی رانندگی را کنار گذاشته بود تا با دست پُر برود و او را برنگردانند. از سختگیری های حراست در چنین مواردی خبر داشت و هر بار که برای ضبط برنامه به آن جا می رفت، به خوبی می دید که برای ورود، آداب و ترتیبی دارند و باید کارت شناسایی معتبر داشت . البته آفیش هم باید می شدی ... وگرنه نمی گذاشتند از ساختمان حراست عبور کنی و وارد شوی.  

لباس های قرضی و کفش های براق و کارت های شناسایی، آماده بودند. جملات و موضوعاتی را که باید می گفت، در ذهن به کرات مرور کرده بود و جایی برای نگرانی وجود نداشت . البته پیش خودش فکر می کرد که ای کاش می شد، حرف هایش را بر روی کاغذ بنویسد و گهگاه در حین صحبت کردن، نگاهی هم به آنها بیاندازد تا چیزی از قلم نیفتد. ولی نمی شد ... آن وقت گردانندگان برنامه و مردم خیال می کردند که: حرف زدن بلد نیست .   البته به او در تماس تلفنی گفته بودند که این مصاحبه بسیار صمیمیانه خواهد بود و فقط قرار است از کارنامه اش بگوید و به برخی سوالات که جنبه ی خصوصی دارد، پاسخ بدهد.  همه ی اینها را که به یاد می آورد، قوت قلب می گرفت و به خودش هشدار می داد که باید اعتماد به نفس داشته باشد و خیلی راحت بر روی صندلی بنشیند و حرف هایش را بزند. 

این اتفاقات را که برایش دشواری هایی داشت، طی کرد و به زمان موعود رسید. تصمیم گرفت که نیم ساعت قبل از رسیدن ماشین از پله ها پایین برود و در کوچه منتظر بماند تا راننده، معطل نشود. ضمن این که در کوچه با استنشاق هوای آزاد، بهتر می توانست برای گفتگوی تلویزیونی تمرکز کند. حتی تصمیم گرفته بود که در ماشین به هیچ وجه با راننده حرفی نزند و در عوض به مطالبی که قرار بود در برنامه بگوید ، فکر کند.

موقع بیرون آمدن از آپارتمان، مرد صاحبخانه را در مقابل خود دید. مردی که از سه ماه قبل تاکنون، اجاره اش به تعویق افتاده بود و حالا می خواست برای چندمین بار تذکر دهد و احتمالا تهدید کند. صاحبخانه تنها کسی بود که از ماجرای گفتگوی تلویزیونی ، چیزی نمی دانست ... بر خلاف همسایه ها که همگی خبر داشتند .

با دیدن مرد صاحبخانه، چیزی در وجودش فرو ریخت . برای لحظه ای احساس کرد که هرگز به استودیو نخواهد رسید و تمام آن نقشه ها ، نقش بر آب می شود. پس از آن که صاحبخانه، چند تا از همان جملات تکراری را بر زبان آورد و در انتها تهدید کرد، به او هم گفت: من امشب در تلویزیون مصاحبه دارم. وقتی برگشتم در خدمت شما خواهم بود و حرف می زنیم.  صاحبخانه تعجب کرد و ظاهرا از عصبانیتی که داشت تا حد زیادی کاست و فقط پرسید: ساعت چندبرنامه شروع میشه؟ 



راس ساعت ده شب، او در استودیو و در برابر مجری نشسته بود و داشت حرف هایش را می زد. از اول، کمی هول شده بود... اما پس از چند دقیقه به خود آمد و توانست با راحتی بیشتری، مطالب خویش را بگوید. در آن گفتگوی تلویزیونی خیلی تحویلش گرفتند و از سابقه و توانایی هایش یاد کردند. از آثاری نام بردند که او در خلق آنها مشارکت داشت . آن قدر این تعاریف برایش شیرین بود که برای دقایقی در همان برنامه، تمامی گرفتاری های زندگی را از یاد بُرد و باورش شد که یکی از ستارگان هنر در آسمان فرهنگ کشور است. . . اگرچه او یکی از بهترین ها بود و اکنون پس از سال ها و برای اولین بار داشتند در یک برنامه از صفحه ی جادویی از وی تجلیل می کردند و توانایی هایش را می ستودند.       اصلا متوجه گذشت دقایق نشد و برنامه به انتها رسید. ماشین دیگری در جلوی پله ها منتظرش بود تا او را به خانه برساند. دستیار تهیه کننده ، وی را تا دم پله ها مشایعت کرد و او با لوح تقدیدی که از آن برنامه گرفته بود، به خانه برگشت.

وقتی در کوچه از ماشین پیاده شد، صاحبخانه را دید که با پیژامه ای راه راه در انتظارش بود .  مرد صاحبخانه که چشم هایش خواب آلود به نظر می رسید با لبخند از وی استقبال کرد و گفت: بابا، تو این همه هنر داشتی و من نمی دونستم؟   این حرف او را به وجد آورد و در لحظه ای با خودش فکر کرد که اگر کرایه را تا شش ماه دیگر نپردازد از تهدید و داد و بیداد خبری نیست . اما مرد صاحبخانه بلافاصله ادامه داد : من تا اواخر همین هفته اجاره مو می خوام ... مطمئنم با این همه هنری که داری می تونی از یکی قرض بگیری و کار ما رو راه بندازی... شب به خیر

باز هم او مانده بود و قرضی که به صاحبخانه و چندین نفر دیگر داشت و لوح سپاسی که در دستهایش بود . از همان شب و به تدریج فهمید که فقط صاحبخانه، برنامه اش را دیده و بقیه ی دوستان و آشنایان و همسایگان و همکاران نتوانسته اند، مصاحبه اش را ببینند. . . یا منزل نبودند، یا همسرشان می خواست شبکه ی دیگری را ببیند، یا فرزندشان دوست داشته برنامه ی ورزشی تماشاکند و یا پیگیر سریال های تُرک بودند و نمی خواستند رشته ی داستان را برای یک شب از دست بدهند.



با نوعی سرخوردگی بر روی مبل نشست و به یک نقطه خیره ماند.  هنوز لوح سپاس در دستش بود . هنوز لباس مرد همسایه در تن اش و کارت های معتبر شناسایی در جیب هایش ؟!  هیچ تمایلی برای خواب نداشت و اصلا خسته نبود. فقط به این موضوع فکر می کرد که اگر بقال و میوه فروش محله او را در تلویزیون دیده باشند، چه برخوردی با او خواهند کرد؟ آیا آنها ممکن است بدهکاری هایش را برای مدتی نادیده بگیرند؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد