زندگی در کوچ

      پرنده ها در راه اند . . . منظورم پرنده های مهاجر است که هر سال برای زمستان گذرانی به تالاب انزلی می آیند تا در جایی که برای شان چندان هم امن نیست ، مدتی بمانند و پیش از آمدن بهار دوباره برگردند . 

در روز جمعه ی قبل با قایق در تالاب گشتی زدم و متوجه شدم که دسته های بزرگ قو و غاز و مرغابی و خوتکا و پرستوهای دریایی و گونه های دیگر هنوز نرسیده اند .     سالهای زیادی است که دیگر برای تماشای آنها به تالاب نمی روم . . . برای آنکه باید با شکارچیانی که قرقگاهها را از محیط زیست اجاره کرده اند ، هماهنگ کنی و سپس با احتیاط و رعایت قواعدی به آنجاها وارد شوی .  غرش قایقهای موتوری و برخی کارهایی که پرنده ها را می ترساند ، برای مسوولان هر قرقگاه اهمیت زیادی دارد .

به یاد دارم که در سالهای دورتر اغلب به تالاب می رفتم و ساعتها به تماشای پرنده هایی می پرداختم که زندگی و بقا و ادامه نسلهای شان به کوچ و مهاجرت ، وابسته است .  حتی در شبها نیز این اتفاق می افتاد . . . و حال تصور کنید که مهتاب می درخشد و مه رقیقی نیز بر سینه ی تالاب می لغزد و تو در قایقی کوچک ، نشسته ای و داری به انبوه پرندگانی نگاه می کنی که همه ی هدف شان از آمدن و ماندن و رفتن ، زندگی کردن است .

آن تصاویر رویایی و انعکاس نور ماه در آب و سایه های پرندگان و برخاستن گاه و بیگاه صدای شان و نیز چرخش توده های کوچک و بزرگ مه ، جان و روح مرا آرام می کرد و براستی تحمل سرمای شبانگاهی را آسان و میسر می ساخت .    به یاد یکی از روزهایی افتادم که درون قایق دراز کشیده بودم و ناگهان خوابم برد . . . یک خواب کوتاه و دلچسب که رشته هایش خیلی زود از هم گسست و ناگاه وقتی چشمهایم را گشودم ، بر دماغه ی قایق ، یک پرستوی دریایی را دیدم که با چشمهای سیاه و زیبایش ، داشت نگاهم می کرد . . . و من برای آنکه او را نترسانم و کاری کنم تا بیشتر بماند و بیشتر ببینمش ، مانند یک مجسمه از جای خود تکان نخوردم .   در آن پرنده ، معصومیت شگفت انگیزی بود که سبب می شد تا دلم برایش بسوزد .  اما وقتی یادم آمد که هیچ صیادی یک پرستوی دریایی را شکار نمی کند ، قدری خیالم جمع شد .

اکنون آنها دارند باز می آیند . . . و من باز هم نخواهم توانست برای تماشای آنها بروم .  فرصتهای ما برای دیدن زیباییها در زندگی بسیار اندک است . . . و در عوض کسانی می توانند به راحتی آن موجودات زیبا را ببینند که کار و شغلی جز شکار و صید ندارند .   سالها پیش به یکی از مدیران سازمان محیط زیست پیشنهاد دادم تا برنامه ای تنظیم کنند و گردشگران را با رعایت اصول و قوانین به آب بندانها بیاورند که این همه شکوه و زیبایی را در خلقت خداوندی ببینند .             گفت : بعضی از مدیران و مسوولانی هم که گاه به این مکانها می آیند ، کارهایی می کنند که پرندگان به دور دستها فرار کرده و مخفی می شوند. . . بعد برویم گردشگر بیاوریم؟؟  چطور می شود آنها را کنترل کرد ؟؟ 

همان موقع یاد کنده کاریهای برخی از مردم بر روی آثار باستانی و قدیمی خودمان افتادم و حرفم را پس گرفتم .... ما همواره به روحیات و خواسته ها و دغدغه های خود احترام می گذاریم و اصلا هم اهمیتی ندارد که پرندگان مهاجر به امنیت و آرامش و سکوت نیازمندند . آنها باید در آرامشی که دوستش می دارند به صدای همنوعان و جفتها و جوجه های خویش گوش کنند ، دمای هوا و آب را بسنجند ، به طور مرتب جهت باد را در نظر بگیرند و موقعیتی را که در آن هستند ، همواره رصد کنند . . . و این همه کارهای مهم ، به آرامش و دور ماندن از غوغای آدمیان نیاز دارد .  ما که هر روز هیاهوی تازه ای برای خود تدارک می بینیم و از ایجاد ناآرامی برای دیگران هم ابایی نداریم ، چرا باید نگران غازهای وحشی و مرغابیها و کاکاییها و پرندگان دیگر باشیم؟

برای همین است که در تمدن خود ، غوغاسالاری را به اشکال متفاوت فرا گرفته ایم و سپس در هر موقعیتی دنبال یک آینه می گردیم تا قیافه و موها و لباس خویش را در آن برانداز کنیم و بدیهی است که فرصتهای فراوان را برای دیدن زیباییهای زندگی از دست می دهیم . . . و عاقبت روزی اگر از ما بپرسند در این همه سالی که گذراندی ، چه دیدی ، باید پس از مکثی طولانی فقط این را بگوییم که : من فقط خودم را بارها و بارها دیده ام.



در آخرین روزهای اقامت پرندگان و زمانی که دسته دسته از سطح آب بر می خیزند تا به نقاط شمالی تر برگردند . . . در روزهای آغاز کوچ و مهاجرت ، پرندگانی را خواهی دید که بیمار و یا آسیب دیده اند و نمی توانند در کنار همنوعان خود بال بگشایند .   تنهایی و سرگردانی و بی پناهی و عدم امنیتی را که در تالاب احساس می کنند ، نمی توان شرح داد .  من یکی از آن روزها را دیده ام ... روزی که زندگی با همان تصاویری که در تالاب و در برابر چشمان توست ، با زبانی صریح و بی تعارف می گوید که : زندگی ، ضعفا را در چنگال خود ، می شکند و جایی برای زندگی و بقا به آنها نمی دهد .    آن وقت باید نشست و پرندگان ناتوان را با غصه تماشا کرد که از ترس و وحشت در لابلای نیزارها ، پناهگاهی می جویند و اطمینان دارم که می دانند با گرمای بهار و تابستانی که در پیش است ، بختی برای ادامه ی زندگی نخواهند داشت .

با این وجود تا آخرین لحظه ، امیدهای کمرنگ خویش را در قلبهای کوچک خود زنده نگاه می دارند و در حالی که با حسرت به آسمان و دسته های بزرگ کوچ نگاه می کنند ، تار و پود امیدهای کم فروغ خویش را با تردید و هراس در قلبهای کوچک خود به هم می بافند .  


پ.ن : اگر مشتاقید تا برخی از این پرندگانی را که نام بردم ببینید ، در ویکی پدیا خواهید توانست به منظور خود دست یابید .


نظرات 21 + ارسال نظر
هدی چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:07

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

.........

سفـر مگــو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگـر منـــم که دلـم بـی تـو سر نخــواهد کرد

مـن و تــو پـنــجـــره هـای قـطار در سفــریـم
سفـــر مـرا بـه تــو نـزدیــک تـر نخـواهـد کـرد

...........

سلام
تصویرسازی زیبای شما منو به یاد این دو غزل انداخت ...
خوش به حال پرنده ها که هم بال دارند و هم اجازه کوچ ...

هدی جان ! سلام
چه اشعار زیبایی ؟!! باور کن هر کدومش رو چند بار خوندم و باز هم خواهم خوند . منم گاهی به پرنده ها حسودی میکنم . . . به تصمیم و اراده و عزمی که دارند برای مهاجرت و مواجهه با انواع خطرات و مشکلات . . . و بال زدن در دنیایی که با دنیای ما خیلی تفاوت داره ... مخصوصا قوها که اون اخلاق و مرام شون کشته منو

صدرا چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:41

سلام ! خوندم و چشام پر از اشک شد

سلام صدرای عزیز
می دونم چه احساسی در باره ی پرندگان و طبیعت داری ؟!!
می دونم چه حس زیبایی تو رو به اونها پیوند میده برادر

november چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:05 http://november.persianblog.ir

سلام.
این روزها چیزی دارد تمام می شود و چیز دیگری شروع ... سفرشان بسلامت ازدست تمام حوادث آدم ساز!!
این پاراگراف آخری تون بسان خراشی ست روی تمام دلبستگی هایی که حقیقت دارن. همیشه خیلی از واقعیتها تلخن و گریبان احساس رو میفشارند و این یکی هم از همین نوعه...
اما با همه اینها شکر که زندگی جریان دارد هنوز ...

راستی از اهالی خونه ما یکی هست که دوتا فنچ که ازگرمای تابستون روی زمین افتاده بودن رو آورد خونه و بهشون رسید تا از گرماوُ بی آبی در امان باشن. به دست روزگار نروماده بودن و دو سه روزی هست که جوجه دارشدن ...
زندگی همچنان جریان دارد ... باحال نذار یا خرامان، چه در لابلای نی زارها، چه در دماغه قایق، چه در کُنام تنگ،یا زندگی در کوچ. فقط خداکند به آرامی بگذرد.

سلام دوست عزیزم ... بهتون تبریک میگم . قدم نورسیده ها مبارک بله ، زندگی کار خودشو میکنه و هیچ چیزی و هیچ اتفاقی هم حواسش رو پرت نخواهد کرد . . . زندگی ادامه داره و ما هم تا روزی که مقدره با این زندگی در راهیم و از فراز و نشیبهای اون میگذریم .
خدا کند که زندگی به آرامی بگذرد

مونالیزا چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:49

سلام
خوب برای خودت میری تفریح و صفاسیتی؟!!
آرزو میکنم که جای همه ما رو خالی کرده باشی

سلام .... جای همه ی دوستان و رفقا رو خالی کردم .
واقعا جای همه خالی بود

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:42

خدایا یعنی میشه؟؟؟
توی این چند روز خیلی برام دعاکنین.. : )))
------------------------------------
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم . . .
---------------------
. صدای باران می آید
دلم جایی تنگ است...

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:46

. ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ . . . ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺤﻄﯿﻪ ﺁﺩﻣﻪ (:
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می ایی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
--------------------------------
.در آب که شستی تن بی تابت را
دیدند تمام رودها خوابت را
لب هام به شکل بوسه ماهی شده اند
بنداز درون آب قلابت را.. :)))

سلام . . . با این کامنتهای زیبا و عاشقانه همه لذت می برند .
همه ی احساسی که در این کامنتها بود ، تصاویر مربوط به پست من رو کامل کرد . عشق به زندگی سبب میشه تا موجودات زنده کارهای بزرگی انجام بدن . . . همون عشقی که در کوچ پرنده هاست .... همون عشقی که در رفتار و نگاه آدمهاست .... تا بمونند و ادامه بدن و با عشق زندگی رو زیبا کنند . تو را به خدا و خدا را به تو می سپارم تا با هم عاشقی کنید و امید که او تو را به آرزوهایت برساند .
ممنون معصومه جان

اردک پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:02

سلام صادق جان
با این یادداشتت یاد فیلم مستندی افتادم که با آقای پورشرق و پیشه احسان در تالاب انزلی ساختیم. پرندگان گیلان.
فکر کنم زمان مدیریت شما بود.
البته زمان، کاملا وسط زمستان بود. عکسی از اون پروژه به یادگار دارم که با دیدنش یاد روزای خوش گذشته می افتم.

ممنون از بردن ما به اون فضا با نوشته ات

سلام ... یادش به خیر
یادش به خیر . . . بله فیلم بود ... هنوز ویدئو کارکرد چندانی نداشت . منم ممنونم که خاطره ای از گذشته های خوب رو برام زنده کردی ...
ارادت

hami پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:42

با اینکه خودم از نزدیک ندیدم . ولی شما اونقدر زیبا نوشتید که واقعا احساس کردم اونجا هستم و صحنه رو کاملا تجسم کردم. ممنون

سلام ... لطف داری عزیزم
توصیه می کنم که فرصتهای زندگی رو برای تماشای زیباییها از دست ندی ... حال آدمو خوب میکنه واقعا

پرنیان جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:32

سلام
قشنگ بود.
پرنده ها با این مغز کوچکشان حتی گاهی بهتر از ادمها با این مغز بزرگشان تصمیم میگیرند تا کی باشند و کجا باشند. آدمها اسیر زمینند و بیشتر اوقات مجبورند که جائی باشند که نه متعلق به آنهاست نه آنها متعلق به آنجا.

می دانم که قدر این طبیعت زیبائی که نزدیکتان هست را می دانید. ما هم با چند قطره باران که آسمان تهران سخاوتمند میشود و نثار تهرانی ها میکند عاشق تر می شویم. دلمان هم به همین قدر خوش است.

سلام و سپاس
. . . و ما بارها در خیابانها و گذرگاههای زندگی گم میشویم و پرندگان برعکس ما در عبور از مسافتهای چند هزار کیلومتری ، گم نمیشوند .
وقتی به این جهت یابی و استعداد بسیارشان در یافتن راههای بعید فکر میکنم ، غرق در لذت و تحسین میشوم. پرنیان عزیز ! خوشحالم که هستی و امید که سلامتی ات برقرار و همیشگی باشد .

پرنیان جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:16

خیلی ممنونم. من هرگز محبت های شما و دوستان دیگرم را فراموش نخواهم کرد. قدرشون رو خیلی خیلی می دونم. حالم خیلی خوبه و دیروز یک ساعت تردمیل زدم. بعد از این همه بی تحرکی برایم عالی بود و سرحالم کرد. شما خیلی محبت داشتید به من در این مدت ... بخصوص.

این روزها برای بودن آدمهای مهربان و وفادار باید خیلی خیلی خوشحال باشیم.

جای شما خالی تهران مثل یک دختر لوند و زیبا شده با این هوای قشنگش . و من دعا دعا می کنم که آفتاب نیاد به این زودی ها

شما هم خیلی لطف داری ... همه ی دوستانی که شما رو میشناسند ، دوستتون دارند و از شما به خوبی یاد می کنند . خدا رو شکر که عافیت و سلامتی حاصل شده و بهتری ... خوشحالم که با این بارون پاییزی ، روحیه ی خوبی هم داری . به نظرم تهران از جمله شهرها و مناطق است که در بارون ، خیلی رویایی میشه ... مخصوصا خیابونهایی که درخت های زیادی دارند ... من روزهای بارانی در خیابون یخچال و شهرزاد و دروس و حوالی پاسداران رو خیلی دوست داشتم و اون وقتها که ساکن پاسداران بودم ، خیلی خوشم میومد که در زیر بارون اون طرفا قدم بزنم ... یادش به خیر
راستش من تا حالا دختر لوند ندیدم و زیاد نفهمیدم منظورتون چیه ؟؟ اما می دونم که حتما باید زیبا و دلربا باشه ..

پرنیان جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 14:36

پس احتمالا" چند سالی همسایه بودیم. پاسداران از اون خیابانهائیست که با وجود ترافیک و فرعی های زیاد ، خیابان خوبیه. من دوستش دارم. ولی بهترین خیابان به نظر من برای پیاده روی در روزهای بارانی در تهران ، خیابان ولیعصر هست از تجریش تا میدان ونک . درختان سر به فلک کشیده و زیبا و خیابانی که انگار ته نداره.

دخترهای رشت که به دلبری معروفند قربان. چطور تا حالا ندیدین؟

جدی؟؟ همسایه بودیم ؟؟ چه جالب؟ ؟!! فکرشو هم نمیکردم . . . خیابون ولیعصر هم فوق العاده است ... فقط بدیش اینه که ترافیک و ازدحام خودروها همیشگیه و یه مقداری مزاحمت صوتی ایجاد می کنه . پرنیان عزیز ! واقعیت اینه که من همیشه در هنگام پیاده روی
چشمهام رو به زمین میدوزم و فقط جلوی پای خودمو میبینم . . . از بس که چاله چوله توی خیابون زیاده !؟؟ برای همین اون مواردی رو که برشمردی ، ندیدم هنوز

مهران شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:39

با سلام
گاهی با رویا پرواز و کوچ کردن زندگی میکنیم
وچقدر زیباست

سلام مهران عزیز
آدمی بدون رویاهای دوست داشتنی در این دنیای پرآشوب دوام نمیآورد .

ایرج میرزا شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:20

خوشا گیلان و وضع بی مثالش
سلام
فرخا گر بگذری بر ساحل بحر خزر
شیرجه زن در آب و ....

بقیه اش چیه ؟؟؟هر کی گفت

فرخا گر بگذری بر ساحل بحر خزر
شیرجه زن در آب و از طوفان نکن هرگز حذر
سلام ... از کجا دانستی که من متخصص شنا کردن در دریای
طوفانی ام؟ دست مریزاد با این حس ششم

ایرج میرزا یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 17:50

سلام جناب فرخ دریایی
جای ما رو هم دریا خالی کن . خوش به سعادتت

شعرت عالی بود
البته نسخه اصلی حافظ اینجوری نوشته:
فرخا گر بگذری بر ساحل بحر خزر
شرجه زن در آب و حالش را ببر
جای میرزا ایرجو خالی بکن
یادگاری واسه اون یدونه ماهی سفید بزرگ بخر

من کباب پرنده مهاجر میخواااااام

سلام و عرض ادب
بنده در سرودن اشعار از نوع درپیت ید طولایی دارم
باورت میشه من خودم تا به حال کباب پرنده ی مهاجر نخوردم؟؟
در ضمن شما به خاطر ماهی سفید ، کل وزن شعر رو به هم ریختی؟؟
خب می فرمودی:یادگاری واسه اون ماهی بخر
اون وقت بنده هم یه ماهی پرورشی هم میتونستم براتون بخرم و دستمون رو توی حنا نمیذاشتی ... الان هم منو گرفتار کردی و هم وزن شعر رو شکستی ...

ویس یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 17:52

دل روشنی دارم ای عشق
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است
بگو با کدامین نفس می توان تا عبور کبوتر سفر کرد
مرا می شناسی تو ای عشق
دل من گره گیر چشم نجیب گیاهی است
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های سبز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
پرم از عبور پرستو
سلام سپیدار
مرا می شناسی تو ای عشق
شعر بالا را با تمام دلم به اون لحظات زیبایی که در قایق نشستید در تالاب ، که برای من باور کردنی نیست این همه زیبایی ، تقدیم کردم.
چشم های شما در خودش چه خاطراتی دارد. چشمتان را که می بندید ، کوچ آغاز می شود. فوق العاده است.
ماندگاری پرندگان بیمار هم مثل جبری در بیماری و مردن همه در طبیعت است که تحملش سخت است ، اما هست.
چشم دل با کن که جان بینی
آن چه نادیدنی است ، آن بینی
و چشم دل شما هم باز است، چرا که بسیار مردم این زیبایی ها را می بینند ولی درک نمی کنند.
همیشه سلامت باشید.

سلام ... ویس عزیز !
هر وقت که می آیی ، حس خوبت را نیز با خودت می آوری . حتی در مواقعی که غمگین و یا بی حوصله ای ... ممنونم
اما معترفم به اینکه چه بسیار زیباییها و پروازها و مناظری رویایی را هنوز ندیده ام .... همیشه گفته ام که ما زیبایی فصلها را در شهرها و آپارتمانها پشت سر می گذاریم و آنها را نمی بینیم . این ظلم بزرگی است که به خودمان روا میداریم و انگار این سرنوشت لایتغیر ماست . اما چه خوب که در آن حس زیبایم ، موقعی که در قایق بودم ، با من شریک شدی ... از این بابت شادمانم دوست خوبم

هدی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 18:20

محققان ایرانی براین باورندکه 72361987نفردرایران مبتلا به تنبلی مفرط هستند،چون که حاضرنیستنداین عددروهم به طورکامل بخونن!شما چی؟کامل خوندی؟نخوندی؟

نخند! فکرتنبلیت باش ...
واالللللللللللللله!

سلام ... من خوندم .. 72 میلیون و 361هزار و 987
پس من تنبل نیستم ... حالا اون روزی که توی قایق خوابم برد و پرستوی دریایی دیدم که دلیل بر تنبلی نمیشه خانوم عزیز

هدی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 21:41

اااااااا قبول نیست ... شما اولش نخوندینش بعدش رفتین خوندینش!!!

حالا اول . . . یا بعد ... راستش به رگ غیرتم برخورد .
خواستم حالی از محققان ایرانی بگیرم ... که خدا رو شکر گرفتم .
شما هم لطفا وارد دعوای من و محققان ایرانی نشو تا من حسابی حالشونو جا بیارم . می ترسم کار به زد و خورد بکشه و خدای ناخواسته شما آسیب ببینی

هدی دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:25

هیچی دیگه ... خواستم مطمئن شم شمام مثل خودمین!!!

اگرچه امتحان سختی بود
اما خوشحالم که قبول شدم . . . مرسی

معصومه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 18:57

. زمانی شعر می گفتم برای غربت باران
ولی حالا خودم تنهاترم
تنهاتر از باران . . .
بُزُرگ تَر که می شوی
غُصِه هآیَت زُود تَر اَز خُودَت قَد می کِشَند...
لَبخَندَت رآ دَر آلبُوم کودکی اَت جآ می گذاری ...
نآخوآستِه وآرِد دُنیآی لَبخَند هآی مَصنوعـی مـی شَوی...
شآیَد بُزُرگ شُدن آن چیزی نَبود
کِه مَن اِنتِظآرَش رآ مـی کِشیدم.
-------------------------------------------------------------------
چقدر گاهی دوش آب ِ گرم خوب است .
چقدر گاهی میچسبد این بی خبری از دنیا ؛
وقتی زیر دوش فقط صدای شر شر آب می آید و
مجبوری چشم هایت را زیر ِ دوش روی همه چی ببندی
و به هیچ چیز جز لذتِ ریختن ِ آب ِ گرم روی کمرت فکر نکنی
بعد هم بخاری که همه جا را فرا گرفته ؛
مقدمه ای باشد برای روبرو نشدن ِ ناگهانیت با دنیایی که چند دقیقه تنهایش گذاشتی .......
از پشت بخار ها کم کم دنیای بیرونت را ببینی و پا بگذاری درونش .
آآآ هههه که چه لذتی !
همین

بزرگ شدن عوارضی دارد معصومه ی عزیز
بسیاری از ما وقتی بزرگ شدیم و مشکلات بزرگی هم در برابر ما قرار گرفت ، به آغوش خاطرات کودکی پناه میبریم . . . به آن همه سرمستی و صفا و بی خیالی و بازیهای ساده و خیال پردازیهای رویایی ... اما گریزی از بزرگ شدن نیست . باید همراه با بزرگ شدن ، روح را هم بزرگ کرد . یک انسان با روح بزرگ خود شکست نمی خورد ... مثل کوهی بزرگ که اگر بخواهی کمی از دامنه اش را بخراشی ، باید چند کیلو مواد منفجره به کار بگیری و کلی وقت و هزینه صرف کنی ... اما هر قدر هم که به کوه آسیب وارد کنی ، باز پابرجاست ... زخمهایی بر میدارد و با این همه از میان نمیرود . هیچ کس نمی تواند یک کوه را نابود کرده و بر جای آن زمین بازی بسازد ... چون کوه ، کوه است . برای همین باید روح را بزرگ کرد و دنیا را حقیر و پست دید و موضوعات ریز و درشت این دنیا را به مسخره گرفت . این بار اگر زیر دوش آب گرم بودی ، به اینها که برای تو دوست عزیزم نوشتم ، بیشتر فکر کن ... مطمئنم جواب میدهد .

معصومه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 18:58

متولد چ ماهی هستی صادق جان؟

من تیر ماهی هستم ...

معصومه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:41

ممنون....میگم استادید...بگید نیستم
حتمن
چند تیرهستید؟

من در روز 31 تیر ماه به دنیا اومدم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد