افشار

در ابتدای جوانی  ، وسایل و اسباب مختصری برداشت و روستایش را ترک کرد و کوهها و دره ها را پشت سر گذاشت و به شهر کوچکی  ، دل بست و  همان جا ماندگار شد .  

                     آهنگری را آموخت و داس و چاقو و تبر می ساخت و با پُتک بر سندان می کوفت تا آهن را به شکلی که می خواست و می خواستند ، در آورد . 

روح لطیف و پاکش ناچار بود در برابر کوره ی آهنگری و با صدای خشک و آزار دهنده ی پُتک و آهن  ، رنج ببرد و در حسرت هوای مه آلود کوهستان و خنکای آب چشمه ها افسوس بخورد .     با تلاش و تقلای فراوان  باغی خرید در حوالی همان شهر کوچک ... تا با نگریستن به بوته های چای و درختهای مرکبات  ، یاد دیار پدری را زنده نگاه دارد و سپس دلش خوش بود به همان باغ که درآمدی اندک داشت و فقط می توانست برای مرد آهنگر ، فراغتی باشد در میان غوغایی که شهر بر دوش احساس وی نهاده بود . 

افشار  ، مردی ریز جثه بود ... اما دستهایی بزرگ و نیرومند داشت و هر وقت با مرد دیگری دست می داد ، بلافاصله  طرف مقابل می فهمید که او مرد رنج و زندگی و زحمت است .   در طول سالهای بسیار ، همه ی دلخوشی افشار ، همان باغ بود .  .  .  برای او تفرجگاهی محسوب می شد و گاه به تنهایی در باغ می ایستاد و با درختها  و بوته های چای درددل می کرد ... و هنوز کسی نمی داند به آنها چه می گفت ؟              اما در سالی  ، هوا نامهربانی کرد و از بارش های بهاری خبری نشد و بوته های چای  به تدریج سوختند و در همان ایام ، افشار به باغ محبوب خود سر می زد و با بوته ها سخن می گفت و اشک می ریخت . . . و باز کسی ندانست که مرد آهنگر به باغ و درختها و بوته ها چه گفته است؟                    کم کم افشار به پیری رسید و ابتدا چشمها و سپس ، دستها و بازوانش سُستی گرفت و از کوفتن پُتک بر سندان آهنگری باز ماند و ناگزیر شد که دکان را به فرزندش بسپارد و خود به خانه نشینی روی آورد .      کمبود درآمد و کسادی بازار آهنگری سبب شد تا به فکر چاره ای باشد از برای امرار معاش و تامین مخارج زندگی . . . و از آنجا که بیمه و حقوق بازنشستگی در کار نبود ، به فکر افتاد تا باغ زیبایش را بفروشد .

چند روز قبل ، به قیمتی ناچیز باغش را فروخت و همه ی امیدهایش را برای مصاحبت با درختها و پرنده ها و بوته ها از دست داد .     مطمئنا  در روزهای آینده  ،گاه و بیگاه و با احتیاط  و دور از چشمهای صاحب جدید به آن باغ سر می زند و از فاصله ای مطمئن به تماشای محبوبش خواهد ایستاد تا یقین یابد که حال درختها و بوته ها خوب است .

افشار ، زاده ی کوه بود و آورده ی ابر ... مثل نیما که وقتی از یوش و زادگاه خود دور شد تا ابد در حسرت همان روستا  ، نغمه ها ساز کرد و دستها به هم سایید .                نمی دانم  در این ایام باقیمانده ی عُمر ، افشار چگونه بر دلتنگی های خویش ، غلبه خواهد کرد؟   اما می دانم که همه ی ما وقتی به باغ و طبیعت و جوی آب و پرنده و درخت و کوه و کویر و دریا می رسیم ، دلمان آرام می شود و آشوب هایی که در زندگی شهری بر جان ما مسلط شده ، فرو می ریزد .       زیرا نیاکان و پدران ما از قرنها پیش در طبیعت و در اَشکالی از زندگی روستایی زیسته اند و شاید تا سالهای میانی قرن بیستم ، زیستن در مکانهایی که از سرسبزی و طبیعت ، نشانی ندارد غیرممکن به نظر می آمد .      اما سرانجام ، انسان به جایی رسید که مُدرنیته و زندگی ماشینی  ،  او را در چنگال هایش اسیر کرد .    حال بگذار آدمها تا می توانند در جوار آسمانخراشها و بُرجها و ساختمانهای غول پیکر ، پارک بسازند ... بگذار برای یادآوری سرسبزی طبیعت در خانه ها و بناها ، گلهای آپارتمانی  پرورش دهند .

تصور می کنم همان طور که رُباتهای انسان نما ساخته اند ، این گلهای آپارتمانی نیز رُباتهای درخت نما هستند و به هیچ دردی نمی خورند .    انسان به اصل ِ خویش دلبستگی دارد ... به اصالتی که در نهاد اوست ... مانند پدران و نیاکان خویش  ، مشتاق است به هوای طبیعت و صدای باد و نغمه های نسیم و بازیگوشی ابرها و زیبایی فصل ها . . . انسانِ امروز ، آشفته است ... در تعطیلات  ، تن می سپارد به راه بندان های عذاب آور تا پس از آن همه خستگی و سردرگمی بتواند کوه و جنگل و دریا را ببیند و باز خیلی زود برگردد به میان ِ حصارهای سنگی و سیمانی ...  و نگاهش را بدوزد به گلهای بی احساس در آپارتمان ... و یا نگاه کند به زیبایی های طبیعت که در قاب تلویزیون ، نشانش می دهند .  .   . و این داستان سرگشتگی انسان در عصر ماست که زاده ی کوه بود و روزی غفلت کرد و برای تفریح و تفرج بر  ابری نشست و ناگهان بادی سخت وزید و ابر ، از کوهستان جدا ماند و به دره ها و پایین دست ، سقوط کرد و انسان  ، در شیبی  . . . در کناره ی سنگی . . . در حاشیه ی چمنزاری ... به پایین افتاد و سپس فهمید که از اصل و زادگاه خویش جدا اُفتاده است .              تجربه نشان  می دهد که انسانها در کنار هم  و در گروههای خانوادگی و دوستانه ، چندان با طبیعت مهربان نیستند .    اما اگر فارغ از قیل و قال همراهان و به تنهایی ، پای در طبیعت بگذارند ، حس شگفت انگیزی خواهند یافت و از هر چیزی که در پیرامون آنهاست ، انرژی فراوانی را به دست می آورند .      ای کاش هر کدام از ما مثل افشار ، یک باغ سرسبز و زیبا داشتیم  تا در طول سالها به آن دل می بستیم و همان باغ ، می شد سنگ صبور ما . . . و گاه برایش درددل می کردیم ... و گاه برای غصه هایی که داشت اشک می ریختیم  ... و روزی که از این جهان می رفتیم ، همان باغ را برای فرزندان خود به یادگار می نهادیم .


چقدر خوب می شد که افشار می توانست باغش را برای همیشه نگاه دارد و در این روزهای پیری ، غصه نخورد .    چشمهای اندوهگین افشار و نگاه غمبارش از پشت شیشه ی عینکش مرا لحظه ای رها نمی کند . 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترجمه انگلیسی و فارسی OLINK.IR پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 16:55 http://www.olink.ir

همکاری با مدیران وبلاگ ها در نشر ترجمه متون انگلیسی و فارسی. ترجمه متون انگلیسی و فارسی برای دانشجویان و شرکت ها با همکاری مدیران وبلاگ های فعال با کارت تخفیف 35 درصدی برای مدیران وبلاگ ها. در صورتی که حضرتعالی و یا مخاطبان وبلاگ تان دانشجویان و یا افراد متخصص می باشند پیشنهاد همکاری برای تان ارسال شده است. لطفا جهت دریافت اطلاعات بیشتر از وب سایت موسسه به آدرس www.olink.ir بازدید نمایید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد