عقب نشینی

در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس و پس از کیلومترها پیاده روی و پشت سر گذاشتن خطرات بسیار در شبی تاریک ، با دشمن درگیر شدیم و علیرغم آن همه خستگی و بیخوابی ، چنان بر نیروهای عراقی فرود آمدیم که ناچار شدند عقب بنشینند و جاده ی اهواز - خرمشهر را به ما واگذارند .   در خنکای آن بامداد اردیبهشتی و در اولین بخشهای خبری رادیو ، خبر پیروزی ما را اعلام کردند و گوینده با صدایی که از بغض و شادمانی می لرزید گفت : جاده ی اهواز خرمشهر ، پس از ماهها توسط رزمندگان اسلام آزاد شد . . . و ما با بیل و کلنگ مشغول حفر چاله هایی در زیر جاده بودیم تا سنگرهایی پدید آوریم . . . و چقدر در چشمهای قرمز و خواب زده ی ما شادی برق می زد .     آن روزها هنوز نوزده سالگی ام را تمام نکرده بودم و همه ی فکرم در زیر جاده ی اهواز - خرمشهر ، متوجه مردانی بود که احتمالا در نظر پدران خود ، هنوز کوچک بودند و اکنون در عرض یک شب ، چنان عظمت و بزرگی یافتند که توانستند از پس یک ارتش مجهز و آماده برآیند .   هیچ کس این حرف را بر زبان نمی آورد . . . اما آن شادمانی بی نظیر در رفتار و نگاه بچه ها حاکی از آن بود که خود را به عنوان یک "مرد" شناخته اند و دیگر همه ، باورشان شده بود مانند درختانی که کوتاه هستند و سایه چندانی هم ندارند ، در شبی سرشار از خوف و خطر و در سیاهی و ظلمتی که مسلط بود ، بی آنکه دیده شوند ، تناور شده و اینک در یکی از صبحهای اردیبهشت ، سایه های فراخ خود را به هر سو گسترده اند . 



از نزدیکیهای ظهر و در زیر آفتاب سوزان ، تحرک عراقیها برای بازپس گیری جاده شروع شد و بسیاری از تانکها و سلاحهای سنگین خود را به کار گرفتند تا دوباره بتوانند به مواضع قبلی خود دست پیدا کنند . 

آتش سنگینی بر ما می بارید و رفته رفته تلفات ما بیشتر می شد و با این وجود بچه ها با تفنگ و آرپی جی که در ردیف سلاحهای سبک محسوب می شود ، ایستادگی می کردند .   اما کار به جایی رسید که می شد دودی را که از اگزوز تانکها بیرون می آمد ببینیم و کم کم صدای موتور تانکها نیز به گوش ما می رسید . 

شرایط بسیار سخت شد و در حوالی ساعت سه یا چهار بود که فرمان عقب نشینی صادر کردند . . . تا وقتی خودروها بتوانند خود را برسانند و نیروهای ما را سوار کنند ، خطوط دفاعی ما بیشتر و بهتر در تیررس گلوله های تانک و نفربرها قرار گرفت و این باعث شد تا بعضا برخی از خودروها مورد اصابت قرار بگیرند و کار دشوارتر شود .                تعدادی از بچه های گروهان ما با عجله و خیلی سریع ، در قسمت بار یک کامیون جا گرفتند و راننده تا می توانست ، از حرکت باز ایستاد که تعداد بیشتری را سوار کند .   چیزی نگذشت که به راه افتادند و هنوز چند متری از من دور نشده بودند که با اصابت یک گلوله ی تانک ، کامیون منفجر شد و من در نهایت بهت و ناباوری دوستانم را با چشم خود دیدم که تکه تکه شده و دست و پا و قطعاتی از پیکرشان به آسمان می رفت .            گریه هایم را چندان به یاد ندارم .... اما می دانم که با آخرین خودرو که داشت حرکت می کرد ، نرفتم و با تعداد اندکی از دوستانم در همان نقطه ماندیم . 

تصمیم گرفته بودیم که بمانیم و به دشمن نشان دهیم که کار آسانی در پیش نخواهند داشت . . . اما شاید هدف اصلی ما این بود که پس از دیدن مرگ رفقای نازنین خود ، دیگر انگیزه ای برای زنده ماندن و گریختن در دلهای ما نبود .    با آرپی جی و تفنگهای ژسه مقاومت می کردیم و از چاله ای به چاله ی دیگر می پریدیم تا بلکه دشمن را از زیادی تعداد نیروهای ایرانی بترسانیم .   باید اعتراف کنم که موفق شدیم و آهنگ حرکت شان به سمت جاده ، خیلی کندتر شده بود .   اما رفقایم نیز یکی یکی از پا افتادند و فقط من ماندم و سروان ذاکری که فرمانده ی گروهانم بود .          با آن چشمهای سیاهش که شهامت از آن می بارید به من نگاهی انداخت و گفت : من باید بمونم ... اما تو پیاده برو ... پوتینهاتو در بیار تا راحت تر بری . 

سرم را پایین انداختم و گفتم : من نمیرم جناب سروان ... می خوام با شما بمونم .

گفت : بهت دارم میگم برو ... می فهمی دستور مافوق یعنی چی؟

گفتم : بله ، اما من که زن و بچه ندارم ... اما شما دارید ... ناگهان مرا در آغوشش گرفت و احساس کردم که دارد می گرید .  دیگر چیزی نگفت و رفت پشت یک تیربار و به سمت نیروهای عراقی آتش گشود . 

یادم نیست ساعت چند بود ؟!!  اما می دانم که دمدمای غروب بود و احتمالا تا کمتر از یک ساعت دیگر هوا تاریک می شد .   در همین اثنا با فرود آمدن یک گلوله ی تانک در نزدیکی سروان ، او هم به شدت زخمی شد و بر زمین افتاد . . . و من دیگر سلاحم را رها کردم و بالای سرش نشستم و عرقی را که مرتب بر پیشانی اش می نشست پاک می کردم و او با همه ی دردی که داشت می کشید ، چیزی نمی گفت و غالبا به آسمان نگاهش را می دوخت .   دیگر صدای شنی تانکها و حتی صدای سربازان عراقی را می توانستم به راحتی بشنوم . . . آنها خیلی نزدیک بودند و من مردد بودم که اسیرشان شوم و یا یک تیر در مغزم خالی کنم؟؟

صدای یک خودرو که با سرعت از پشت سرم می آمد ، افکارم را به هم ریخت . . . سرهنگ اصفهانی فرمانده گردان و راننده اش بودند .  بلافاصله پیاده شدند و با کمک هم سروان را در جیپ جای دادیم و من وقتی صورت رنگ پریده ی سروان را دیدم ، بیش از همیشه نگران شدم . . . او دیگر نایی در بدن نداشت . 

سرهنگ و راننده اش به سرعت سوار شدند و خواستند حرکت کنند . . . اما من ایستاده بودم .  نمی دانم چرا؟  اما نمی توانستم بروم و یک عمر با خاطرات تلخ آن روز زندگی کنم !؟؟  سرهنگ بر سرم داد زد که : پس چرا نمیای مرتیکه ؟؟  گفتم : شما برید قربان ... عصبانی شد و چند تا ناسزا به من گفت و با تحکم مرا سوار کرد و به سرعت حرکت کردیم . . . در حالی که همچنان گلوله های دشمن در اطراف ما بر زمین می خورد و به هر حال تقدیر به گونه ای بود که جان به در ببریم .            اما سروان قطع نخاع شد و برای همیشه در منزل ماند و سرهنگ نیز که پسرش را در جنگ از دست داد ، هر وقت که مرا می دید ، در پاسخ به احترام نظامی و سلامم ، فقط می گفت : چطوری دیوونه؟؟   اما لحنی که در همان جمله کوتاهش بود ، قلبم را از محبت لبریز می کرد و چقدر دلم می خواست او را در آغوشم بگیرم و تاسف خویش را از مرگ پسرش اعلام کنم؟!!



چند روز قبل عکسها و نامه های دوران جبهه را مرور می کردم . . . و خاطره ی آن عقب نشینی و بچه هایی که فقط عکسهای رنگ و رو رفته شان برایم مانده و دیگر در این دنیا نیستند ، همچنان عذابم می دهد . 

من خواستم بمانم و عقب ننشینم تا یک عمر این خاطره ی تلخ را با خود و در تنهاییهایم مرور نکنم . . . و البته در آن روز نمی دانستم که بسیاری از زشتیها و رنجهای این زندگی را نیز در پیش دارم و محکومم که سنگینی آنها و خاطراتشان را نیز بر شانه ی اندیشه هایم تا آخرین روز عمر ، با خود حمل کنم ؟!

همیشه تصورم این بود که بر اساس فتوای دل می خواستم از عقب نشینی باز بمانم . . . اما امروز اعتقادم بر این است که عقل ، مرا بدان تصمیم رساند . . . تا مجبور نباشم برای سالهای طولانی در خود بشکنم و دوستانی را به خاطر بیاورم که در ابتدای جوانی ، به اندازه ی همه ی جوانمردان و غیرتمندانی که نامشان در تاریخ به ثبت رسیده ، عظمت و شکوه و ابهت داشته اند .   مطمئنم که اگر تحکم و پافشاری سرهنگ نبود ، من اکنون با روحی که به آرامش رسیده بود ، از اندوهها و دلتنگیهای این دنیا برای همیشه . . . و تا ابد رهایی یافته بودم .            با این همه ، یادت به خیر جناب سرهنگ . . . یادت به خیر سروان ذاکری . . . یاد مردی و مردانگیهای شما به خیر !