همان ابتدا

ابتدا یک شادی کوچک بود که در قلب ما مثل یک پرنده ی کوچک، بال بال می زد. بید مجنون و بزرگی که در کنارش بودم، نگاه می کرد و وقتی باد ملایمی در شاخ و برگش می پیچید، آواز غم انگیزی می خواند که به نظرم اصلا عجیب نبود. به خودم می گفتم که اگر بید مجنون، آواز حزن آلود نخواند، پس کدام یک از درختان باید ترانه های غمگنانه بخواند؟ سالهایی گذشت و من باز هم در کنار بید بزرگ خسته ایستاده ام. شوق پاییزی ندارد. حتی وقتی باد در شاخ و برگش می پیچد، صدای آوازش به گوش نمی آید.

به او تکیه زدم... دلم گرفته بود. همین امروز غروب ... دلم هوای گریه داشت. بید گفت: ابتدا یک شادی کوچک بود؟ یک هیجان ساده؟ یک نگاه کوتاه؟ 

چیزی نداشتم که بگویم. گیسوانش را در باد پریشان کرد. هوا بوی باران و علف می داد. بید گفت: من می خواهم بخوابم. وقتی برگهایم زرد شد، وقتی برگریزان مرا دیدی، چند عکس بگیر که در بهار نشانم بدهی.  اکنون برو، تو با همان شادی کوچک و با همان  چشمها و نگاه کوتاه، عاشق شدی. حالا وقت غم های بزرگ است. وقت رنج بردن و موعدی  برای نالیدن و دم بر نیاوردن. پس از سکوتی کوتاه زیر لب گفت: از اولش فقط یک شادی کوچک بود؟ هان؟

چشمهایش را بست و خوابید.