زندگی در کوچ

      پرنده ها در راه اند . . . منظورم پرنده های مهاجر است که هر سال برای زمستان گذرانی به تالاب انزلی می آیند تا در جایی که برای شان چندان هم امن نیست ، مدتی بمانند و پیش از آمدن بهار دوباره برگردند . 

در روز جمعه ی قبل با قایق در تالاب گشتی زدم و متوجه شدم که دسته های بزرگ قو و غاز و مرغابی و خوتکا و پرستوهای دریایی و گونه های دیگر هنوز نرسیده اند .     سالهای زیادی است که دیگر برای تماشای آنها به تالاب نمی روم . . . برای آنکه باید با شکارچیانی که قرقگاهها را از محیط زیست اجاره کرده اند ، هماهنگ کنی و سپس با احتیاط و رعایت قواعدی به آنجاها وارد شوی .  غرش قایقهای موتوری و برخی کارهایی که پرنده ها را می ترساند ، برای مسوولان هر قرقگاه اهمیت زیادی دارد .

به یاد دارم که در سالهای دورتر اغلب به تالاب می رفتم و ساعتها به تماشای پرنده هایی می پرداختم که زندگی و بقا و ادامه نسلهای شان به کوچ و مهاجرت ، وابسته است .  حتی در شبها نیز این اتفاق می افتاد . . . و حال تصور کنید که مهتاب می درخشد و مه رقیقی نیز بر سینه ی تالاب می لغزد و تو در قایقی کوچک ، نشسته ای و داری به انبوه پرندگانی نگاه می کنی که همه ی هدف شان از آمدن و ماندن و رفتن ، زندگی کردن است .

آن تصاویر رویایی و انعکاس نور ماه در آب و سایه های پرندگان و برخاستن گاه و بیگاه صدای شان و نیز چرخش توده های کوچک و بزرگ مه ، جان و روح مرا آرام می کرد و براستی تحمل سرمای شبانگاهی را آسان و میسر می ساخت .    به یاد یکی از روزهایی افتادم که درون قایق دراز کشیده بودم و ناگهان خوابم برد . . . یک خواب کوتاه و دلچسب که رشته هایش خیلی زود از هم گسست و ناگاه وقتی چشمهایم را گشودم ، بر دماغه ی قایق ، یک پرستوی دریایی را دیدم که با چشمهای سیاه و زیبایش ، داشت نگاهم می کرد . . . و من برای آنکه او را نترسانم و کاری کنم تا بیشتر بماند و بیشتر ببینمش ، مانند یک مجسمه از جای خود تکان نخوردم .   در آن پرنده ، معصومیت شگفت انگیزی بود که سبب می شد تا دلم برایش بسوزد .  اما وقتی یادم آمد که هیچ صیادی یک پرستوی دریایی را شکار نمی کند ، قدری خیالم جمع شد .

اکنون آنها دارند باز می آیند . . . و من باز هم نخواهم توانست برای تماشای آنها بروم .  فرصتهای ما برای دیدن زیباییها در زندگی بسیار اندک است . . . و در عوض کسانی می توانند به راحتی آن موجودات زیبا را ببینند که کار و شغلی جز شکار و صید ندارند .   سالها پیش به یکی از مدیران سازمان محیط زیست پیشنهاد دادم تا برنامه ای تنظیم کنند و گردشگران را با رعایت اصول و قوانین به آب بندانها بیاورند که این همه شکوه و زیبایی را در خلقت خداوندی ببینند .             گفت : بعضی از مدیران و مسوولانی هم که گاه به این مکانها می آیند ، کارهایی می کنند که پرندگان به دور دستها فرار کرده و مخفی می شوند. . . بعد برویم گردشگر بیاوریم؟؟  چطور می شود آنها را کنترل کرد ؟؟ 

همان موقع یاد کنده کاریهای برخی از مردم بر روی آثار باستانی و قدیمی خودمان افتادم و حرفم را پس گرفتم .... ما همواره به روحیات و خواسته ها و دغدغه های خود احترام می گذاریم و اصلا هم اهمیتی ندارد که پرندگان مهاجر به امنیت و آرامش و سکوت نیازمندند . آنها باید در آرامشی که دوستش می دارند به صدای همنوعان و جفتها و جوجه های خویش گوش کنند ، دمای هوا و آب را بسنجند ، به طور مرتب جهت باد را در نظر بگیرند و موقعیتی را که در آن هستند ، همواره رصد کنند . . . و این همه کارهای مهم ، به آرامش و دور ماندن از غوغای آدمیان نیاز دارد .  ما که هر روز هیاهوی تازه ای برای خود تدارک می بینیم و از ایجاد ناآرامی برای دیگران هم ابایی نداریم ، چرا باید نگران غازهای وحشی و مرغابیها و کاکاییها و پرندگان دیگر باشیم؟

برای همین است که در تمدن خود ، غوغاسالاری را به اشکال متفاوت فرا گرفته ایم و سپس در هر موقعیتی دنبال یک آینه می گردیم تا قیافه و موها و لباس خویش را در آن برانداز کنیم و بدیهی است که فرصتهای فراوان را برای دیدن زیباییهای زندگی از دست می دهیم . . . و عاقبت روزی اگر از ما بپرسند در این همه سالی که گذراندی ، چه دیدی ، باید پس از مکثی طولانی فقط این را بگوییم که : من فقط خودم را بارها و بارها دیده ام.



در آخرین روزهای اقامت پرندگان و زمانی که دسته دسته از سطح آب بر می خیزند تا به نقاط شمالی تر برگردند . . . در روزهای آغاز کوچ و مهاجرت ، پرندگانی را خواهی دید که بیمار و یا آسیب دیده اند و نمی توانند در کنار همنوعان خود بال بگشایند .   تنهایی و سرگردانی و بی پناهی و عدم امنیتی را که در تالاب احساس می کنند ، نمی توان شرح داد .  من یکی از آن روزها را دیده ام ... روزی که زندگی با همان تصاویری که در تالاب و در برابر چشمان توست ، با زبانی صریح و بی تعارف می گوید که : زندگی ، ضعفا را در چنگال خود ، می شکند و جایی برای زندگی و بقا به آنها نمی دهد .    آن وقت باید نشست و پرندگان ناتوان را با غصه تماشا کرد که از ترس و وحشت در لابلای نیزارها ، پناهگاهی می جویند و اطمینان دارم که می دانند با گرمای بهار و تابستانی که در پیش است ، بختی برای ادامه ی زندگی نخواهند داشت .

با این وجود تا آخرین لحظه ، امیدهای کمرنگ خویش را در قلبهای کوچک خود زنده نگاه می دارند و در حالی که با حسرت به آسمان و دسته های بزرگ کوچ نگاه می کنند ، تار و پود امیدهای کم فروغ خویش را با تردید و هراس در قلبهای کوچک خود به هم می بافند .  


پ.ن : اگر مشتاقید تا برخی از این پرندگانی را که نام بردم ببینید ، در ویکی پدیا خواهید توانست به منظور خود دست یابید .


امان از خودم

روزی که به دنیا آمدم ، چیزی نداشتم . . . فقط پدر و مادرم بودند و خانه ای که آنها می توانستند مرا در زیر سقف آن پرورش دهند و غیر از شیر مادر و پوشاکی که برایم مهیا کردند ، چیزی در دستهایم نبود . 
بعدها اسباب بازیهایی در دسترس من قرار گرفت و آنها نیز یکی یکی خراب شد و از کار افتاد و من ماندم و اموالی که همگی به والدینم تعلق داشت .  مثل همان روز نخست که به دنیا آمده بودم ، چیزی نداشتم که مال خودم باشد . . . مدتها گذشت و به تدریج فهمیدم که اگر والدینم از دنیا بروند ، داراییهای شان به من خواهد رسید و آن وقت است که می توانم به داشته های خود متکی شوم و برخی آرزوهایم را جامه ی عمل بپوشانم .                اما امروز فهمیده ام که از همان بدو تولد ، واقعا بی چیز نبوده ام .  همان هوایی را که می توانستم استنشاق کنم ، دارایی ام بود . . . و آن سبزه ها و چمنزارهایی که در کودکیهایم زیر پا می گذاشتم و بر روی شان می دویدم . . . و آن درختها که در سایه های دلپذیرشان می آسودم و بسیاری چیزهای دیگر از گذشته و گذشتگانم به من رسیده بود و باید سالها می گذشت تا بدانم که از روز تولدم ، چیزهای زیادی را از دیگران و دنیای جدید ، به ارث برده ام و خود نیز نمی دانم .    در همان کودکی فهمیدم که دینی نیز از اجدادم به ارث برده ام . . . دینی که دروغ و دغل و ریا و تظاهر و زشتی و ظلم و پلیدی را بر من نهی کرده و مرا به راستی و صداقت و وفاداری و راستی و نجابت و دوست داشتن دیگران و شکرگزاری پروردگارم ، فرا می خواند .    ولی هر آن چیزی را که به من ارث رسید ، چنان که شایسته بود ، پاس نداشتم و قدرش را چنان که بایسته بود ندانستم .   از هوا تنفس کردم و اکسیژن آن را به ریه هایم فرو بردم و سپس دی اکسید کربن به همان هوا بخشیدم .   درختها و چمنزاران و طبیعتی را که از گذشته ها زیبا و پاک مانده بودند ، آلودم و حتی باغی را که از پدرم به من ارث رسیده بود بر اثر وسوسه های دنیا فروختم تا به انبار آهن تبدیل شود و درختهایش را سر ببرند و پرندگانش را فراری دهند و صفای چمن و سایه های مطبوعش را برای همیشه زایل کنند .   آن گاه نوبت به ارثیه ی دیگرم رسید .... دین ! دینی که با دروغها و ریاکاریهایم ، زخمها برداشت . . . دینی که من لذت دعاهای صمیمیانه در آن را نیز به تزویر آلودم و گمان بردم که دیانتم باید وسیله ای باشد برای رفاه و سالم ماندن و تامین لذاتم در این دنیا و بعد همین دین باید چنان کارسازی کند که در قیامت نیز به بهشت الهی دست یابم و تا ابد در امان و آسایش باشم .
آری ، من با میراثهایی که از گذشته و گذشتگانم به من رسید ، چنین کردم و علیرغم همه ی این اعترافات ، تردیدی ندارم که از فردا نیز به همان شیوه ی سابق تلاش خواهم کرد تا خود را بفریبم و در دعاهایم ریا بورزم و قدر این آب و هوا و طبیعت و زیباییهای بی شمار را ندانم .



اما قرنها پیش یک مرد که دینی را از جد خود به ارث برده بود ، برای حفاظت و مراقبت از آن ، خانواده و همه ی عزیزان و دوستانش را به میدانی دشوار آورد تا برای دور ماندن همان دین از انواع آلودگیها و دروغها ، جان خویش را در کف بگیرند و در نبردی نابرابر با خون و اسارت و تشنگی و آوارگی خود ، قلب تاریخ را بشکافند .... تا آیندگان هر گاه که به تاریخ نگریستند ، آن شکاف را ببینند و به کنجکاوی در آیند و دلیل بپرسند و بدانند در روزگاری که کفتارها بر اریکه ی قدرت نشسته بودند و با شعبده ی دین ساختگی خود ، نعره ی شیر بر می آوردند ، شیران حقیقی که تعدادشان بسی اندک بود ، در برابر خیل کفتاران ایستادند و در هوایی که بوی لاشه و مردار می داد به حقیقت دین با زخمهای تن شان شهادت دادند و رفتند . . . رفتند و عده ای تصور کردند که همه چیز تمام شد .   اما رد پای شیرهای زخمی و مجروح بر زمین ماند و هیچ باد وزنده و طوفانی هم نتوانست در طول زمان ، آن نشانی ها را از چهره ی خاکی که بوی خون شیرها را هنوز با خود دارد ، محو کند .       این روزها دارم به شیرهایی فکر می کنم که در جنگل شمشیرها برای پاسداری از دینی که به ارث برده بودند ، جنگیدند و از شکستن و افتادن و زخم برداشتن و اسارت نترسیدند . . . می دانم این روزها که بگذرد ، باز هم من به راه دیروزم باز خواهم گشت . . . و این سبب می شود که دلم برای چندمین بار بشکند .   هر سال در چنین روزهایی دلم می شکند . . . از خویش فاصله می گیرم و خود را ملامت می کنم و حتی به خود ناسزا می گویم و با این همه عهد می بندم که از فردا ، میراث دار شایسته ای باشم .  نمی دانم . . . . نمی دانم چرا آدمیان معمولا قدر و بهای چیزهایی را که ارث می برند ، کمتر می دانند ؟!!؟  مثل این است که گذشتگان ما برای میراثهایی که باقی گذاشته اند ، زحمتی نکشیده اند . . . آیا به راستی چنین است ؟؟



آری ، این روزها دارم به آن جنگل شمشیر و شیرهای مجروح و شجاع فکر می کنم . . . دلم آشوب است و می ترسم که دوباره از فردا دینی را که به ارث برده ام ، به هواهای نفس و دلم بیالایم و آن جنگل شمشیر و آن شیرهای باشکوه را باز تا سالی دیگر از یاد ببرم . 

جمله سازی

در دبستان با کلمات جمله می ساختیم . . . معلم می گفت : سیب . . . و ما می نوشتیم : من سیب را دوست دارم .  اما ممکن بود که از میان میوه ها فقط همان سیب را دوست نداشته باشیم و فقط برای رفع مسوولیت و ساختن جمله ای که معلم را خشنود کند به دروغ در جمله ای ، سیب را دوست داشتنی می خواندیم .

بعضی وقتها در خانه از بزرگترها کمک می گرفتیم و آنها برای اینکه ساکت مان کنند با کلمات ، جمله ای می ساختند و ما هم تند و تند می نوشتیم تا بلکه از یادمان نرود .

به گمانم اغلب در دبستان ، جملاتی ساختیم و نوشتیم که معمولا از واقعیت و زیبایی در آنها اثری نبود و تنها ، کار ما را راه می انداخت .      کم کم بزرگ شدیم و یاد گرفتیم برای رفع مشکلات و توجیه اشتباهات خود نیز جملاتی را بر زبان آوریم که کارمان جایی گیر نکند . . . و باز مثل همان جمله سازیهای دبستان ، دروغ و خیلی چیزهای دیگر را گفتیم که در زندگی گیر و گره ای پدیدار نشود . 

گاهی که دلمان برای زیبایی در سخن تنگ می شود ، به شاعران و بزرگان ادب و هنر پناه می بریم تا شاید در مقام یک انسان ، یادمان بیاید که آدمی بنده ی محبت است . . . و یکی از اسرار یافتن محبت ، در سخن و گفتار نهفته شده و برای همین است که ترانه ها را دوست داریم . . . زیرا در ترانه ها عشق و صداقت و زیبایی و همه ی چیزهای خوبی که انسان در زندگی عادی خویش می خواهد و معمولا نمی یابد ، پیدا می شود.    امروز داشتم به همین موضوع فکر می کردم و اینکه چرا کمتر تلاش می کنیم تا جملاتی برای عزیزانمان بسازیم که در آنها "دوستت دارم" باشد !؟؟   چرا در حالی که قصد فریفتن کسی را داریم ، از "دوستت دارم" بهره می بریم و هیج حواسمان نیست که وقتی ریا در لحن باشد ، بر دل مخاطب نمی نشیند و حاصلی هم ندارد !؟   چرا از جملات زیبا و تکراری که دیگران ساخته اند و هزاران بار در اجتماعات ، مورد استفاده قرار گرفته است ، برای این و آن مایه می گذاریم و زحمت ساختن جمله ای ساده و غیرتکراری را که زیبایی منحصر به فردی دارد ، بر خویشتن هموار نمی کنیم؟؟ 

وقتی اشک عزیزی سرازیر می شود و آه از نهادش بر می آید ، تازه با دستپاچگی و شتابزدگی در فکر یافتن جمله ای می گردیم که آن را برای دلجویی از وی به کار گیریم و خاطرش را آسوده کنیم . . . که معمولا در آن حال آشفته ، به چنان موفقیتی نمی رسیم .    بسیاری از ما برای خواندن جملاتی زیبا به فضای مجازی می آییم . . . جملاتی که شاید در طول روزهای زندگی کمتر از دهان کسی و یا حتی خودمان بر میآید .  ما زیباییهای ساده و بی آلایش را در سخنهای خود ، نادیده می گیریم و شاید یکی از دلایل این اتفاق آن باشد که در همان جمله سازیهای دبستان ، زیبایی و راستی در سخن را نیاموخته ایم .

عشق داریم تا عشق

در روزها و هفته های اخیر دو نفر از دوستان در تماسهای خصوصی به مواضع و نظریاتم در باره ی موضوعاتی نظیر "عشق" و یا مطالبی در همین حدود انتقاداتی داشتند و گاه این نارضایتی را در قالب کامنتهایی که برای سایر دوستان در وبلاگهای دیگر نوشتند ، به شکلی بیان کردند که باعث شد تا در این یادداشت ، دیدگاههایم را بیشتر توضیح دهم تا جای تازه ای برای گلایه و مخالفت باقی نماند .    به هر روی من یک انسانم . . . انسانی که زندگی اش با شرایط و ویژگیهای خاصی تا بدین جا گذشته و  مطمئنا حالات و رفتارم ، مخصوص به خود من است و شبیه کسی هم نیستم .   البته ممکن است در موضوعاتی هم با بعضی از دوستان ، همدل و موافق بوده و تفاهمی نیز در کار باشد که یقینا برایم خوشایند و آرامش بخش خواهد بود .

باید در ابتدا یادآوری کنم که تا دلتان بخواهد روابط عاشقانه را در زندگی خود و یا دیگران تجربه کرده ام و روزگاری در قبال بی وفاییهای یار و ناسازگاری معشوق ، به اشعار و گفته های کسانی مانند مولانا و حافظ اقتدا می کردم و تصورم این بود که عاشق باید در موضع نیاز باقی بماند و در راه پرتلاطم فراق و جدایی از پیری و ناکامی و اندوه و مرگ نهراسد .     اما فراموشم شد که بسیاری از تعابیر عاشقانه در آثار بزرگان و شاعران ادب فارسی ، تحت تاثیر مضامین عرفانی بوده و خوشبختانه یا متاسفانه ، حالات عرفانی با حالات یک عاشق که به عشقی زمینی دچار شده است ، فرق می کند .   

               یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم     زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

بیت بالا از دیوان شمس تبریزی و البته زاییده ی احساسات مولوی عارف است . . . اما می شود همین شعر را در باره ی معشوق زمینی نیز به کار برد و مثلا در نامه ای ، از چنین شعری برای اظهار اشتیاق و محبت استفاده کرد.         حال به ابیات زیر هم توجه کنید که یکی از حافظ و دیگری از سعدی شیرازی است:

              در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن         شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

              گفتی که از خاک بیشترند اهل عشق من         از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

این قبیل ابیات و اشعار ، عرفانی است و آنان که آشنایی اندکی نیز با عرفان دارند به درستی می دانند که جایگاه معشوق در آن وادی ، طور دیگری است و البته عاشق باید وفادار و صبور باقی بماند و در هجران و مفارقت یار بسوزد و بسازد . . . زیرا در آن عرصه ، معشوق با ردایی از جنس ابدیت و چهره ای روشن به انوار ازلی در مقام شامخ خویش ایستاده است و عاشق را در طی سلوک عاشقانه از مائده های زمینی بی نیاز کرده و او را در تمرینی دشوار و سخت به جایی می رساند که جز معشوق ، چیزی را نمی بیند .

اما در باره ی عشقهای زمینی ، قرار نیست که معشوق ، رشته های مهر و وفا را بگسلد و در سواحل آنتالیا آفتاب بگیرد و با کسانی دیگر خوش باشد و همه ی عهدهای گذشته را از یاد ببرد و آنگاه عاشق در مقام انسانی مظلوم و سرخورده ، از کار و زندگی و مواهب عمر دست بشوید و به انزوایی دردآور پناه برده و تا انتهای عمر در رنج فراق باشد و هر گاه که بر وی خرده گرفتند و او را مورد ملامت قرار دادند از اشعار عارفان بزرگ ، دلیل بیاورد و رنج هجران را به یاری ابیات مولانا و حافظ ، توجیه کرده و از آسایش و آسودگی چشم فرو بپوشد.

باید توجه داشته باشیم که در باب عرفان ، عاشق با همه ی سوز و گدازهایش ، رشد می کند و روحش اعتلا و کمال یافته و مقامی فرا انسانی به دست می آورد و بر عکس در معاشقه های زمینی ، همه ی اشتیاقها و شوق عاشق و معشوق به وصالی که بوی دنیا و غریزه می دهد ، معطوف است و اگر یکی از طرفین ، بی وفایی و بی مهری را پیشه ی خود بسازد ، آن دیگری باید در جایگاه یک مظلوم سرخورده بایستد .    در ادامه ی همین موضوع باید به عصر حاضر و احاطه ی تکنولوژی بر تمایلات آدمیان نیز توجه داشت . . . چه بسیار زنان و مردان عاشق که به وصال می رسند و راضی می شوند و سپس به دلیل وجود رقیبانی مانند اینترنت و موبایل و لپ تاپ ، روابط شان به سردی و کدورت می انجامد و خیلی زود از آن همه عشق و تمنا و احساس زیبا چیزی باقی نمی ماند . . . و یا معضلاتی نظیر بیکاری و کمبودهای مالی و اقتصادی سبب می شود تا جملات عاشقانه به جملاتی توهین آمیز و تهدید آمیز و نومید کننده تبدیل شود و راه برای جدایی و سردی هموار شود .    همین الان به یاد قصه ی " زنی که مردش را گم کرده بود " افتادم .  داستانی از صادق هدایت که در آن ، همه ی زوایای شخصیت زنی که شوهرش را در حد پرستش دوست دارد ، مشخص است . . . . و این زن با آنکه بارها توسط شوهرش کتک خورده و تحقیر شده ، باز در پی او روان است تا مردش را بیابد . 

زن در این تلاشها حتی برای بوی تند و زننده ی عرق بدن مردش دلتنگ است و آرزو دارد فقط او را پیدا کند .  قصه به زمانی تعلق دارد که از موبایل و تکنولوژی و تبلت ، اثری نیست و البته مرد در جامعه ی آن روز تکیه گاه و تامین کننده ی حوایج مادی زندگی است .  روزگاری که در آن هر غروب ، زنان عاشق ، خانه های کوچک خود را مرتب می کردند و بعد با چشمهایی سرشار از امید و روشنایی در انتظار شوهران خود می نشستند تا به خانه بازگردند .   آن مردها شاید پاسخ سلام زن را هم نمی دادند . . . شاید در همان لحظه ی ورود ، بهانه ای یافته و زن بیچاره را کتک می زدند . . . شاید اصلا با جیبهای خالی و دستهایی که بوی نان نمی داد ، باز می گشتند . . . اما در آن روزگار ، همان بود و زنها غالبا به همان اوضاع رضایت می دادند .

اکنون وقتی مرد یا زنی به خانه می آید ، باید به همه ی گوشه های خانه سرک بکشد تا عزیزش را بیابد . . . و معمولا عزیزش به کامپیوتر و تلفن و موبایل و اس ام اس و اینترنت و نظایر این مشغول است و گاه فرصت هم نمی کند تا سر را بالا کرده و همسر خود را برای یک لحظه بنگرد .

به هر روی منظورم فقط این است که نباید از اشعار و تعابیر کسانی چون مولانا در باره ی عشق ، استفاده ی ابزاری کرد و اسم هر محبتی را عشق گذاشت و برای تبرئه ی معشوق بی وفا ، تن سعدی و حافظ و مولوی و کسان دیگر را در گور لرزاند و خود را با این مطالب فریفت . 


بگذریم از عاشقانی که معشوق عزیز و وفادار خود را بر اثر اتفاقی دلخراش از دست داده اند و یا در مسیر زندگی ، تقدیرشان را چنان رقم زدند که به جدایی و هجران گرفتار آمدند و . . . . 


معضل دیگر در زندگی ما "تعصب" است . . . به خصوص ما ایرانیها با این واژه خیلی خوب آشنایی داریم و هر یک به طریقی با تعصب خود و یا دیگران دچار مشکلاتی شده ایم .  جانبداریهای بی منطق از فرد و یا موضوعات متعدد سبب می شود تا ناخواسته برای خود و سایرین خطوط قرمزی را تعیین کنیم که به لحاظ شرعی و عرفی و اخلاقی ، هیچ گونه سندیتی نداشته و تنها باعث آزار و گرفتاری است .

تعصب در بسیاری از زوایای پیدا و پنهان زندگی ما ریشه دوانده و متاسفانه علایق و خواسته ها و تصمیمات و آرامش ما را تحت تاثیر خود قرار داده است . . . من وقتی به معاملات مردم ، اخبار سیاسی و اقتصادی ، فعالیتهای فرهنگی و هنری و روابط بین آدمها در جامعه دقیق می شوم ، رد پای تعصب را در بسیاری از موارد به وضوح می بینم و تاسف می خورم که در نبود نگرشهای وسیع و منطقی ، کارهایمان در برخی جاها چنان گره می خورد که با هیچ دست و دندانی نمی توان آن را گشود .  پدری که می خواهد ظاهر دختر جوانش را با شیوه های پنجاه سال قبل تطبیق دهد و اصلا مایل نیست تا این موضوع را بفهمد که یک جفت ابروی "پاچه بزی" ممکن است او را برای همیشه از ازدواج محروم کند ، متعصب بی منطقی است که ضرورتهای امروز جامعه را درک نمی کند .   متاسفانه ما در عاشق شدنهای خود نیز گهگاه دچار تعصب می شویم و به جای اینکه شناخت بسیط و جامعی از معشوق خود به دست آوریم ، او را همانطور که هست و بدون قید و شرط می پذیریم و اختلافات سنی و خانوادگی و تفاوتهای طبقات اجتماعی و تاثیرات آن را در آینده ی خود با نگاهی متعصبانه ، نادیده گرفته و فقط به حکم دل عمل می کنیم .   ما کسانی را که سه چهار بار ازدواج کرده اند و باز هم در تنهایی زندگی می کنند و معتقدند هنوز در خلال این سالها کسی را که واقعا درکشان کند ، نیافته اند باور نمی کنیم و آنان را هوسران و دمدمی مزاج می خوانیم . . . و تعصب ما اجازه نمی دهد تا به انسانی دیگر حق بدهیم که پس از سالها و بارها اشتباه کردن ، بخت خویش را برای رسیدن به آرامش و عشقی باشکوه بیازماید . . . که البته در بین شخصیتهای معروف ایران خودمان نیز کسانی هستند که بارها در ازدواج شکست خورده و عاقبت در کنار انسانی ، به خوشبختی و آرامش رسیده و از رنج تنهایی رها شدند . 


سخن آخر نیز اشاره به این ضرب المثل است که می گوید : برای کسی بمیر که برای تو تب کند !؟؟   به نظرم بسیاری از ضرب المثلها جز مشتی اراجیف و مزخرفات نیستند . . . اما بسیاری از ضرب المثلها واقعا نشانه هایی از حکمت و تیزبینی را با خود دارند و مایه عبرت اند . 

سخن آخر من به همان سخن اول در این یادداشت وابسته است .  اگر پا در وادی عشق می گذارید و معشوقی برای خود انتخاب می کنید ، قبل از آنکه برایش بمیرید ، ببینید می تواند برای تان تب کند؟؟

من که فکر نمی کنم در این دنیا خیلیها بر اثر التهاب عشق ، دمای بدن شان حتی یکصدم درجه نیز از 37 بالاتر برود .   می دانم که در این نوشته ناگفته های بسیاری را باقی گذاردم و گذشتم . . . هر چه باشد باید حوصله ی خوانندگان و مخصوصا جوانان را نیز رعایت می کردم . 

به یاد طعم گذشته ها

همیشه طعم کوچه ها و خیابانها را به یاد می سپارم .  یعنی آن احساسی را که در من پدید می آورند ، در ذهنم بایگانی می کنم و اگر از طعم شان خوشم بیاید ، هر بار که بتوانم در آنها قدم خواهم زد و آرامشی در خود خواهم یافت .  در شهر من محله ای قدیمی به نام ساغریسازان وجود دارد که در روزگار حکومت قاجار ، تقریبا در همه ی مغازه هایش ، کفشهایی به نام ساغری را می ساختند و می فروختند . . . و این محله پر بود از خانه هایی باشکوه که بامهای شان را با سفال پوشانده بودند و در روزهای بارانی ، برای قدم زدن و تماشا فوق العاده به نظر می رسید .  پیرمردهای ساغریسازان بارها نصرت رحمانی و هوشنگ ابتهاج را در روزهای بارانی ، در همین محله دیده بودند که راه می رفتند و گاه می ایستادند و به خانه های بزرگ و قدیمی چشم می دوختند و یا در حالی که پکهای عمیقی به سیگار خود می زدند ، محو تماشای باران و صدای چکیدن قطره های باران از بامهای سفالی می شدند .   
      اما اغلب انسانها در این چند سال اخیر ، طعم کوچه ها و خیابانها را با ساخت و سازهای بی قواره تغییر می دهند و اکنون کار به جایی رسیده است که من حتی در روزهای بارانی نیز برای قدم زدن در ساغریسازان ، رغبتی ندارم .  ما فقط جلوی خودمان را می بینیم و به اطراف ، نگاهی نمی افکنیم و یادمان می رود که یک درخت گلابی ، هیچ گاه طعم میوه هایش را تغییر نمی دهد .   زیرا او بهتر از آدمها می داند که طعم خوش میوه هایش ، هویت و اعتبار اوست .  حال عده ای دیگر نیز می آیند و از همان درخت قلمه ای برداشته و به گلخانه اش می برند و با روشهای به اصطلاح علمی ، حجم میوه ها را تغییر داده و مزه اش را نیز نابود می کنند .  چند هفته قبل در یک مجتمع بزرگ کشاورزی تعداد زیادی از درختچه های بسیار زیبا را در گلخانه ای دیدم و چون برایم ناآشنا بودند ، پرسیدم که اسم شان چیست و از کجایند؟
فهمیدم از گیاهان افریقایی تبار هستند و اکنون ناچارند در این گلخانه زندگی کنند و روزی کسی آنها را بخرد و در کنج آپارتمانی قرار دهد . . . مطمئن بودم دل شان برای سرزمین مادری ، تنگ شده است و با این وجود چاره ای جز ماندن در گلدانی حقیر را ندارند .              بعد پیش خود فکر کردم که چند درصد از اینها را خواهند توانست در آپارتمانها ، سالم و زنده نگه دارند ؟  سوال بیهوده ای بود ... آنها اغلب در کنج آپارتمانها خشک می شوند و می میرند و افسوس در اینجاست که باید در هر آپارتمان ، صدای بلند تلویزیون و دعوای زن و شوهران و خیلی از صداهای مزاحم دیگر را تحمل کرده و رفته رفته طعم زادگاه خویش را از یاد ببرند و در حسرت سرزمینی به نام افریقا برگهایشان پژمرده شود و به تدریج بمیرند و به زباله دان شهرداری بپیوندند .
درست مانند حیوانات نگون بختی که در باغهای وحش ، با افسردگی و اندوهی بی پایان به مردم نگاه می کنند و ناچارند صدای خنده های استهزاآمیز انسانها را بشنوند و گاهی از روی استیصال و درد ، خود را به خواب بزنند تا آدمهای لوده و مسخره بازیهایشان را نبینند .
بسیاری از برکه ها و آبگیرها و مناطق بکر را نیز چنین کرده اند و آرامش شان را با شعار تقویت صنعت توریسم ، از بین برده اند .  من طعم کوچه ها و خیابانهای بسیاری را به یاد دارم ... درست مانند طعم غذاهایی که مادرم در کودکیهایم برای ما می پخت . اینک همان مادر نیز به هر علتی آن غذاها را نمی پزد و مثل این است که همه ی دنیا دست به دست هم داده اند تا کسانی مثل من فقط بنشینیم و تلاش کنیم که طعم همه ی غذاها و کوچه ها و خیابانها و تالابها و چمنزارها و باغهایی را که در گذشته چشیدیم به خاطر بیاوریم و اگر موفق شدیم ، اندکی خوشحال شویم .   



این روزها طعم تو را چشیده ام . . . مثل طعم توت فرنگی نوبرانه در اوایل بهار ، شیرین و مطبوع و دلچسب بود . . . مثل طعم پاییزی بی نظیر در کوهستانهای مورد علاقه ام که همیشه جامه ای از مه و ابر بر تن دارند و با نجابت و متانت مرا در سکوت خویش می پذیرند . . . مثل طعم یک محله ی قدیمی در ظهرهایش که بوی خوب غذاهای لذیذ در کوچه هایش شناور است . . . کوچه هایی که بوی مادر می دهند !؟؟
کاش طعم تو در ذائقه ام برای همیشه ماندنی بود .  اما نه ، تو باید جوانی کنی و از خیابانها و چهارراههای زندگی بگذری و روزی در خانه ای که بوی پرستو و گنجشک می دهد ، طعم دلخواهت را بیابی . 
من فقط می توانم طعم خوب تو را به یاد بسپارم و هر غروب ، تماشاگر آسمانی باشم که سرشار از غوغای پرستوهاست . . . و همواره به درختهایی خیره شوم که بر شاخه هایشان ، گنجشکها آواز می خوانند .
نمی گذارم دنیا طعم خوب تو را از یادم بدزدد . . . به اندازه ی کافی طعم چیزهای خوب را قبلا از من گرفته است این دنیا !؟؟  اما این بار نمی گذارم . . . نه !؟   این بار دنیا را در باره ی خودم نومید خواهم کرد .