زادگاه

این فایل صوتی را تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که از زادگاه خود

دور مانده اند ....به آنان که فقط در خاطرشان تصاویری مبهم از زادگاه

خویش دارند و همواره دلتنگیهای شان در این باره بسیار است .

در عصر ما که محلات و کوچه ها و گذرگاهها به نیروی لودر و بولدوزر

زیر و رو می شود تا اتوبان و خیابانهای عریض بسازند ، خانه های

پدری نیز قربانی مدرنیزاسیون می شوند .... و چقدر خوب می شد

که ما می توانستیم روزی از خواب برخیزیم و بعد ببینیم که از آن

روزها و از زادگاه خود دیگر هیچ خاطره ای در یاد نداریم.

لطفا برای شنیدن اینجا کلیک کنید .

نظرات 7 + ارسال نظر
داش اکل دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:56

اسیرتم داش صادق صفای صفای بامعرفتهای مثل تو.......
بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذرنگی
بوی تندماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانمازترمه ی مادربزرگ
بااینا زمستونو سرمی کنم
بااینا خستگی مو در می کنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تانخورده ی لای کتاب
بااینازمستون وسرمی کنم
باایناخستگی مو درمی کنم
بوی باغچه بوی حوض عطرخوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه اب تنی
بااینا زمستون وسر می کنم
بااینا خستگی مو در می کنم

باپست صوتی خیلی حال کردیم داداش تا ابد در رکابیمیه چرخ زورخونه ی میزنم بخاطر سلامتی شما یا علی داش اکل

داش آکل رسیدن به خیر
چه کشیدی از دست مرجان؟ چطور تونستی پشت کنی به قمه ی
رستم ؟ چطور تونستی عرق سگی ها رو تا قطره ی آخرش بریزی توی حلقوم نازنینت؟ حالا اومدی و دوباره داغ دلم تازه شد ....
می دونم توی صفا و مرام و باطن با صفای تو خورشیدی همیشه در حال درخشیدنه .
روی مرام و لوطی گریهات و روی قول و قرارت حساب میکنم داشی!

صدرا دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 18:04

لذت بردم برایم خاطره انگیز بود
متن و موسیقی و صدایت

سپاس

مونالیزا دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:35

گاهی اوقات نوستالوژی با همه غمهاش خیلی شیرینه
فضای این پست شیرین و غم انگیز بود
دوست داشتم

کامنت زیبایی بود دوست عزیز
از یه چهره ی دانشگاهی جز این هم انتظاری نمیرفت

داش اکل سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 15:34

داش صادق صفای وجود بقرار.شرمنده فرمودید پدر عاشقی بسوزد که سوخت.پرسیدی از دست مرجان چه کشیدی؟باید خدمتت عرض کنم وقتی تو همون کوچه ی تنگ و تاریک اجری مرجان رو باکاک رستم دیدم دشنه رستم برام شیرین تر اززخم ابروی مرجان بود.......( توفیلم نبود)
به غریبی خودم قسم وبهاین کامنت زیبایی که گذاشتیدیگه خسته ام ازاین بی وفایی ها
روزگار مثل این رستم ها می خواهد نه داش صادق وداش اکل . داداش بعضی وقتها بایدروپا بایستی چشماتو ببندی وبه خنجرها پشت کنی وباتمام مردانگی وجودت درد رو تحمل کنی.
هر چند بعد از این چندسال چند جام میسوزه ولی عشق است لوطی هایی مثل شما رو..گفتی چطور این عرق سگی رو تا اخرین قطره ریختی تو حلقوموقتی عشقی نباشه دلی نباشه ادم میمونه با خودشو یه دنیا نوستالژی مگه نه داش عرق سگی که چیزی نیست پیاله پیاله اتیش ام باشه برات ابه میریزی تو سگدون یه اروغ دوغی هم میزنی روش

پرکن پیاله راکین جام اتشین
دیریست که ره به حال خرابم نمی برد
این جام هاکه درپی هم میشود تهی
دریایی اتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می ربایدوابم نمی برد!
من با سمندسرکش وجادوی شراب
تابیکران عالم پنداررفته ام
................................................. اره داش صادق

آن که دوستش میداشتم همیشه ، باز از دل قصه ها برخاست ....
سوخته دل و خسته و زخمی و رنجور ... و مرا برد به سال پنجم دبستان !
همان سالی که با داش آکل آشنا شدم و دلم برایش تپید .
اکنون در این عصر آهنی که هوا بوی براده و فلز دارد ، آمده ای چه کنی؟
مرجانها نه به خواست مادر ... که این بار خود به سوی حجله ی هوا
می روند . رستمها پیزوری و معتاد و بی رمق اند ... و همچنان نامرد.
دیگر کسی در این روزها به تو اعتماد نخواهد کرد و زندگی و عزیزان و داراییهایش را به تو نخواهد سپرد . طوطیان نیز در این روزها به سختی
سخن می گویند ... سخنانی بی مزه که عده ای الکی خوش را میخنداند.
چرا آمدی داشی؟؟ روزگار غریبی ست این روزگار !

داس اکل سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:51

اخ که خوب گفتی داداش

ویس پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:47 http://lahzehayenab.blogsky.com

راستش وقتی سی دی داش آکل را از یکی از دوستانم گرفتم و نگاه کردم .بعد از پایان فیلم نفسم بند اومده بود انگار با هر نفس عاشقانه ی داش آکل من هم نفس کشیده بودم.

حالا نمی دانم چرا در باره ی داش اکل نوشتم

وای که ازین تخریب شبانه روزی ساختمان های قدیمی و حیاط های زیبا نگویید .این روزها کلاغ ها را بیشتر در پیاده روها می بینیم تا روی چنارهای بلند.کوچه ها تبدیل به تونل های دراز و بد قیافه شدند.که دورش پر از مکعب های سیمانی سر بر فلک قرار دارد.

سلامت باشید .

قصه ی داش آکل جادوگرانه نوشته شده ... هر کسی که اندکی با عشق آشناست ، این داستان را دوست دارد ... شاید دوست ما داش آکل گه
کامنت گذاشتند ، باعث شدند تا اینطور بنویسی .
اما هر چه که هست ، روزگار ما بوی سیب و انار ندارد ... و چقدر درختها
تنها شده اند در شهرهایی که از شدت هیاهوی مدرنیته ، خواب و آرام ندارند .... شما هم سلامت باشی دوست عزیزم

پرنیان پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:04

سلام
پرشدم از حس نستالژیک ...

بردین من رو به کودکی ها

سلام پرنیان عزیز ارادت
من میدونم که شما چقدر در باره ی کودکی و عزیزان تون حس لطیفی دارید .
اما همیشه در برابر دلتنگیهای امروز و ضرورتهایی که در زمان حال وجود داره ، تناسب خاصی رو به وجود میآرید .
من همیشه به نگاه صادقانه و مثبت شما حسرت می برم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد