وقتی مرزها می شکند

پریروز یکی از بستگانم که ویلا و حیاط بزرگی دارد ، خبر داد که ابتدا در آسمان ، گله ای از غازهای وحشی را دیده و سپس یکی از آنها که ضعیف و خسته به نظر می رسید ، خود را با زحمت به زمین رسانده و بر فراز بام ویلا افتاده است  .

آن گاه دقایقی گذشت و حیوان ناتوان به طمع آب و دانه و البته از روی ناچاری به سوی حیاط بال گشود و خیلی زود کسی از اهل خانه او را گرفت و در جعبه ای بزرگ قرار داد تا امکانی برای فرار نداشته باشد .

در چشم بر هم زدنی چند تن از همسایگان که فرود پرنده ی زیبا را دیده بودند ، به خانه ی مورد نظر آمدند و با خوشحالی بسیار پیشنهاد کردند تا سرش را ببرند و هر کدام مقداری از گوشت آن زبان بسته را بپزند و بخورند . . . . و چقدر اطمینان داشتند که خوردن گوشت یک پرنده ی مهاجر و وحشی ، خواص بسیاری دارد .

هنگامی که رسیدم و چشمهای سیاه غاز را دیدم و نگاه معصوم و مغمومش را حس کردم ، دلم سوخت . . . دلم سوخت برای پرنده ای که هزاران کیلومتر را پیموده و مرزهای جغرافیایی ما انسانها را درنوردیده و اکنون در جعبه ای کهنه ، گرفتار شده است .   براستی اسارت در شان او نبود . . . این را نگاهش هم به من می گفت و نمی دانم چرا بقیه ، چنین مطلبی را در نیافته بودند .    بی گمان عازم یکی از تالابهای اطراف رشت بود و به خاطر خستگی و گرسنگی از پای افتاد و از پرواز باز ماند .   بار دیگر به چشمهای مضطربش خیره شدم و حدس زدم که دلش برای همه ی اعضای گله و دوستان و خانواده اش تنگ شده و شاید امیدهایش را برای شنا کردن در تالاب و لذت بردن از زندگی را از دست داده است . 

حرفهای تند و خشونت آمیز من ، همسایگان را از آن ویلا و غاز اسیر دور کرد ... من برایش احترام قایل بودم . او بر خلاف من و آدمهای دیگر برای سفرهای طولانی آفریده شده بود . . . بی آن که برای دریافت گذرنامه و ویزا و بلیط هواپیما و خیلی چیزهای دیگر ، منت سفارتخانه ها و کنسولگریها و آژانسهای مسافرتی را بکشد . 

زیبایی و ابهت و شکوه او در همین رفتارش بود که مرزهای ما را نشناسد و خطر کند و از طوفانها و بادها و بارانها و بدی آب و هوا ، خویش را برهاند و بدین ترتیب بی آن که نیازی به ما آدمهای مغرور و خودخواه داشته باشد ، به ادامه ی بقا و ازدیاد نسل خود مشغول شود .   او آمده بود تا زمستان را در هوای معتدل گیلان بگذراند و از سرمای شمال روسیه جان به در ببرد . . . و اکنون عده ای به طمع گوشت او می خواستند ، سرش را ببرند و خونش را بریزند تا طعم یک کباب غاز وحشی را برای همیشه در ذائقه ی خود به یادگار نگه دارند .      به هر حال با کمک مردی خوش قلب که عاشق محیط زیست و حیوانات وحشی است او را به محیط بانان سپردیم تا غاز خسته و مضطرب را در یکی از تالابها و در کنار همنوعانش رها کنند . 




این اتفاق مرا به یاد خوابهایم انداخت . . . مدتهاست یکی مثل سایه در خوابهایم قدم می زند و چهره اش را نمی توانم دید .  مثل این است که مرزی برایش ساخته اند . . . مرزی بین رویا و کابوس . . . مرزی بین من و او تا نتوانم ببینمش .    شاید او که در خوابهایم قدم می زند و حتی گاهی اوقات صدای پاهایش را هم می توانم بشنوم ، در دنیای خواب که واقعا شناختی از آن ندارم ، مجوزی برای دیدارم ندارد و با این همه دلش می خواهد تا یکدیگر را ببینیم .  از دوربینهای مدار بسته و از خط کشیها و مرزبندیهایی که براستی در بسیاری از اوقات ضرورتی هم ندارد ، خسته و عصبی ام . . . و این روزها از همان مرزهایی که در خوابم پدید آمده است ، بیشتر کلافه و پریشانم .       برای همین عاشق موجوداتی هستم که چه در هوا و چه در زمین و دریا مرزهای جغرافیایی را به راحتی پشت سر می گذارند و برای پاسداشت زندگی که به نظرم قدرش را بهتر از ما می دانند ، هزاران خطر را به جان می خرند و مرگی را که همیشه در کمین شان قرار دارد ، به بهای آزادی و رهایی خود نادیده می گیرند.     آنها گاه با جثه های کوچک خویش ، ابهت و اهمیت مرزها را می شکنند و ما اغلب به جای اینکه به آنان حسرت ببریم ، به کشتن و خواص گوشت شان فکر می کنیم .