پریروز دوباره دیدمش . . . جنگل را می گویم . همه چیز در مِه ، فرو رفته بود . صدای یک بلبل وحشی به گوش می رسید . . . و صدای آوازی یکنواخت از آبشاری کوچک که خود را در کناره های جاده ، رها می کرد و می رفت به جایی که نمی دانست . مِه ، غلیظ تر شد و من در لابلای درخت ها راه می رفتم . دقایقی گذشت و از برخی شاخه ها ، قطره هایی زلال ، چکه می کردند و بر زمین می ریختند . مِه ، مرا نیز قدری خیس کرده بود . . . موها و لباس و شیشه های عینکم را . . . و صدای بلبل وحشی و آبشارِ کوچک ، دیگر به گوش نمی رسید . غلظت مِه ، جان صداها را می گیرد و سکوتی با شکوه می آفریند . ایستادم و فهمیدم که پوستِ صورتم را نیز خیس کرده است .
مِه ، همه چیز و حتی مرا در آغوش گرفته بود و لابد ، درخت ها را از شوق به گریه انداخته بود . چکیدن قطرات زلال از شاخه ها ، شدت گرفت . بُغض درخت ها شکسته بود و هیچ نمی گفتند . دستم را در زیرِ شاخه ای گرفتم تا قطره های زلال بر کفِ دست من بیاُفتد . گرم بود . . . قطره ها را می گویم . مثلِ قطره های اشک که از چشم های موجود زنده فرو می ریزد . بلبل وحشی با جثه ای کوچک ، خودش را بر شاخه ای نحیف رسانده بود و من می دیدمش . . . نغمه ای نمی خواند . پرهایش ، خیس بود . مِه ، او را نیز به گریه انداخته بود؟ اجزای طبیعت به یکدیگر دلداری می دهند . آنها مثل ما نیستند که حرف بزنند . چیزی نمی گویند . اما وقتی دلگیر و خسته اند به یاری هم می شتابند و دردهای یکدیگر را تسکین می دهند . مِه ، مرا نیز در آغوش گرفته بود . می دانست که یک انسان را در آغوش گرفته است . اما می فهمید که یک انسان خسته به تنهایی و در یک روز سرد به جنگل می زند . او مرا نیز مانند یک درخت و مثل یک پرنده دوست داشت . چشمم افتاد به روی زمین . . . خدایا ! این همه زباله؟؟ فکر کردم برای همین زباله هاست که مِه به دلداری درخت ها آمده است . آنها داشتند کم کم از خواب زمستانی بیدار می شدند . حتما تنِ شان بعد از یک خواب طولانی ، کرخت شده و درد می کرد . شاید مِه ، مانند مادری که فرزندانش را با بوسه هایی محبت آمیز از خواب بیدار می کند ، آمده بود تا با عشق بیدارشان کند .
دلِ شان را بجوید و در آغوش خود به آنان بگوید که : چیزی نیست . غصه نخورید . بالاخره یک روزی می آیند و زباله ها را جمع می کنند. مِه ، مرا نیز در آغوش خود داشت . هر کسِ دیگری به جای او بود ، این کار را نمی کرد . حتما می گفت که : این هم مثلِ همنوعان خودش ، بیرحم و خودخواه است . اما مه ، اینطور نبود . دلم خواست چیزی مثل یک چراغ جادو داشته باشم و غولی از درونِ چراغ ، بیرون بیاید و به من بگوید که : ای آدمیزاد ، چه آرزویی داری؟ آنگاه من آرزو کنم تا به شکلِ درختی در آیم و برای همیشه در جنگل باشم و هر از چند گاه در آغوش مِه ، از شوق و عشق ، اشک بریزم و ناگزیر نباشم به میانِ همنوعان خویش برگردم و کارهای شگفت انگیزشان را ببینم . بلبل وحشی همچنان بر همان شاخه ی نحیف نشسته بود . نغمه های کوتاه و سوزناکی می خواند. نمی دانم در قلب کوچکش ، چه راز و قصه ای داشت؟؟ شاید هم می دانست در آستانه ی فصلِ عاشقی و بهار قرار گرفته و دیگر چیزی نمانده است تا آن روزهای مفرح و زیبا برگردد . آهنگی که در نغمه اش بود ، ناگهان تغییر کرد . . . سوزِ بیشتری داشت . لابد می دانست که در روزهای بهار و تابستان و در میانِ آن همه صداهای ناهنجار و بوی کباب و ذغال و خنده های ممتد که جنگل را در بر خواهد گرفت ، نمی تواند زیباترین ترانه هایش را برای معشوقِ کوچک خود بخواند . قلب کوچک پرنده لرزید . یعنی می توانست در آن روزها ، قلبی را عاشق کند؟ مِه ، چنان غلیظ شد که من دیگر نمی توانستم پرنده را ببینم . گویی آغوش خود را بر همه ی اجزای جنگل ، تنگ تر کرده بود تا مِهر خود را بیشتر نثارشان کند . . . تا غصه های فردا را فراموش کنند . دیگر موهایم حسابی خیس شده بود . مِه ، مرا نیز در آغوش خویش می فشرد . می دانست که در چنین روزی سرد ، فقط یک انسان خسته و دلگیر به جنگل می زند و از شهر و هیاهوی زندگی دور می شود . به راه افتادم و کمی آن سوتر ، درختی کهنسال را دیدم که از همه ی شاخه هایش قطره های اشک می چکید . مثل آدمی بود که به هق هقِ گریه افتاده است و کسی نمی تواند آرام اش کند . به تنه اش دست کشیدم . . . و سپس دستم را بر روی تنه اش قرار دادم . انگار از درون می لرزید . حتما به یاد گذشته های دور افتاده بود ... به یاد سالهای خیلی دور که جوان بود ... به یاد ایامی که پای انسان به جنگل نمی رسید و زمین در نبودِ زباله ها به راحتی نفس می کشید. ای وای ، حتی مه نیز قادر نبود آن درخت پیر را از هق هق گریه هایش برهاند . چه روزهای سختی در پیش داشت؟؟ چه سالهای دشواری؟ شاید آرزو می کرد که تبری سرد به سراغش بیاید و از رنجِ زیستن رهایی یابد . شاید دلش می خواست او را قطعه قطعه کنند و با چوبش ، پنجره بسازند تا همواره نور و آفتاب را به تنگنای اتاق ها دعوت کند . . . بیچاره درخت ...خبر ندشت که آدمها در این روزگار به پنجره های فلزی و دو جداره ، بیشتر تمایل دارند و پنجره های چوبی را نمی پسندند . نمی دانست که انسان های امروز در آفریدن هیاهو و شلوغی ، ماهرند . اما تمایل دارند در اتاق های خویش ، هیچ صدایی را نشنوند . اگرچه ، درخت پیر می دانست که ما آدمها ، موجوداتی عجیب و بی نظیریم . مِه هم می دانست . اما چیزی در اعماق قلبم می گفت که : آنها همه چیز را می دانند و فقط به روی خود نمی آورند. شاید آنها منتظرند که زمان بگذرد و روزی بیاید که از مه و درخت و پرنده ، نشانی نباشد و در چنان روزی ، انسان به گریه بیافتد . روزی که چندان دیر نیست . روزی که انسان دیگر قلبی برای عاشق شدن نیز نخواهد داشت . روزی که انسان در حسرت درخت ها و مه و ابر و پرنده و علف و بوی گلها ، خواهد سوخت .