این آدم های برفی

امروز در حاشیه ی جنگل ایستادم و به درختهایی که از برف ، لباسی سفید پوشیده بودند ، نگاه می کردم.    سه نفر در فاصله ای دورتر با اشتیاق و شادی ، آدم برفی می ساختند و چیزی نگذشت که کلاه و شال گردن و پالتوی خود را بر آدم برفی پوشاندند تا عکس بگیرند.   البته با شاخه های شکسته و خٌرده های چوب برای آدم برفی ، چشم و دهان و دماغ هم درست کردند و لذت می بردند .     با گامهایی آرام به سوی آنها رفتم و با لبخند در شادی شان شریک شدم .     یکی از آنان سلام کرد و گفت : شما هم بیایید با ما عکس بگیرید .     گفتم : ممنون ، شما بگیرید .     دیگری گفت : به هر حال زحمت کشیدیم و آدم برفی درست کردیم  ، دلمون می خواد شما هم با ما باشید .

گفتم : از آدمهای برفی خوشم نمی آد .    همان اولی با تعجب گفت: چرا آخه؟   حس کردم که بقیه نیز کنجکاوند تا دلیلم را بدانند .    گفتم : آدمهای برفی منو یادِ آدمهایی میندازن که در اطراف ما هستند و هر کاری هم بکنی ، باز هم عاطفه ای ندارند تا قلب شون رو گرم کنه . برای همین ، خیلی زود از بین میرن .  آدم های برفی که در زندگی و دنیای ما هستند ، خیلی زود تنها میشن ... چون کسی نیست دوست شون داشته باشه ... و این خودش می تونه آدمهای سرد رو از پا در بیاره .  

هر سه تعجب کردند و به فکر فرو رفتند .  سپس اسم هایی را به یاد یکدیگر آوردند و من فهمیدم که آنها نیز در زندگی خود آدم های سرد و برفی دیده اند و دل خوشی از آنان ندارند .   دلم نیامد که بیش ازاین دچارِ فلسفه ی آدم های برفی شوند و شادی و اشتیاق شان را بیاشوبم . 

با علاقه گفتم : حالا آدم های برفی رو بی خیال ... بیایید با هم یه عکس یادگاری بگیریم ... ببخشید ، من فقط یهویی یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم .  مهم نیست .

عکس گرفتیم و آنها خواستند بروند به رستورانی در همان نزدیکی و چیزی بخورند .  یک پسر جوان و دو دختر بودند .  اصرار داشتند که با آنها همراه شوم ...  عذر خواستم و به شوخی گفتم : شما برید . من از آدم برفی شما مراقبت می کنم تا احساس تنهایی نکنه . 



آنها رفتند و من در کنار آدم برفی ایستادم .  دیگر شال و کلاه و پالتو نداشت ... چون آن سه جوان ، پس از گرفتن عکس های یادگاری ، وسایل خود را برداشته بودند .   اکنون آدم برفی ، فقط با چند تکه چوب و شاخه ، دهان و دماغ و چشمهایی داشت .   ظاهرا یک آدم بود . . . اما سرد و فراموش شده و تنها . . . 

زمستان را دوست دارم .  برای شادی هایی که با برف می آورد .  برای آن که این فصل پیر و اخمو با گشاده دستی اجازه می دهد تا جوانان ، جوانی کنند .   ذوق و شوق کودکان و بچه ها را می بیند و مانند پدربزرگی که زندگی سختی داشته است در روزهای آفتابیِ خود به روی آنها می خندد .   خنده هایش همیشه در پشت شعاعِ آفتاب زمستانی پنهان است . . . پدربزرگ های خسته و مغرور که بداخلاق به نظر می رسند ، خنده ها و گریه های خود را از کوچکترها پنهان می کنند و همین چیزهاست که زمستان را دوست داشتنی می کند .   اگر فقر و درد و گرسنگی و بیچارگی هم در زمستان دیدیم ، باید بدانیم که عده ای از ما برای دیگران خواسته ایم . 

عده ای از ما که مثل همان آدم های برفی از احساس و عاطفه ، تهی مانده ایم و چیزی نیست تا درون ما را گرم کند .   عده ای از ما که بر زبان ، دغدغه ی انسانیت داریم و نمی دانیم که حرف ها و شعارها ، فقرا و گرسنگان را نمی پوشاند و سیر نمی کند .     زمستان همیشه می آید تا آدم های برفی در پیرامون خود را بشناسیم و امید ببندیم به روزگاری که هوا گرم تر شود و آن آدم های سرد ، لحظه به لحظه کوچک تر شده و از بین بروند.  



 *** به زودی و باز هم از زمستان خواهم نوشت . این فصل همواره مرا به وجد می آورد . . . و همواره با رفتن خود ، دلتنگم می کند . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد