چه می شود کرد؟

هر روز عقاب جوان از فراز آن کوه پایین می آمد و به دشتی سرسبز می رسید و پیش از آن که چشمهایش به دنبال شکار بگردد، تک درختی بزرگ و مهربان را می دید و چند باری در اطراف او پرواز می کرد تا با این طوافِ محبت آمیز، به درخت تنها بگوید که همچنان دوستش دارد و آنگاه در پی شکار، روانه می شد و بعضا تا دوردست ها می رفت تا چیزی به چنگ بیاورد.  گهکاه چیزی هم نمی یافت و دست خالی باز می آمد .  اما همیشه در وقتِ بازگشت بر روی یکی از بلندترین شاخه های درخت، می نشست .

آن دو چیزی به یکدیگر نمی گفتند .  اما مثل این بود که قلبهای شان با هم سخن می گویند، درددل می کنند، و از تنهایی خود با هم رازهایی را در میان می گذارند .  عقاب جوان، تنها زندگی می کرد و هنوز جُفتی نیافته بود . مثلِ همان درختی که از دهها سالِ پیش در دشت روییده بود و در تنهایی می زیست .  مدتها به همین منوال گذشت و دیدارشان، حتی در روزهای سرد و برفی و بارانی ادامه داشت و این سبب می شد تا هر دو در طول زمان، از رنجِ تنهایی خویش غفلت کنند و هر روز به امید ملاقات یکدیگر، شب ها را به بامداد برسانند .   سرانجام در یکی از روزها که عقاب، بنا بر عادتِ معمول، روانه ی دشت شد، از دور آدمها و ماشین هایی را دید که گرداگرد درخت جمع شده اند.  او هنوز به دوست خود نزدیک نشده بود که صدایی وحشت انگیز در دشت پیچید و آدمها با همان صدا و هیاهویی که از دشت به کوه می رسید و باز برمی گشت و شدت می یافت، درخت را بُریدند و قطعه قطعه کردند و جسمِ تنومندش را در ماشین های غول پیکر جا دادند و تا ساعت ها به این کار مشغول بودند .

هنگامی که عقاب غمگین به آسمان نگاه کرد و فهمید که دارد کم کم به عصر، نزدیک می شود، اثری از آدمها و ماشین ها و درخت بر جای نبود و او برای همیشه دوست و همدمِ سبز خویش را از دست داده بود . 



همه ی ما بارها با امید و شادی، دری را زده ایم و آن کس که دلمان می خواست بیاید و در را به روی ما بگشاید، نیامد و ما بارها بر در، کوفتیم و زنگ را به صدا در آوردیم و او نیامد و دقایق و ساعاتی گذشت و گاه، بارها و بارها رفتیم و بازگشتیم و دیگر بار، در زدیم و او همچنان نیامد.  همه ی ما این محرومیت را لااقل برای یک بار در زندگی تجربه کرده ایم .... و باید اعتراف کنم که از غم انگیزترین اتفاقات در عُمر ما همین است که یاری و دوستی را بجوییم و نیابیم .  این داستان در زندگی ما و بسیاری از موجودات زنده تکرار می شود و البته از آن گریزی نداریم.   تنها چیزی که می توان گفت، این است که باید برای هجران و دوری و از دست دادن، آماده باشیم .

ما در دنیا به دست می آوریم تا روزی همان را از دست بدهیم .  متولد می شویم تا روزی بمیریم. می خریم تا روزی همان را که خریدیم، کنار بگذاریم و دور بیاندازیم. 

سالها از زادگاه خود دور می شویم و روزی برمی گردیم و می بینیم که آن کوچه و محله و آدم ها و خیلی چیزهای دیگر نیستند و انگار به جایی رسیده ایم که برای ما کاملا ناآشنا و غریب است .  تنها چیزی که می توانم در این جا بنویسم و کار را به پایان ببرم آن است که : باید چهره ها و نقش ها و خانه ها و درخت ها و مناظر و همه ی آن چیزهایی را که عاشقانه دوست شان داریم به خاطر بسپاریم تا بتوانیم به کمکِ قوه ی تخیل، آنها را به یاد آوریم و تسکین یابیم.   قبول کنیم که دوربین ها و عکس ها و فیلم ها در بسیاری موارد، کمکی نمی کند . چرا که در لحظه های زیبای عمر و در مواقعِ زیادی که دارد به ما خوش می گذرد، دوربین ها خاموش است .

نمی گویم که بیایید در گذشته غوطه ور شویم و گذشته گرایی را برگزینیم.  اما مثل همان عقاب که روزی آمد و یارش را در حالِ کشته شدن دید، لااقل بتوانیم گهگاه بر شاخه ای از درختی دیگر بنشینیم و به یادِ یار و دوستی که دیگر نیست، قدری آرام گیریم. این دلتنگی ها را که نمی شود به زور از میان بُرد. . . این دلتنگی ها تا انتهای زندگی با ما خواهند بود و قول می دهم که ما را رها نمی کنند. 



چه می شود کرد؟!؟