به یاد طعم گذشته ها

همیشه طعم کوچه ها و خیابانها را به یاد می سپارم .  یعنی آن احساسی را که در من پدید می آورند ، در ذهنم بایگانی می کنم و اگر از طعم شان خوشم بیاید ، هر بار که بتوانم در آنها قدم خواهم زد و آرامشی در خود خواهم یافت .  در شهر من محله ای قدیمی به نام ساغریسازان وجود دارد که در روزگار حکومت قاجار ، تقریبا در همه ی مغازه هایش ، کفشهایی به نام ساغری را می ساختند و می فروختند . . . و این محله پر بود از خانه هایی باشکوه که بامهای شان را با سفال پوشانده بودند و در روزهای بارانی ، برای قدم زدن و تماشا فوق العاده به نظر می رسید .  پیرمردهای ساغریسازان بارها نصرت رحمانی و هوشنگ ابتهاج را در روزهای بارانی ، در همین محله دیده بودند که راه می رفتند و گاه می ایستادند و به خانه های بزرگ و قدیمی چشم می دوختند و یا در حالی که پکهای عمیقی به سیگار خود می زدند ، محو تماشای باران و صدای چکیدن قطره های باران از بامهای سفالی می شدند .   
      اما اغلب انسانها در این چند سال اخیر ، طعم کوچه ها و خیابانها را با ساخت و سازهای بی قواره تغییر می دهند و اکنون کار به جایی رسیده است که من حتی در روزهای بارانی نیز برای قدم زدن در ساغریسازان ، رغبتی ندارم .  ما فقط جلوی خودمان را می بینیم و به اطراف ، نگاهی نمی افکنیم و یادمان می رود که یک درخت گلابی ، هیچ گاه طعم میوه هایش را تغییر نمی دهد .   زیرا او بهتر از آدمها می داند که طعم خوش میوه هایش ، هویت و اعتبار اوست .  حال عده ای دیگر نیز می آیند و از همان درخت قلمه ای برداشته و به گلخانه اش می برند و با روشهای به اصطلاح علمی ، حجم میوه ها را تغییر داده و مزه اش را نیز نابود می کنند .  چند هفته قبل در یک مجتمع بزرگ کشاورزی تعداد زیادی از درختچه های بسیار زیبا را در گلخانه ای دیدم و چون برایم ناآشنا بودند ، پرسیدم که اسم شان چیست و از کجایند؟
فهمیدم از گیاهان افریقایی تبار هستند و اکنون ناچارند در این گلخانه زندگی کنند و روزی کسی آنها را بخرد و در کنج آپارتمانی قرار دهد . . . مطمئن بودم دل شان برای سرزمین مادری ، تنگ شده است و با این وجود چاره ای جز ماندن در گلدانی حقیر را ندارند .              بعد پیش خود فکر کردم که چند درصد از اینها را خواهند توانست در آپارتمانها ، سالم و زنده نگه دارند ؟  سوال بیهوده ای بود ... آنها اغلب در کنج آپارتمانها خشک می شوند و می میرند و افسوس در اینجاست که باید در هر آپارتمان ، صدای بلند تلویزیون و دعوای زن و شوهران و خیلی از صداهای مزاحم دیگر را تحمل کرده و رفته رفته طعم زادگاه خویش را از یاد ببرند و در حسرت سرزمینی به نام افریقا برگهایشان پژمرده شود و به تدریج بمیرند و به زباله دان شهرداری بپیوندند .
درست مانند حیوانات نگون بختی که در باغهای وحش ، با افسردگی و اندوهی بی پایان به مردم نگاه می کنند و ناچارند صدای خنده های استهزاآمیز انسانها را بشنوند و گاهی از روی استیصال و درد ، خود را به خواب بزنند تا آدمهای لوده و مسخره بازیهایشان را نبینند .
بسیاری از برکه ها و آبگیرها و مناطق بکر را نیز چنین کرده اند و آرامش شان را با شعار تقویت صنعت توریسم ، از بین برده اند .  من طعم کوچه ها و خیابانهای بسیاری را به یاد دارم ... درست مانند طعم غذاهایی که مادرم در کودکیهایم برای ما می پخت . اینک همان مادر نیز به هر علتی آن غذاها را نمی پزد و مثل این است که همه ی دنیا دست به دست هم داده اند تا کسانی مثل من فقط بنشینیم و تلاش کنیم که طعم همه ی غذاها و کوچه ها و خیابانها و تالابها و چمنزارها و باغهایی را که در گذشته چشیدیم به خاطر بیاوریم و اگر موفق شدیم ، اندکی خوشحال شویم .   



این روزها طعم تو را چشیده ام . . . مثل طعم توت فرنگی نوبرانه در اوایل بهار ، شیرین و مطبوع و دلچسب بود . . . مثل طعم پاییزی بی نظیر در کوهستانهای مورد علاقه ام که همیشه جامه ای از مه و ابر بر تن دارند و با نجابت و متانت مرا در سکوت خویش می پذیرند . . . مثل طعم یک محله ی قدیمی در ظهرهایش که بوی خوب غذاهای لذیذ در کوچه هایش شناور است . . . کوچه هایی که بوی مادر می دهند !؟؟
کاش طعم تو در ذائقه ام برای همیشه ماندنی بود .  اما نه ، تو باید جوانی کنی و از خیابانها و چهارراههای زندگی بگذری و روزی در خانه ای که بوی پرستو و گنجشک می دهد ، طعم دلخواهت را بیابی . 
من فقط می توانم طعم خوب تو را به یاد بسپارم و هر غروب ، تماشاگر آسمانی باشم که سرشار از غوغای پرستوهاست . . . و همواره به درختهایی خیره شوم که بر شاخه هایشان ، گنجشکها آواز می خوانند .
نمی گذارم دنیا طعم خوب تو را از یادم بدزدد . . . به اندازه ی کافی طعم چیزهای خوب را قبلا از من گرفته است این دنیا !؟؟  اما این بار نمی گذارم . . . نه !؟   این بار دنیا را در باره ی خودم نومید خواهم کرد .
نظرات 26 + ارسال نظر
هدی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:30

امیدورام دلت نیز مثل لبانت خندان باشد

صدرا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:40

برای همین افکار و اندیشه هاست که دوستت دارم و با گذشت زمان هر روز این علاقه بیشتر هم میشود
سلام بر شما

سلام صدرا جان
همیشه شرمنده ی شما هستم و به دوستی با تو مفتخرم

تنها شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:51

تنها شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:52

ایرج میرزا جان خوبه؟

انشاالله که خوبند ... امیدوارم به زودی کامنت زیبای ایشون رو ببینیم .

ایرج میرزا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 17:58

من الان رو ابرااااام
آخه تا حالا کسی بهم نگفته بود ایرج میرزا جان
چقدر این تنها خانوم با کمالات و فهمیده است ماشالا
سلام مخصوص بهش برسون

حالم که جا اومد میام نظر میدم

سلام ... خدا رو شکر که رو به راهی آقا میرزا
من تازه امروز فهمیدم که شما چقدر هواخواه داری !!؟؟
می خواستم بهت حسادت کنم . اما میذارم برای وقتی دیگر

hami شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:41

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

سلام عرض شد. درد مشترکیست.

حامی عزیز
چقدر بجا از واژه ی نمایش استفاده کردی !!
بسیاری از ما وقتی زندگی در هیاهوی بیرون از خانه را پشت سر میگذاریم و برای دقایقی به چنین جاهای امن و خلوتی(فضای مجازی) پناه میآوریم ، تازه به یادمان میاید که در ورای همه ی دوروییها و دشواریهای زندگی ، باید به حرفهای دلتنگی خود و دیگران پرداخت و فراغتی یافت .
درست مانند بازیگری که پس از پایان نمایش به پشت صحنه میرود و گریم خود را پاک میکند و لباس عوض میکند و بعد یک فنجان چای مینوشد و سیگاری روشن میکند و به خویشتن خویش می اندیشد .
سلام و درود بر شما .... سپاس

هدی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:29

باغها را گرچه دیوار و در است!
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غمست!
ریشه هاشان دست در دست هم است...

نمیدونم تو چرا پزشک نشدی؟؟
تشخیصت که فوق العاده است . امیدوارم در درمان و مداوا هم همینطور ماهر و نابغه باشی

پرنیان شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:14

سلام
آنقدر همه چیز عوض شده که گاهی فکر میکنیم گذشته آیا بوده یا اینکه ساخته ی تخیلات ماست؟ گذشته ها به قول شما طعم و مزه ی دیگه ای داشتند. خونه ها حوض داشتند، توی حیاط ها همیشه یک درخت مو و یک درخت پیچ امین الدوله بود. یه گوشه ی باغچه سبزی خوردن می کاشتند و شبها که توی حیاط ها می خوابیدیم با شمردن ستاره ها می خوابیدیم. امروز اصلا" همه چیز یه شکل دیگه ست . ولی خوب باز هم نمی شه گفت بدون لطفه. امروز هم یک چیزهائی هست که لطف خودش رو داره . اما خوب تماشای عکس های قدیمی همیشه برام لذت بخشه ، حتی عکسهای زمان قاجار و قبل تر و اینکه مردم چطور زندگی می کردند.

راستی من بنفشه آفریقائی دارم ، حالش هم خیلی خوبه توی آپارتمان. قلمه هم زدم و یک گلدان دیگه داره سبز می شه.
شاید توسته خودش رو وفق بده به جائیکه هیچ تعلقی بهش نداشته.

سلام و ارادت
گاهی وقتها فکر میکنم آلزایمر بیماری خوبیه ... تا آدم همه چیز رو فراموش کنه و تصور کنه گذشته ای نبوده و نداشته ... اما بعد میترسم که نکنه آدم آلزایمر بگیره و بعد حافظه ی کوتاه مدتش از بین بره و حافظه ی بلندمدتش ، همچنان باقی بمونه !؟؟ منم عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم و از تماشا کردنشون لذن میبرم .
در مورد بنفشه افریقایی هم باید عرض کنم که اون گیاه در خونه شما شاداب و بانشاط مونده ... مگه میشه در خونه ی کسی به نام خانوم پرنیان حتی یه گیاه ، خشک و افسرده و پژمرده بشه؟؟
من که میگم محاله ... محال

پرنیان شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:16

ایرج میرزا جان ؟؟؟

بفرمائید ... ببینید یک جان چه کارها که نمی کنه . این ها همش برمیگرده به کودک درون که همین الان در موردش یه عالمه نوشتم توی فتح باغ.

لابد ایرج عزیز ، لایق کلمه ی "جان" بودند .
دوست خوب ما تنها ، این کلمه رو قبل از ما و البته با هوشمندی در باره میرزا استفاده کردند . کاش منم قبل از اینها میرزا رو با پسوند جان خطاب می کردم و در این زمینه گوی سبقت رو از تنهای عزیز می ربودم

هدی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:38

سلام
اجازه دارم از تریبون وب شما استفاده کنم؟ و به یکی از دوستان عزیزم که مدتی پیش حال منو از شما پرسیده بود بگم:

تنهای عزیزم سلام
من خوبم و خیلی خیلی زیاد دوستت دارم و از اینکه نگرانم شدی متاسفم! باید می رفتم و مدتی دور می شدم از وقایع ... حالا هم اوضاعم بد نیست ... دلم برای تو و روح زلالت خیلی تنگ شده بود! وقتی دیدم حال منو از دوستان جویا شدی دلم گرفت و تنگ شد برات! اگه خودت وب داشتی حتما میومدم بهت سرمیزدم اما الان از کانال وب دوست خوبم جناب فرخ عزیز، بهت میگم دوستت دارم و به یادتم!مراقب خودت باش و امیدوارم در درس و زندگی موفق و شاد و کامیاب بشی عزیزم.

به بزرگواری خودتون ببخشید که از فضای شما استفاده شخصی شد دوست گرامی من! میدونم که سخاوت شما بیش از ایناست ...

سلام ... اجازه ی ما هم دست شماست .
امیدوارم هر چه زودتر تنهای عزیز این کامنت رو ببینه ... حتما خوشحال خواهد شد ... حتما

هدی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:42

نمیدونم شایدم از اینکه من از وب شما استفاده شخصی کردم خوشتون نیاد ... اگه دلتون نخواست تاییدش نکنین! من ناراحت نمیشم ... نمیخوام مجبور به کاری بشین که دوست ندارین.

ضمنا از تعاریف بی پیرایه و پرمحبت شما هم ممنونم.
رتبه م می رسید به پزشکی موقع کنکور اما من جنم پزشکی رو کلا ندارم چون اگه کسی درد بکشه جلوم، داغون میشم! حتی اگه تعریف کنن واسه م از وقایع پزشکی هم هربار از عمرم یه سال کم میشه!!

شاید سه چهار ماه از عمر دوستی ما میگذره ... ولی اینو بدون که به اندازه ی دوستان قدیمی ، پیش من محترم و محبوبی
لطفا از این به بعد اینقدر واسه من تعارف تیکه پاره نکن .
هدای عزیز ! خوشحالم که از طریق این وب ما رو قابل دونستی و گفتنیهات رو برای من و دوستان مون و مخصوصا تنهای مهربان نوشتی .... این کار تو رو صمیمانه و از روی مهر تلقی کردم

ایرج میرزا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:56

تو روخخخدا دیگه بس کنید . من دیگه طاقت اینهمه مهر و محبت رو ندارم به خدا . یه جان دیگه بگید جونم در میاداااا .
امروز امید به زندگی در من چند برابر شد .

آآآآآآآآآآآی کجاااااایی ملک المووووووت ...... عمرا" ا" ا" ا"

خدایت حفظ بفرماید که دلمان را خوش می کنی
ملک الموت برود جان دشمنت را بگیرد الهی
یکی از خوبیهای اینترنت همین است که آدمها بی هیچ طمع و چشمداشتی یکدیگر را دوست میدارند و برای هم احترام قائلند و در طول زمان به یکدیگر دل می بندند . قبول دارم که سواستفاده هایی هم میشود و ماجراهای ناخوشایندی نیز اتفاق می افتد . ولی برای من همان که گفتم جالب و راضی کننده است . . . پس بگذار به پیروی از تنهای عزیز بگویم : میرزا جان ! لطفت هماره مستدام و عمرت به بلندای آفتاب باد

پرنیان شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:34

مرسی فرخ عزیز

ولی .... بن سای ام به شکل ناجوانمردانه ای خشک شد !

هنوز هم دلیلش رو نمی دونم

شاید فهمیده بود که می خواید دو روزی توی خونه نباشید .
مگه نمی دونی که جلوی گیاهان و گلها باید مطالب ناراحت کننده رو فاکتور گرفت؟؟

ایرج میرزا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:58

ای که گفتی جان مرا جانم به قربان شما
اینقدر جان جان نگو جان من و جان شما

خیلی مخلصیم

ارادت ارادت

تنها یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:02

سلام
خوبی هدی جان؟
ممنون از توجهت عزیزدل
سلام صادق عزیزم....دیگه کم مونده بود من اینجا با هدی حرف بزنم
ببخشید دیگه این مال خوشحالی درحد ذوق مرگیه جانم
خداشماروبرای ماحفظ کنه

سلام ... خوشحالم واسطه ی امر خیر شدم و دوستان از این جا همدیگر رو پیدا کردند و مایه ی شادمانی شدم .
تنهای عزیز ! می بینی؟؟ برای همین چیزهاست که میگم تنها نیستی

مهران یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 17:23

باسلام
دوست گرامی واقعا جای بسی تحسین از این همه احسا سی است که شما به سادگی بیان میکنید بله واقعا جای کوچه باغ های قدیم با اون عطر و بوی خاص خودش بوی نای کاه گل و وو وبوی پخته غذای های که مادر از صبح زود بارش میکرد حس معرقت بچه محلی ها به دختر محلشون وغیرتشون وو خیلی چیز های دیگر که حالا متاسفانه تمامی انها حال به مجتمع هاو بوی فست فود ها و درست کردن غذا در چند دقیقه وووو به رنگ و لعاب قریب انگیزش جای کرده است میبینیم که متاسفانه این شرایط علاوه براینکه جامعه شهر نشین ما رو کامل احاطه کرده در روستاهای ما هم رخنه کرده روستای بجای روشن کردن تنور خانه اش توصف نانوای می ایسد و بعد با این همه اوضاع احوال دور برو خودمان که دم از مدرنیته هم میزنیم من فکر میکنم گاهی واقعا لازم است سنت گرای خودمان را حفظ کنیم اگر چه کار بسیار سختی است در این مسیر شتابان ولی باز فکر کنم خاطراتش حداقل یه حس و حال خاصی میده اگر چه برای نسل جوان امروزی کمی ثقیل میباشد ولی در کل همین احساسهای زیبا همین حس های خاص که در ما بوجود میاید و خاطرات خوب گذشت امیدواری به زندگی را نشاط وبا طراوت میسازد

سلام مهران عزیز
ممنونم از توجه و محبتی که ابراز فرمودی . ما همیشه یا از این ور بام داریم می افتیم و یا از اون ور ... همه ی سنتگرایی ما منحصر شده به قهوه خونه هایی که اگه قلیون دست مشتری ندن ، باید درشون رو برای همیشه بست . . و سنت یعنی قلیون کشیدن و توی فضای اون قهوه خونه ها با صدای بلند خندیدن و اسمش رو تفریح سنتی گذاشتن؟!! از بین بردن محلات قدیمی و مصفا و تخریب خونه های گذشته هم که در اولویت ماست . سالها قبل یه سفر بیست روزه به باکو داشتم . خیلی برام جالب بود که قسمتهای قدیمی باکو رو حفظ کرده بودند و من وقتی اونجا رو دیدم ، یاد شهرهایی مثل تهران افتادم که دیگه همه جای اون رو ساختمونهای بی کیفیت جدید گرفته و تقریبا اثری از گذشته ها نیست . البته در جاهایی مثل خیابون سیروس میشه چند تا کوچه و بافت قدیمی رو دید . اما همون کوچه ها جون میده برای مصرف مواد و همون خونه ها هم شدند انباری برای بازاریهای اطراف ... ما دچار افراط و تفریط هستیم

اردک دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:38

براوو!

عالی توصیف کردی صادق جان.
من عادتم بود که از محل کار تا لب آب رو از محله ساغریسازان پیاده میرفتم. گاهی شهاب همراهم بود ولی تقریبا هر روز یک وجه جدید از اون محل برام آشکار می شد.
راستی امروز با یک دوست خیلی قدیمی دیدار داشتم که کلی از تو بخوبی یاد کردیم. امیدوارم گوش راستت زنگ زده باشه.

سلام و تشکر
انگار شما که رفتی از اینجا ، خیر و برکت هم رفت
از تو و اون دوست خیلی قدیمی هم ممنونم
اصلا شما برو یکی از دوستان قدیمی و یا جدید رو پیدا کن که از من بد تعریف کنه

تنها سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:14

سلام ... چطوری تنهای عزیز؟
از اینکه به یاد مایی ممنون

مرضیه سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:23

آخی، این کامنتدونی چقدر آکنده از صفا و محبت بود، دلمان غنج رفت...
صادق جان این خوبی توئه که آدمای خوب و نازنین دورت جمع میشن. امیدوارم همیشه حالت خوب باشه و برامون بنویسی و حال ما رو خوب کنی. من عادت ندارم بهت بگم صادق، سختمه. نمیشه اینجا هم اسم خودمونیتو بگم؟

یه خواهش هم از بقیه دوستان دارم، اگه وبلاگ مینویسنن آدرسشو بذارن

بله / این کامنتدونی خیلی عشقولانه بود . البته توصیه مهمی فرمودی ... اما بعضی از دوستان وبلاگ ندارند و برای همین نشونی نمیذارن . اما اون بقیه امیدوارم این کار رو بکنند . اون اسم قدیمی هم دیگه بهم نمیاد . شما به همین فرخ و صادق اکتفا کنی ، بهتره
خیلی لطف کردی ... ارادت

حمید سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:07

سلام و درود بسیار
خوشبختانه میبینم که حالتون خوبه و همه هم خوب و خوشحالن

یه مسئله ای فکرمو مشغول کرده و میخواستم بپرسم میتونید کمکم کنید ؟؟ یه عادتی دارم که وقتی با یکی آشنا میشم , ذهنم شروع میکنه به زیر و رو کردن اعتقادات و افکار و طرز نگاهش به زندگی و مسائل مختلف و سعی میکنم بدونم چی باعث شده که این شخصیت و این نگاه و این دغدغه ها براش پیش بیاد .شاید دلیلش مطالعه پراکنده روانشناسیه که اینجور روحیه ای پیدا کردم .
الان هم با یکی آشنا شدم که تا بحال برخورد و مراوده ای بااین طیف نداشتم و به قول پزشکا یه case study جالبه , حداقل برای من .

اگه مایل باشین یکم درمورد این شخص توضیح میدم و شما نظرتون رو در مورد شخصیت و افکارش بگید . فکر کنم بررسی شخصیت این فرد به حل شدن بعضی تضادهای زندگیم کمک میکنه .

سلام حمید عزیز
از اینکه اهل مطالعه در باره ی شخصیت افراد هستی ، خوشحالم . اگه بتونم کمکی بکنم ، خیلی خوبه ... شما می تونی برای من پیام خصوصی هم بذاری ... اگه روی اسمم کلیک کنی ، در قسمت "تماس با من" سوالت رو مطرح کن و البته ایمیل هم بذار . به امید دیدار

november پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:04 http://november.persianblog.ir

سلام. همه 20 کامنتی که تا الآن اینجاست خوندنی بودن، بسیــــآر زیاد.

طعم گذشته ی طبیعت همیشه خوبتر از آینده هاست...
والبته این گیاهان، کودکان دانشمندی هستن که گاه دوست دارن از میان دوستانشون کمی جدابشن و گونه زایی کنن و مثل آدمها از این شهر به آن یکی عزیمت کنند و به نوعی متفاوت تر از هم شهری هاشون بشن، البته به شرطی که مزاحم نداشته باشن و بهشون محبت بشه .... اونها واقعن همه چیز رو حس میکنن، از موسیقی هایی که ما گوش میکنیم تا رنگ درودیوارهایمان و هرچیز دیگه. و البته این نقل مکانها باید به ارزش شکاف زمین و دگرگونی های طبیعی باشه نه با بیل و کلنگ یکسری از آدمها.
اما اتفاقیه که افتاده و من هم صحبت مهربانی دارم بنامهای گلدان و گلهای باطراوتش.

راستی،خیلی نمیگذره از تجربه گلابی باران درختان یکی از دوستان که وقتی درختهارو میتکاندند (دلتون نخواد) عجب گلابی هایی روی سرمون میریخت و گوشواره های زیبایی بودند... جای همگی خالی:)))

سلام دوست عزیز
حق با شماست . ولی همون طور که ما طوطی و خیلی از پرنده ها و حیوونای دیگه رو از نقاط مختلف دنیا میاریم توی خونه و بعد در مراقبت از اونها موارد لازم رو نه بلدیم و نه گاهی حوصله مون می کشه ، در باره گیاهان هم به همون منوال عمل میکنیم .
تجربه ی باران گلابی هم گوارایتان باد ... در جنان لحظه هایی آدم برای مدتی کوتاه از فکر دنیا و مشکلاتش فارغ میشه و این نعمت بزرگیه

تنها جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:41

صادق جان..ببخشید
من دیگه نمیام پای اینتر
میخوام تنهایی هام کامل بشه..ترجیح میدم بمیرم
..ببخش..حالم خوب نیست
ممنون واسه همه خوبیات
خوشحال و خوشبخت باشی

سلام ... نمی خواستم این نظر رو تایید کنم . فکر کردم شاید خیلی خصوصی نوشتی برام ... اما نمی دونم چرا دلم راضی نشد . تو نباید سعی کنی که تنهایی خودتو کامل کنی ... از تنهایی جز افسردگی و رنج و درد ، چیزی برنمی آد . تنهای من ! به جان همه عزیزانم این راهش نیست . فکر کن ببین همون کامنتی که برای ایرج میرزا فرستادی ، چقدر هیجان و شادی در بخش نظراتم ایجاد کرد؟؟ تو حتما باید خیلی جوون باشی و سالهای زیادی رو در پیش داری .
اگه خورشید هم مثل تو فکر می کرد ، میلیونها سال پیش خاموش میشد و این همه آدم و گیاه و موجود زنده روی زمین به دنیا نمیومدن و این همه شگفتی و اتفاقات رقم نمیخورد . عزیزکم ! تجدید نظر کن .... به این راحتی نگو : حالم خوب نیست . هیچ میدونی بعضی از همین دوستان ، چه مشکلات بزرگی دارند ؟ اگه اسم ببرم و بگم خیلی تعجب میکنی!؟؟ فقط تو نیستی که دلتنگی و مشکلاتی داری ... خواهش می کنم مشکلات رو خیلی جدی نگیر ... ممکنه یه سنگ بزرگ وسط جاده افتاده باشه ... اما همون سنگ برای ابد نمی تونه جاده رو ببنده و مسافران رو برای همیشه نومید کنه !
ما همه منتظر توییم ... از رفتن و تنها شدن و بدحالی دیگه نگو ... من امیدوارم به همین زودی اسمتو هم عوض کنی ... مثلا اسمتو بذاری : شادی یا روشن یا آفتاب و یا هر چیزی از این قبیل ... منو ناامیدم نکن تنهای عزیز

تنها جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:10

برای چشمانم
نماز باران بخوان…
بغض کرده…
ابریست…
اما نمیبارد…

باشه ... نماز باران می خوانم تا سبک شوی ... اما بمان در کنار ما
ما به تو علاقه داریم عزیزم

خلیل جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:34 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

حال کردن با گذشته هم لطفی دارد که شامل همه نمی شود.

سلام خلیل بزرگوار
موافقم موافقم

ویس یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:54

چه نگاه ظریف و زیبایی !!!
پاراگراف آخر منو کشت .

راستش خود من هم پاراگراف آخر رو چند بار خوندم . . . الان هم دوباره خوندم و مثل این بود که یکی دیگه اونو نوشته
مرسی خانوم

؟ پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 13:16

سلام. کسی در مورد وقایع اتفاق افتاده در ساغریسازان چیزی میدونه؟

سلام ... اتفاق خاصی در ساغریسازان نیفتاده ...
شما راحت باش .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد