عشق داریم تا عشق

در روزها و هفته های اخیر دو نفر از دوستان در تماسهای خصوصی به مواضع و نظریاتم در باره ی موضوعاتی نظیر "عشق" و یا مطالبی در همین حدود انتقاداتی داشتند و گاه این نارضایتی را در قالب کامنتهایی که برای سایر دوستان در وبلاگهای دیگر نوشتند ، به شکلی بیان کردند که باعث شد تا در این یادداشت ، دیدگاههایم را بیشتر توضیح دهم تا جای تازه ای برای گلایه و مخالفت باقی نماند .    به هر روی من یک انسانم . . . انسانی که زندگی اش با شرایط و ویژگیهای خاصی تا بدین جا گذشته و  مطمئنا حالات و رفتارم ، مخصوص به خود من است و شبیه کسی هم نیستم .   البته ممکن است در موضوعاتی هم با بعضی از دوستان ، همدل و موافق بوده و تفاهمی نیز در کار باشد که یقینا برایم خوشایند و آرامش بخش خواهد بود .

باید در ابتدا یادآوری کنم که تا دلتان بخواهد روابط عاشقانه را در زندگی خود و یا دیگران تجربه کرده ام و روزگاری در قبال بی وفاییهای یار و ناسازگاری معشوق ، به اشعار و گفته های کسانی مانند مولانا و حافظ اقتدا می کردم و تصورم این بود که عاشق باید در موضع نیاز باقی بماند و در راه پرتلاطم فراق و جدایی از پیری و ناکامی و اندوه و مرگ نهراسد .     اما فراموشم شد که بسیاری از تعابیر عاشقانه در آثار بزرگان و شاعران ادب فارسی ، تحت تاثیر مضامین عرفانی بوده و خوشبختانه یا متاسفانه ، حالات عرفانی با حالات یک عاشق که به عشقی زمینی دچار شده است ، فرق می کند .   

               یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم     زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

بیت بالا از دیوان شمس تبریزی و البته زاییده ی احساسات مولوی عارف است . . . اما می شود همین شعر را در باره ی معشوق زمینی نیز به کار برد و مثلا در نامه ای ، از چنین شعری برای اظهار اشتیاق و محبت استفاده کرد.         حال به ابیات زیر هم توجه کنید که یکی از حافظ و دیگری از سعدی شیرازی است:

              در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن         شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

              گفتی که از خاک بیشترند اهل عشق من         از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

این قبیل ابیات و اشعار ، عرفانی است و آنان که آشنایی اندکی نیز با عرفان دارند به درستی می دانند که جایگاه معشوق در آن وادی ، طور دیگری است و البته عاشق باید وفادار و صبور باقی بماند و در هجران و مفارقت یار بسوزد و بسازد . . . زیرا در آن عرصه ، معشوق با ردایی از جنس ابدیت و چهره ای روشن به انوار ازلی در مقام شامخ خویش ایستاده است و عاشق را در طی سلوک عاشقانه از مائده های زمینی بی نیاز کرده و او را در تمرینی دشوار و سخت به جایی می رساند که جز معشوق ، چیزی را نمی بیند .

اما در باره ی عشقهای زمینی ، قرار نیست که معشوق ، رشته های مهر و وفا را بگسلد و در سواحل آنتالیا آفتاب بگیرد و با کسانی دیگر خوش باشد و همه ی عهدهای گذشته را از یاد ببرد و آنگاه عاشق در مقام انسانی مظلوم و سرخورده ، از کار و زندگی و مواهب عمر دست بشوید و به انزوایی دردآور پناه برده و تا انتهای عمر در رنج فراق باشد و هر گاه که بر وی خرده گرفتند و او را مورد ملامت قرار دادند از اشعار عارفان بزرگ ، دلیل بیاورد و رنج هجران را به یاری ابیات مولانا و حافظ ، توجیه کرده و از آسایش و آسودگی چشم فرو بپوشد.

باید توجه داشته باشیم که در باب عرفان ، عاشق با همه ی سوز و گدازهایش ، رشد می کند و روحش اعتلا و کمال یافته و مقامی فرا انسانی به دست می آورد و بر عکس در معاشقه های زمینی ، همه ی اشتیاقها و شوق عاشق و معشوق به وصالی که بوی دنیا و غریزه می دهد ، معطوف است و اگر یکی از طرفین ، بی وفایی و بی مهری را پیشه ی خود بسازد ، آن دیگری باید در جایگاه یک مظلوم سرخورده بایستد .    در ادامه ی همین موضوع باید به عصر حاضر و احاطه ی تکنولوژی بر تمایلات آدمیان نیز توجه داشت . . . چه بسیار زنان و مردان عاشق که به وصال می رسند و راضی می شوند و سپس به دلیل وجود رقیبانی مانند اینترنت و موبایل و لپ تاپ ، روابط شان به سردی و کدورت می انجامد و خیلی زود از آن همه عشق و تمنا و احساس زیبا چیزی باقی نمی ماند . . . و یا معضلاتی نظیر بیکاری و کمبودهای مالی و اقتصادی سبب می شود تا جملات عاشقانه به جملاتی توهین آمیز و تهدید آمیز و نومید کننده تبدیل شود و راه برای جدایی و سردی هموار شود .    همین الان به یاد قصه ی " زنی که مردش را گم کرده بود " افتادم .  داستانی از صادق هدایت که در آن ، همه ی زوایای شخصیت زنی که شوهرش را در حد پرستش دوست دارد ، مشخص است . . . . و این زن با آنکه بارها توسط شوهرش کتک خورده و تحقیر شده ، باز در پی او روان است تا مردش را بیابد . 

زن در این تلاشها حتی برای بوی تند و زننده ی عرق بدن مردش دلتنگ است و آرزو دارد فقط او را پیدا کند .  قصه به زمانی تعلق دارد که از موبایل و تکنولوژی و تبلت ، اثری نیست و البته مرد در جامعه ی آن روز تکیه گاه و تامین کننده ی حوایج مادی زندگی است .  روزگاری که در آن هر غروب ، زنان عاشق ، خانه های کوچک خود را مرتب می کردند و بعد با چشمهایی سرشار از امید و روشنایی در انتظار شوهران خود می نشستند تا به خانه بازگردند .   آن مردها شاید پاسخ سلام زن را هم نمی دادند . . . شاید در همان لحظه ی ورود ، بهانه ای یافته و زن بیچاره را کتک می زدند . . . شاید اصلا با جیبهای خالی و دستهایی که بوی نان نمی داد ، باز می گشتند . . . اما در آن روزگار ، همان بود و زنها غالبا به همان اوضاع رضایت می دادند .

اکنون وقتی مرد یا زنی به خانه می آید ، باید به همه ی گوشه های خانه سرک بکشد تا عزیزش را بیابد . . . و معمولا عزیزش به کامپیوتر و تلفن و موبایل و اس ام اس و اینترنت و نظایر این مشغول است و گاه فرصت هم نمی کند تا سر را بالا کرده و همسر خود را برای یک لحظه بنگرد .

به هر روی منظورم فقط این است که نباید از اشعار و تعابیر کسانی چون مولانا در باره ی عشق ، استفاده ی ابزاری کرد و اسم هر محبتی را عشق گذاشت و برای تبرئه ی معشوق بی وفا ، تن سعدی و حافظ و مولوی و کسان دیگر را در گور لرزاند و خود را با این مطالب فریفت . 


بگذریم از عاشقانی که معشوق عزیز و وفادار خود را بر اثر اتفاقی دلخراش از دست داده اند و یا در مسیر زندگی ، تقدیرشان را چنان رقم زدند که به جدایی و هجران گرفتار آمدند و . . . . 


معضل دیگر در زندگی ما "تعصب" است . . . به خصوص ما ایرانیها با این واژه خیلی خوب آشنایی داریم و هر یک به طریقی با تعصب خود و یا دیگران دچار مشکلاتی شده ایم .  جانبداریهای بی منطق از فرد و یا موضوعات متعدد سبب می شود تا ناخواسته برای خود و سایرین خطوط قرمزی را تعیین کنیم که به لحاظ شرعی و عرفی و اخلاقی ، هیچ گونه سندیتی نداشته و تنها باعث آزار و گرفتاری است .

تعصب در بسیاری از زوایای پیدا و پنهان زندگی ما ریشه دوانده و متاسفانه علایق و خواسته ها و تصمیمات و آرامش ما را تحت تاثیر خود قرار داده است . . . من وقتی به معاملات مردم ، اخبار سیاسی و اقتصادی ، فعالیتهای فرهنگی و هنری و روابط بین آدمها در جامعه دقیق می شوم ، رد پای تعصب را در بسیاری از موارد به وضوح می بینم و تاسف می خورم که در نبود نگرشهای وسیع و منطقی ، کارهایمان در برخی جاها چنان گره می خورد که با هیچ دست و دندانی نمی توان آن را گشود .  پدری که می خواهد ظاهر دختر جوانش را با شیوه های پنجاه سال قبل تطبیق دهد و اصلا مایل نیست تا این موضوع را بفهمد که یک جفت ابروی "پاچه بزی" ممکن است او را برای همیشه از ازدواج محروم کند ، متعصب بی منطقی است که ضرورتهای امروز جامعه را درک نمی کند .   متاسفانه ما در عاشق شدنهای خود نیز گهگاه دچار تعصب می شویم و به جای اینکه شناخت بسیط و جامعی از معشوق خود به دست آوریم ، او را همانطور که هست و بدون قید و شرط می پذیریم و اختلافات سنی و خانوادگی و تفاوتهای طبقات اجتماعی و تاثیرات آن را در آینده ی خود با نگاهی متعصبانه ، نادیده گرفته و فقط به حکم دل عمل می کنیم .   ما کسانی را که سه چهار بار ازدواج کرده اند و باز هم در تنهایی زندگی می کنند و معتقدند هنوز در خلال این سالها کسی را که واقعا درکشان کند ، نیافته اند باور نمی کنیم و آنان را هوسران و دمدمی مزاج می خوانیم . . . و تعصب ما اجازه نمی دهد تا به انسانی دیگر حق بدهیم که پس از سالها و بارها اشتباه کردن ، بخت خویش را برای رسیدن به آرامش و عشقی باشکوه بیازماید . . . که البته در بین شخصیتهای معروف ایران خودمان نیز کسانی هستند که بارها در ازدواج شکست خورده و عاقبت در کنار انسانی ، به خوشبختی و آرامش رسیده و از رنج تنهایی رها شدند . 


سخن آخر نیز اشاره به این ضرب المثل است که می گوید : برای کسی بمیر که برای تو تب کند !؟؟   به نظرم بسیاری از ضرب المثلها جز مشتی اراجیف و مزخرفات نیستند . . . اما بسیاری از ضرب المثلها واقعا نشانه هایی از حکمت و تیزبینی را با خود دارند و مایه عبرت اند . 

سخن آخر من به همان سخن اول در این یادداشت وابسته است .  اگر پا در وادی عشق می گذارید و معشوقی برای خود انتخاب می کنید ، قبل از آنکه برایش بمیرید ، ببینید می تواند برای تان تب کند؟؟

من که فکر نمی کنم در این دنیا خیلیها بر اثر التهاب عشق ، دمای بدن شان حتی یکصدم درجه نیز از 37 بالاتر برود .   می دانم که در این نوشته ناگفته های بسیاری را باقی گذاردم و گذشتم . . . هر چه باشد باید حوصله ی خوانندگان و مخصوصا جوانان را نیز رعایت می کردم . 

نظرات 13 + ارسال نظر
هدی جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:14

سلام
پاییز شما به روشنی آفتاب خوشایندش!

با تمام حرفهاتون کاملا موافقم!

سلام ... از آفتاب پاییز نگو که عاشقشم .
خصوصا در بعد از ظهرها که رنگ زعفرانی میشه و برای من بادآور دوران مدرسه و کودکیهاست
چقدر جالب که بدون جر و بحث و این حرفها مطالبم رو دربست پذیرفتی .

هدی جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:20

سلام و با کسب اجازه مجدد برای استفاده دوباره از این تریبون آبی برای تنهای عزیزم می نویسم:

عزیزمن! سلام
برگرد!
ما
همه
دوستت داریم!
حتی اگه اندازه دوست داشتنمون قابل دیدن نباشه برات! حتی اگه کمه و جبران نمی کنه تنهاییهات رو ... دنیا سختی داره اما کسی نیومده حداقل به من بگه که زندگیش خالی از سختی بوده ... حالا برای یکی کم و برای یکی زیاد ... هرکسی به قدر ظرفیتش!

اگر بر تو سخت می گذرد بدان که روشنی! باد با شمعهای خاموش کاری ندارد.

ما همه کنارتیم تنهای عزیزم ... با خودت قهر نکن! سرکوب نکن خودتو عزیزم! این راهش نیست! من با تمام حرفهایی که جناب فرخ عزیز برات نوشتن موافقم ... باور کن بزرگترها شرایط مشابه بیشتری رو تجربه کردن و اگه بهت میگن این راهش نیست! حقیقته!


مراقب خودت باش! همان "خود" مهربان که هرگز "تنها" نیست!

قابل توجه تنهای عزیز و با تشکر از خانوم هدی و محبتهایی که همیشه به من و دوستان دارند .

مونالیزا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:28

بله ، تا معشوق بیاد با اینترنت و وسایل جدید میشه حسابی سرگرم شد و حتی اگه معشوق دیر هم بکنه ، باز طوری نیست
اتفاقا منم سوالاتی در همین حدود داشتم که میخواستم بطور خصوصی ازت بپرسم و نظرت رو بدونم . حالا فکر کنم که جوابمو گرفتم

شما هم سوال داشتی؟؟ ایول به خودم که با همین یادداشت ، متقاعدت کردم . خدا رو شکر که مجبور نیستم به سوالاتت جواب بدم .

خلیل جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:42 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

با سپاس.

سلام و من هم ممنونم از توجه و عنایتت

hami جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:26

با سلام. مدت زیادی نیست که افتخار آشنایی با وبلاگ شمارو پیدا کردم اما به ضرس قاطع میگم که با مطلب و سخن شما کاملا موافقم. اما خداروشکرهنوز هم استثناهایی هم وجود دارن که ادم رو به وجود عشق امیدوار میکنن. البته تعدادشون خیلی کمه. پاینده باشید

سلام و تشکر منو بپذیرید . من از همون کامنت اول که برام گذاشتید حدس زدم یه مخاطب خوب و فهیم به اینجا پیوست .
اینو جدی میگم و دوستان قدیمی هم میدونند که خیلی اهل تعارف نیستم. بله ، استثنا هم داریم ... اصلا در همه ی موارد استثنا وجود داره ... و نباید فراموش کرد که اگه در زندگی استثنا نبود ، دنیا با تکرار مکرراتش خیلی بی روح و بیخود میشد و شاید خیلیها از حرف زدن و نوشتن هم منصرف میشدند . . . ارادت

hami شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:23

خواهش میکنم لطف دارین. تشکر ویژه منو بابت وبلاگ خوب و پر محتواتون بپذیرید. منتظر نوشته های بعدی و خواندنی شما هستم. موفق باشید

مرسی ... شرمنده فرمودی

ایرج میرزا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:19

سلامی چو بوی خوش آشنایی

" عشق داریم تا عشق "
راستش با این جمله که بعنوان سرمقاله نوشتی کمی مشکل دارم که جسارتا" کمی نقدش میکنم .

به نظر من ، عشق مشابه نداره . نوع تخفیف یافته هم نداره . فقط یک نوع عشق وجود داره که نه شعبه داره نه نمایندگی .
چیزی که هست مردم واژه عشق رو بدون توجه به معنی اون برای هر چیز و کسی بکار میبرند که به نظر من این عشقها دورترین نقطه نسبت به ساحت عشقه . مثل عشق به ماشین ، سینما ، شغل ، موسیقی ، شهر ، جنس مخالف ، پول ، ورزش و امثالهم .

اون چیزی که من تا حالا متوجه شدم اینه که :
عشق یعنی بین دو موجود بنامهای عاشق و معشوق ، اونی که قبله و هدف و موضوع هست باید معشوق باشه . به این معنی که عاشق معشوق را برای خودش نخواد . معشوق رو برای اینکه چیزی از معشوق به سمت عاشق بیاد نخواد .
حافظ میگه : صحبت حور نخواهم که بود عین قصور/ با خیال تو اگر با دگری پردازم "
میگه اگر قصدم از با تو بودن ، بهشت باشه این عین قصوره . چرا که من در اینصورت نیتم بهشت و حوریه و الکی دارم به درگاهت ابراز نیاز میکنم .

