قصه ای که نمی توان نوشت

سال ها گذشته است ... در آستانه ی غروب، پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط نگاه می کردم و به آسمانی که با آن ابرهای سیاه و گرفته اش، آبستن باران بود . گنجشک ها بر روی درختی بزرگ، جمع آمده و بی صدا و آرام در انتظار عبورِ دقایقی بودند تا هوا تاریک تر شود و به لانه ها پناه ببرند. نمی دانم در آن هوای گرفته و اندوه بار، چرا زودتر آهنگِ لانه نمی کردند؟ شبیه کارمندانی بودند که باید تا انتهای وقتِ کاری در اداره می ماندند و از زیر کار در نمی رفتند.  همه جا بوی باران می داد... و ابرهای سیاه مثلِ چادری تیره بر زمین سایه انداخته بودند و نمی باریدند.  دلم می خواست که ببارند... چون گمان می کردم با شروع باران، از این همه گرفتگی و حُزنی که در برابرم بود، کاسته خواهد شد.       نه، باران نمی بارید و ابرهای سیاه چنان بر سینه ی آسمان چسبیده بودند که انگار، کسی آنها را با رنگ های تیره و خاکستری بر تابلویی بزرگ کشیده و رفته است.  اما در اعماق جانم، امید و شادی می جوشید . . . می دانستم که با فرا رسیدن شب، تو خواهی آمد و خانه را با واژه های محبت آمیزت، آذین می بندی و شبی بس زیبا و به یاد ماندنی را برای همه خواهی ساخت و حتما در صبح فردا با غوغای گنجشک  ها و نور آفتاب و نشاطی که در همه ی زوایای حیاط جاری خواهد بود از بندِ خواب خواهیم رَست و باز امیدوارانه، روزی نو را با تو خواهیم زیست.  کم کم نگاهم را از ابرهای سیاه برگرفتم و به جاده ای که در آن سوی حیاط ،دراز کشیده بود، چشم دوختم.   جاده ای که در آن هوای گرفته، خمیازه می کشید . نه عابری، نه خودرویی که بگذرد، و نه حتی برگی که با وزش باد از روی جاده عبور کند.  اما می دانستم که با فرا رسیدن شب، تو از همین جاده خواهی آمد و پس از آن که به خانه پا گذاشتی، باران آغاز می شود و ما تا پاسی از شب با صدای تو و باران، یک شب پاییزی زیبا را بر خاطرات خویش خواهیم افزود.




اکنون سال ها گذشته است و ابرهای سیاه، مثل همان روز بر سینه ی آسمان چسبیده اند.  دیگر از آن جاده و حیاط و درختان و گنجشک ها خبری نیست. از طبقه ی بالایی ساختمانی که یادگار پدر است به اتوبان و کوچه هایی می نگرم که از عبور رهگذران، خالی است و فقط زوزه ی اگزوز خودروهاست که به گوش می رسد و جمعه ای که در این هوای گرفته، یاد تو را برایم زنده می کند.  کاش می آمدی ... همین امشب می آمدی... از اتوبان و یا یکی از همین کوچه ها می آمدی... کاش این امید در دلم زنده بود که با فرا رسیدن شب تو را خواهم دید.  اما نه، تو نمی آیی ... هرگز نمی آیی تا یک شب پاییزی دیگر را زیبا کنی و در میان اهل خانه، شادی بیافشانی .

کاش می شد چند صفحه کاغذ بردارم و قصه ای بنویسم و تو را در همان قصه، به خانه بیاورم . تو بیایی و دیگر نروی . بعد، همان قصه را به دیوار خانه می چسباندم و اطمینان می داشتم که قصه ی من به واقعیت می رسد. مثل فیلم های فردین، یک پایانِ زیبا برای داستانم می نوشتم و همه ی آدم هایی را که دوست شان دارم در قصه، قرار می دادم و کاری می کردم که تا همیشه بمانند و از رفتن، چیزی نگویند.  یادش به خیر، پیرزنی که در همسایگی ما می زیست و هنگامی که برای روزهای متوالی، باران می بارید، کاغذی برمی داشت و اسمِ چهل کچلان را بر روی کاغذ می نوشت و آن را بر شاخه ای در حیاط  می آویخت و یقین داشت که به زودی باران، بند می آید و در عجبم که پس از این کار، باران می ایستاد و هوا باز می شد و ابرها می رفتند تا خورشید و ستاره ها را دوباره ببینیم .   چقدر دلم می خواهد که داستانی از تو بنویسم و کاری کنم که باز بیایی ... چقدر دلم می خواهد که با نوشتنِ خواسته های خود بر روی کاغذ ، همان می شد که می نوشتیم.


نمی دانم چرا به یاد کسانی افتادم که سالهاست، فیلمنامه ای نوشته اند و هیچ وقت نتوانستند آن را به یک اثر سینمایی تبدیل کنند؟!؟ فیلمنامه هایی که در کُمدها و در گرد و غبارِ زمانه، خاک گرفته اند و نویسندگان شان، یا مُرده اند و یا در خلوت و تنهایی خود به سکانس های همان فیلمنامه و شخصیت هایشان ، فکر می کنند و حسرت می بَرند.