دیشب باران می بارید . نم نم و ملایم ... صدای باران ، مانند یک آهنگ قدیمی است . زیبا و فوق العاده . . . و چنان است که هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شوی و همواره برای انسان ، الهام بخش و خیال انگیز خواهد بود . تفاوت بزرگِ ترانه ی باران با یک ترانه ی زیبا و دلپذیر در این است که گاه باید مدتها منتظر بمانی تا آسمان ببارد و ترانه ی مورد علاقه ات را بشنوی . . . اما ترانه های دیگر را می شود از طُرُق مختلف شنید و هر کدام را از گوشه ی یک آرشیو بیرون آورد و لذت بُرد .
اما نمی خواهم داستان باران را بنویسم . می خواهم از عشق ، چیزی بگویم . آری ، دیشب در زیر نم نم باران و در یک آرامش کم نظیر در باران به نیمه شب رسیدم . خیابان داشت خستگی خود را در می کرد . نفس می کشید در یک خلوت پاییزی و سرد و مثل شبهای دیگر تلاش می کرد تا آن همه صدای ناهنجار را که در روز به گوشهایش تحمیل کرده بودند ، فراموش کند . در حالِ قدم زدن بودم که به یک بانک رسیدم . بر بالای پله های ورودیِ بانک ، مردی ژولیده و خسته و پریشان بر روی کارتُن نشسته بود و به نظر می رسید که خسته است و می خواهد بخوابد . چیزی در او بود که مرا وادار کرد تا بایستم . . . گفتم : شام خوردی؟ کمی بالاتر یه پیتزافروشی هست . می تونم برات غذا بخرم . مردِ ژولیده و خسته به سردی نگاهم کرد و گفت : چیزی نمی خوام .
چه صدای مهربانی داشت ؟؟! به او نزدیک شدم و گفتم: خیلی وقته روی کارتُن می خوابی؟ جواب داد : نه ، اولین شبی هست که اومدم روی کارتُن بخوابم .
کنجکاوی ام بیشتر شد . . . گفتم : یعنی تا دیشب برای خودت خونه و زندگی داشتی؟ دلش نمی خواست جوابم را بدهد . سرش را پایین انداخت و با بی حوصلگی به آن سوی خیابان نگاه کرد. گفتم : می تونم بپرسم که شغلی داشتی یا نه؟ حس کردم که باز هم نمی خواهد چیزی بگوید . دستپاچه شدم . دلم می خواست حرف بزند و صدای مهربانش را دوباره بشنوم . گفتم : پس می تونی لااقل ، اسم خودت رو به من بگی؟
مکث کرد ... آمد بگوید و درنگ کرد . نگاهش رابه من دوخت و انگار با سکوت از تردیدهایش گفت . من بیتابانه از او خواهش کردم که حداقل ، اسمش را بگوید .
باز هم مکث کرد و لحظاتی گذشت . گفت : اگر اسمم رو بگم باور نمی کنی من کی هستم . گفتم : نه ، باور می کنم . لطفا بگو .
دوباره به آن سوی خیابان نگاه کرد و سپس چشمش را دوخت به بازی قطرات باران بر پیاده رو . . . گفت : باشه ، میگم . من عشق هستم .
شگفت زده شدم ... شاید هم خنده ام گرفته بود . شاید برای لحظه ای از خاطرم گذشت که او فقط یک دیوانه است . اما جدیتِ چهره اش و زیبایی صدایش مرا شگفت زده کرد و نتوانستم چیزی بگویم . گفت : بله ، من عشق هستم . اما در گذرِ زمان ، هر بار به شکل و شمایلی درمیام . گاهی به شکلِ قطره ی اشکی هستم . گاهی به شکل یک تکه ابری که باید بباره . گاهی به شکلِ زنی تنها که داره در زیر بارون راه میره . گاهی در شکل و شمایلِ انسانی که برای فرزندش فداکاری می کنه . گاهی به شکل یک گُل در قلب بیابانی خشک و گاهی به شکلِ تک درختی که توی یه دشت ، تنها مونده و داره عاشقانه آرزو می کنه که یک پرنده ی خسته بیاد و روی شاخه اش بشینه . خلاصه من همیشه به یک شکل نیستم .
نمی دانم چرا باورش کردم؟! صدای زیبایش در دل من نشست . تصور می کردم این صدا و این مرد را از سالهای دور تا به امروز می شناسم . اما نتوانستم چیز خاصی بگویم و سوال دیگری از وی بپرسم . . . فقط گفتم : چرا الان به شکلِ یه بی خانمان و کارتُن خواب در اومدی؟
گفت : مدتهاست که عشق ، پناه و پناهگاهی نداره . اون عشق های رویایی الان توی افسانه ها هستند . اون آدمهایی که عاشق شدند و برای همیشه عاشق موندند . اون گذشتها ، اون خطر کردنها ، اون بی خوابیها ، اون اشکهای شوق و اشتیاق ، اون فداکاری ها ، اون گریه های پنهانی و خیلی چیزها و اتفاقات دیگه که قبلا از عشق حکایت داشتند و الان دیگه نمیشه اونها رو دید . آدمها در خیلی از مواقع فکر می کنند که عاشق شدند و بعدا با گذشت زمان می فهمند که فقط به کسی ، عادت کرده بودند .
گفتم : تو واقعا همون عشقی هستی که لیلی و مجنون رو معروف کرد ؟
گفت : بله ، من عمرم زیاده ... از ابتدای خلقت بودم و تا انتهای دنیا هم خواهم بود . اما این روزها بیمارم ، تب دارم ، حالم خوش نیست .
گفتم : اما این روزها خیلی ها دارند از تو میگن . ترانه های زیادی برات می سازند . اشعار زیادی در وصفِ تو می نویسند . دارند باز هم از تو می خونند .
گفت : بله ، چون نمیشه منو از یاد بُرد . اما در این روزها میشه به من پایبند نبود . میشه از من گذشت و رفت . ولی انسان هیچ وقت نمی تونه منو فراموش کنه .
مرد ژولیده دیگر چیزی نگفت . من روی پله ی ورودیِ بانک سراسیمه بودم . بلند شدم و ایستادم . به مردِ خسته و ژولیده پشت کردم و محو تماشای باران شدم و بعد نگاه کردم به برگهای زردی که گاه و بیگاه بر زمین می افتادند . کمی دورتر ، رفتگری در پیاده رو و زیر باران داشت برگها را جارو می کرد . شاید از پاییز و برگهای زردی که کارش را زیاد و خسته اش می کردند ، دل خوشی نداشت . در این افکار بودم که ناگهان برگشتم و با شگفتی دیدم که هیچ اثری از مرد ژولیده و خسته نیست .
به اطراف نگاه انداختم و با نگاهم او را جُستم . هیچ ردی و یا اثری از وی پیدا نبود . حتی آن کارتُنی را که قرار بود بر رویش بخوابد ، ندیدم .
سعی کردم که صدایش را به یاد بیاورم . سعی کردم حرفهایش را دوباره مرور کنم . یعنی او واقعا ، خودِ عشق بود؟ هر روز به شکل و شمایلی درمی آمد و مردم او را هیچ وقت نمی شناختند؟! اکنون او به چه شکلی در آمده بود؟ آیا پرنده ای شده و پریده بود تا بر بالای درختی بنشیند و زیر باران کز کند؟ آیا خودش را سپرده بود به دست های باد تا در خیابانها بگردد و جای دنجِ دیگری را بیابد ؟؟ آیا تبدیل شده بود به اشکِ انسانی تنها در این نیمه شب؟
فردا چه می خواست بکند؟ تبدیل می شد به ابری سفید و می لغزید در شیبِ یک کوه؟ به یاد فرهاد . . . همان که کوه را شکافته بود به عشقِ شیرین؟ آیا می خواست به شمایلِ مردی در بیاید و بر پشتِ اسبی بنشیند و در صحرا بتازد و برود در پی سرنوشتی نامعلوم؟ نمی دانم ... شاید هم می خواست در زورقی پیر بنشیند و در میان تلاطم دریا ، خویش را بیافکند در آب . . . نه ، او خود را غرق نمی کرد . خودش به من گفت که جهان ، هرگز از وی تهی نمی ماند . خودش گفت که از ابتدا تا انتهای جهان بوده و خواهد بود . خودش گفت که آدمها به او تمایل دارند ، به او می اندیشند ... اما در این روزگار به او پایبند نمی مانند؟!
براستی اگر به عشق ، پایدار نمی مانیم ، پس برای چه او هنوز در جهان ما زندگی می کند؟ چرا برای ما نگران است ؟ چرا در گوشه ی خیابان می خوابد؟ چرا سرما می خورد؟ اشک می شود و می چکد؟ ابر می شود و می بارد؟ آیا او هنوز به ما امیدهایی بسته است؟؟