حافظ در این تعریف کار رو تموم کرده . میگه اگر در ابراز عشقت به معشوق چیزی جز معشوق قصدت باشه این عین قصوره . یعنی دورتر از این دیگه نمیشه تصور کرد . حالا برگردیم به تعرف مردم معمولی از عشق . یکی عاشق زنی میشه چون زیباست . یا زن عاشق مردی میشه که پولدار و تحصیلکرده است . و امثال این عشقها که به اشتباه بهش میگن عشق زمینی . حافظ نه تنها اسم این رو عشق نمیگه بلکه ضد عشق و آنتی عشق نامگذاریش میکنه .
حالا این سوال پیش میاد که با این وصف جز خدا کسی نمیتونه معشوق باشه و عشق به دیگر موجودات مفهومی نخواهد داشت . چرا که تنها موجودی که لیاقت داره همه چیزت رو به پاش بریزی حتی خودت و هستی خودت رو ( که به این مرحله فنا میگن ) خداست و دیگر موجودات این لیاقت رو ندارند .
جواب اینه که بله . جز خدا معشوقی نمیشه تصور کرد اما این عشق لوازمی داره و از جمله این لوازمش اینه که هر چیزی که معشوق دوست داره تو هم دوست داشته باشی . اگر یوسف را دوست داری حتما پیراهن یوسف هم برات عزیز خواهد شد . اگر لیلی رو دوست داری حتما آهو را هم که چشماش شبیه لیلیه دوست خواهی داشت . به قول سعدی : عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست ....
من به این عشق ، عشق زمینی نمیگم . این هم جلوه ای از عشق الهیه . این هم همون عشق به خداست . دروغ میگه کسی که به مظاهر خلقت خدا بی تفاوته و ادعای عشق میکنه . بر عکس . یکی از راههای تقویت عشق الهی در دل ، معاشقه کردن با مخلوقات معشوقه .
مجنون وقتی وارد شهر لیلی شد دیوارهای شهر رو میبوسید . گفتند تقصیر نداره مجنونه . اونم گفت شما هم تقصیر ندارید عاقلید .
کار عقل مصلحت اندیشی و دو دو تا کردن به منظور جلب منفعت برای صاحبشه . مردم میگن بریم یه شوهر کنیم پولدار باشه وضع ما هم خوب بشه . زن بگیریم خوشگل باشه کیفشو ببریم و به فامیل پزشو بدیم . و مثالهای اینچنینی . همه اینها کار عقله و عقل داره منافع رو به سمت صاحبش جلب میکنه و این یعنی قبله و موضوع عاشقه نه معشوق و این همون معنای آنتی عشقیه که توضیح دادم . اما عاشق واقعی همه چیز رو بپای معشوقش میریزه و در آخر تمام هستیشو قربانی معشوق میکنه و هیچ منفعتی رو برای خودش نمیخواد . پیامبر اکرم ص عرض کرد : خدایا من تو رو نه برای بهشت و نه از ترس جهنم میپرستم بلکه تو رو میپرستم چون لایق پرستش هستی .

خیلی حرف زدم ببخشید . خلاصه حرفم اینه که یک عشق بیشتر وجود نداره و باقی همه هذیانه . اون عشق اگر به انسانها و حیوانات و جماد و نبات هم تعلق بگیره باز همون عشق آسمانی و الهی و موجب تقرب عاشق به معشوقه . عشق به مظاهر معشوق مثل عشق یعقوب به پیراهن یوسف یا عشق مجنون نسبت به سگ کوچه لیله .

سلام بر میرزای دردآشنا و عاشق و عارف که سالک طریق حق است و جز صراط حق نمی پوید و نمی شناسد .
من فکر نمی کنم خیلی با من تفاوت در دیدگاه داشته باشی ... بله، کسی که خدا را برای بهشت و حورالعین می خواهد یک سوداگر است و مطمئنا در زندگی دنیا هم مراقب سلامتی و منافع خود خواهد بود . اما چون خداوند عاشق است و از روح خویش در انسان دمیده است ، پس می توان با همان روح خدایی عاشق زمینیان شد و به طبیعت و زیبارویان که آیات خلقت او هستند ، عشق ورزید . نگاه شما نگاه عارفی تندرو است که هیچ چیزی را به نام عشق در محدوده های زمینی بر نمی تابد . ایرج عزیز ! اگر اندکی به داستانهای مثنوی توجه کنیم ، خواهیم دید که عشق موضوعی گسترده و بزرگ است . در یکی از داستانهای مثنوی ، خداوند به درخواست ملائک ، جبرییل را می فرستد تا بر زمین بگردد و بهترین مومن و پرستنده را بیابد . حضرت جبرییل می گردد و می گردد و عاقبت در خرابه های روم مردی ژنده پوش را می یابد که تکه نانی خوره بود و سپس با تکه ای خمیر ، آدمکی ساخته بود و داشت همان آدمک خمیری را با کلماتی مومنانه و صادقانه می پرستید و آدمک را خدای خود میخواند . وقتی جبرییل باز گشت و شرح ماوقع را به خدا عرضه داشت ، پروردگار به ملائک فرمود که همان ژنده پوش بهترین بنده و پرستنده ی من در حال است . زیرا او بی آنکه بداند ، دارد مرا مدح و ثنا میگوید و خود هم نمیداند . این از مولانای بزرگ است ... و البته کاری هم نداریم .
شما تصور کن که اگر همه ی آدمیان از یک جنس آفریده میشدند ، چند نفر ایمان میآورد ؟؟ اما وقتی عاشق زنی میشویم و زیبایی اش را درک می کنیم و البته غیر از ظاهر امر به سیرت زیبای او دل میدهیم و بعد در آغوش وی آرامش و قرار می یابیم ، آیا به دلیل برخورداری از خلقت خداوندی نیست که جان ما تازه میشود؟ و شما میدانی که اگر مردی برای رفع نیازهای مالی خانواده از خانه بیرون بزند و در راه ، بمیرد ، شهید از دنیا رفته است و لابد پروردگار ما عشق همان مرد به خانواده را امتیازی بزرگ می شمرد . مولانا چرا فرمود که :عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زیرا در عشق زمینی نیز وقتی محور و موضوع اصلی نجابت و بزرگواری و گذشت و ایثار و مهر باشد ، دستمزد عاشق با عارف تفاوتی ندارد . گذشته از اینها باید به یاد داشت که انسانها به شدت در روحیات متنوع اند . هیچ گاه نمی شود از آدمیان انتظار داشت که فقط عاشق خدا شوند و همه ی اطرافیان و اشیا و جانداران را وسایلی برای گذران زندگی بدانند . چیزی هم که مجنون را محترم ساخت ، پایداری در راه عشق زمینی اش بود و شما میدانی که بعدها غربیها برای اینکه در برابر ما کم و کسری نیاورند و در ستایش عشق کاری دراماتیک کنند ، دو قبر در کنار هم ساختند و گفتند که اینها رومئو و ژولیت هستند که بی تابانه عاشق هم بوده اند .... و آنجا شد زیارتگاه و هنوز خود بهتر میدانند که در زیر همان سنگها اصلا اجسادی نیست و آن قبرها فقط نمادی از یک عشق پاک هستند .
تازه همان حافظ هم فرموده :
عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام
از خدا صحبت او را به دعا خواسته ام
حال شما ببین همین بیت ، از کجایش بوی عرفان و عشق الهی برمیخیزد؟؟ اما ممنونم که با این کامنت حالم را خوب کردی و تبادل نظری انجام شد . در باره ی آن بیت هم "که" ، بود و نبودش در وزن اشکالی ایجاد نمی کند و به صنعت شعر لطمه ای وارد نمیسازد .
خیلی ارادت داریم میرزا جان

مهران شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:29

ا سلام
طبق معمول مطالب شما مطالبی هست که واقعیت های زندگی و جامعه ما رو بیان میکنید و این حس و حال شما واقعا بدون هیچ اغراقی عالی و باز تحسین بر انگیز هست جامعه ای که متاسفانه روندرشد بعضی از مسائل انقدر سریع هست که تکنولوژی هم در این مملکت ما به پاش نمیرسه و همان بحت مدرنیته هست ولی متاسفانه در کشور های جهان سوم که ما هم جزو ان هستیم گاهی انقدر در بعضی مسائل افراط و تفریط داریم که خودمان هم میمانیم و از مفهوم واقعی ان باز میمانیم راحت طلبی در زندگی,بدست اوردن ره صد شب تو یک شب ووو خیلی چیز های دیگه که اگر کمی به اطراف خودمان نگاه کنیم شاهد مواردی میشویم که واقعا جای تعمق داره میشه یه مورد ساده اش تو صف نانوای رو دید که زمانی وظیفه پسر خانواده بود حالا جوانانی همانند شما تو صف نان ایستاده اند ووو خیلی چیز های دیگه یا مادر برای صدا کردن فرزندش برای صرف شام ازاتاق بجای داد زدن مسیج میده خوب تو این وادی پر هیاهو عشق هم رنگی دیگر متاسفانه بخود گرفت و گاهی واقعا نمیدانم عشق ویا رنگ و لعاب عشق و واقعا تو معنای واقعی عشق مانده ایم به یه عزیزی گفتم عاشقتم گفت فکر میکنی عادت کردی گفتم نه بقیه اش رو گذاشتم تو دل خودم چون میدانستم چیز ی که میگم عشق است عاد ت نیست اگر حافط و سعدی مولانا ووو از عشق ، معشوق در زمانش خودشان چنان گفتن که ما را به فکر می اندازد شاید اگر در این دوران بودن رنگ و بوی عاشقی ، معشوقشان هم طوری دیگری بود به هر جهت گاهی واقعا عشقی هم بر میاید که از تمام وجود و دل هست ولی امیدواریم که این رشد تکنو لوژی و مدرننیته باعث از بین رفتن احساسات ذاتی و قلبی ووو .......ما نشه

سلام دوست عزیزم
ممنونم ... بله ، اگر همین الان حافظ و مولانا بودند واقعا از آفریدن آن همه آثار ناب باز میماندند. . . هنرمند از اطراف خویش تاثیر میگیرد و جز این نیست . مطمئن هستم اگر امروز حافظ می نشست پشت میز کار خود و بیت اول را می سرود ، با اولین پیامک رشته افکارش پاره میشد و سپس با صدای ساخت و ساز در زمین مجاور ، سر به کوه و بیابان می نهاد

پرنیان یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:11

سلام عرض شد قربان
ما آمدیم دوباره
به قول ایرج میرزا عزیز بادمجان بد آفت ندارد


مطلب خوب و پربارتان را خواندم . به قول شما این مبحث حرف زیاد دارد. باید دید عشق را آدمها چگونه می بینند.
گاهی مردن برای کسی که تب هم نمی کند، برای آن آدم یک شهادت است. گاهی هم یک آدم حتی ارزش تب کردن را ندارد. چون عشق را نمی شناسد، آنقدر که درگیر دنیاست .
باز هم می یام و دوباره می خونمش و سر فرصت کامنتهای دوستان رو هم می خونم .

سلام از ماست خیلی خوش آمدی
غیبت کوتاه تان برای من بسی طولانی بود .
لطفا باز هم بیایید و در صورت امکان باز بخوانید و بلکه بار دیگر از نظر و دیدگاه ارزنده ی شما استفاده بردیم.
سلامت و برقرار باشی دوست عزیز

ویس یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:21

این روزها احساس تملک آنقدر پر رنگه که عشق فقط یک تعریف دوست داشتنی شده.
دونفر که به طرف هم ، حالا با هر تعریفی ، گرایش پیدا می کنند می خواهند طرف مقابل در بست مال اونا باشه. و این آفت عشق است. مردم تعریف درستی از عشق ورزیدن ندارند. انتخاب هایشان غریزی است ، و از طریق موبایل ، لحظه به لحظه یکدیگر را چک می کنند. تپشی و اشتیاقی برای با هم ماندن ندارند. با تلنگری ، چنان نسبت به هم بر می آشوبند و از هیچ کلام زشتی دریغ نمی کنند ، لحظه ای بعد دوباره می بینی دارند با هم راه می روند و...
احمد غزالی یک رساله ای نوشته به نام " سوانح " که شروح بسیاری بر آن نوشته شده ، مطلب این رساله فقط در بیان عشق است. بی عاشق و بی معشوق. هرگز در این تفسیر ردپایی از انسان معاصر پیدا نمی کنید.
در تعاریف عرفانی می گویند از عشق زمینی به عشق آسمانی می توان رسید. چون معشوق آسمانی قابل لمس نیست پس در یک عشق زمینی تجربه می شود و بعد به عشق فرا زمینی می رسد.

حالا من آدمی که این روزا دارم زندگی می کنم نظرم اینه که اگر عاشقم و یا فکر می کنم عاشقم ، کمی هم فکر کنم طرف مقابل من چی دوست داره. سعی کنم فرکانسم را با او تطبیق بدهم . نه اینکه بخواهم همه چیز در سمت و سوی خواسته های من باشه.
نوشته ی شما کامل بود . و مثل همیشه پر بار

ویس عزیز ! امیدوارم سایر دوستان هم این کامنت را بخوانند . با اینکه کوتاه و مختصر نوشتی ، بسیار کامل بود . انسان معاصر ابتدا با خود در کلنجار است . . و هنوز از عهده ی خویش برنیامده در پی معشوق می رود . یکی دیگر از مشکلات انسان معاصر آن است که بر خلاف پیشینیان خود ، می خواهد از راه چت روم و ایمیل و اس ام اس و اینترنت ، عاشقی کند . اما در حضور یکدیگر یا سرمست وسوسه های غریزه اند و یا در اختلاف و منازعه !؟؟ از اینها که بگذریم خوشحالم که غیبت طولانی ات از ما گذشت ... اگرچه بر ما سخت گذشت

پرنیان یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:52

سلامی دوباره
مطلب و کامنت ها را خواندم. به نظرم مطب شما به اندازه کافی کامل هست که توضیحی لازم نداره ولی به طور کلی در میان ادمهای امروزی نمیبینم این عشق حقیقی را. بیشتر آدمها همدیگر را می خوان برای پر کردن تنهائی های خودشون. کسی که پا به وادی عشق می گذاره می دونه که رنج و درد آغاز شده ، تماما" هجرانه و فراق، حتی زمانیکه معشوق در کنار عاشق هم باشه ، عاشق آنقدر مست حضور معشوقه که بودن او را باور نمیکنه. در بهت و ناباوریه و وقتی معشوق دور می شه رنج او بیشتر می شه. عاشق واقعی حتی با بی مهری معشوق هم ماندگاره و آنقدر وجودش در عشق تنیده شده که بسیاری از اوقات بی مهری معشوق را نمی بینه. کسی که رسم عاشقی را بلد باشه ، هر لحظه با تماشای زیبائی های خلقت به غلیان می افته، با دیدن یک شاخه گل، ترنم باران، نسیم ، باد، طوفان و ....
متاسفانه آدمهای امروز رسم عاشقی را بلد نیستند. مخصوصا" در بین جوانان من نمی بینم کسی با شنیدن شعری از حافظ و یا مولانا متغیر بشه و احساس کنی در درونش داره یک اتفاقاتی می افته. بیشتر زندگی مردم ما شده جنگولک بازی های سطحی .

اما در کل عشق چیز باارزشیه و خداوند کسی رو که خیلی دوست داره در نهادش چنین نیرویی را قرار میده.

منم سلام عرض کردم
شما خیلی لطف داری و ممنون که باز هم مطلب رو خوندید . قسمت انتهایی کامنت تون منو در خودم فرو برد . به یادم اومد که هر کسی لایق عشق نیست . اصلا عده ای این موضوع رو نمی تونند درک کنند . ممکنه خیلی هم باهوش باشند و زرنگ !! ولی از درک عشق عاجزند . از درک حسی که بیشتر از هر چیز دیگه ای توی دنیا برای آدم لذت و حلاوت ، فراهم میکنه . . . اگرچه با درد و رنج فراق و غیره توام باشه .

هدی دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:23

عشق پرواز بلندی ست، مرا پربدهید
به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینۀ آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید

محمد سلمانی

سلام و عصر پاییزی شما همچنان آفتابی!
زمزمه های این شعر رو بسیار دوست دارم ... فکر کردم شاید زیبا باشه نقل غزل در این فضا ...

سلام هدی جان ... حتما زیباست
زحمت کشیدی و تایپ کردی برای من و دوستان و این باز هم نشانه روح زیبا و باطن زیباپسند شماست . به نظرم عاشقی مراتب بسیاری داره ... بعضی حتی سرباز صفر و سرجوخه هم نیستند و بعضی هم به سرداری و سرلشکری و سپهبدی میرسند . این سرباز صفر بی درجه هم ازت ممنونه برای این کامنت زیبا

حمید پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:10

سلام
حالب و آموزنده بود , هم پستتون هم نظرها ..
دست همگی درد نکنه

سلام و ارادت
هم ممنونم و هم شرمنده از بابت این همه لطف و محبت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد