سنگ آرزوها

ما چند نفر بودیم و از سراشیبی تندی که به یک رودخانه ی بزرگ ختم می شد ، بالا می رفتیم .  مقصد ما علفزاری بود که در کنار تخته سنگهای غول پیکر قرار داشت و شنیده بودیم که اگر به آن جا برسیم و در کنار سنگی بزرگ و سیاه بایستیم و سپس چشمهای خود را ببندیم ، خواهیم توانست یک آرزو کنیم !؟!

نه هر آرزویی . . . می توانستی آرزو کنی که به شکل موجودی دیگر درآیی و همین کافی بود تا در چشم بر هم زدنی آرزویت برآورده شود .    ما همگی خسته و پریشان بودیم . . . از رنجها و بیعدالتی ها و بدبیاریها و نامرادی روزگار ، دل خوشی نداشتیم و اکنون پس از چهار روز پیاده روی در راهی سخت و صعب ، تصمیم گرفته بودیم از همه ی آن دغدغه ها و رنجهایی که سالها در زندگی ، آزارمان داده بود ، رها شویم .

وقتی رسیدیم ، جز زیبایی و سکوت . . . و سایه های مطبوع و خنکای بادی ملایم ، چیزی ندیدیم و حس نکردیم .      بی آنکه کسی در اندیشه ی استراحت و نشستن باشد ، همه با چشمهای کنجکاو و جستجوگر خویش به دنبال تخته سنگ سیاه و بزرگ گشتیم تا هر چه زودتر پیدایش کنیم .   طولی نکشید که تخته سنگ را یافتیم . . . در پناه سایه ای از یک لکه ابر بازیگوش ، تیره تر به نظر می رسید و چنان ابهت و وقار داشت که مجذوبمان می کرد .  یکی یکی در کنارش ایستادیم و ابتدا با دستهای خود آن را لمس کردیم .  حس خوب و لطیفی در ما پدید آمد .... حتی یک از همراهان آن را بوسید و آنگاه صورتش را بر سنگ سیاه نهاد و بعد چشمهایش را با لبخند و رضایت بست .   رفقا کمی ترسیدند و چند قدم عقب رفتند ... لابد فکر می کردند همین الان و پس از بسته شدن چشمهای رفیق خود ، شاهد تحقق یک آرزو خواهند بود .   اما نه ، او هنوز آرزو نکرده بود .  باید چشمهایش را می بست و بلافاصله آرزو می کرد . . . در همین اثنا یکی از دوستان گفت : پس چرا معطلید؟ زود باشید آرزو کنید!؟؟     اما انگار همگی برای پیش قدم شدن ، تردید داشتند .

یاران به یکدیگر می نگریستند و منتظر بودند تا کسی پا پیش بگذارد و آرزو کند .  اما دقایقی طول کشید تا سرانجام دوستی ، شهامت به خرج داده و داوطلب شود .

گفت : می خواهم آرزو کنم تا عقابی باشم و سپس پر بگشایم و از زمینی که بوی اندوه و ناکامی می دهد ، دور شوم و به قله های دور پناه ببرم و احساس رهایی کنم .

با تک تک همراهان دست داد و به سرعت در کنار سنگ سیاه ایستاد و چشمهای خویش را بست ... به گمانم کمی می ترسید تا تردیدها ، راه را بر وی ببندند و نگذارند که آرزو کند .

وقتی چشمها را بست ، فقط چند لحظه طول کشد . . . دوست داوطلب ما به هیبت عقابی درآمد !!  پرهای بدنش به رنگ سیاه و قسمتهایی در سر و اطراف بالها ، سفید و درخشان !!؟

عقاب نگاهی به آسمان انداخت و آنگاه از کنار ما پر کشید و برخاست و بر بلندی تخته سنگی کبود رنگ نشست ... و چقدر با شکوه و دیدنی شده بود !!؟؟ 

ما در حیرت و شگفتی ، سرگردان شدیم و دیگر کسی چیزی نمی گفت !؟  اما سرانجام یکی دیگر از یاران تصمیم خود را گرفت و با همه وداع کرد و گفت : می خواهم آرزو کنم تا در دشتی سرسبز به هیبت درختی درآیم . . . و بعد چشمهایش را بست و ناگاه از میان ما غیب شد .  به همین ترتیب یکی آرزو کرد تا به صورت رودی در آید و از بالای کوهی بلند سرازیر شود و یکی دیگر آرزو کرد که به شکل سنگی بزرگ و کهربایی رنگ در آید و بر کناره ی راهی باریک قرار بگیرد تا مسافران و روندگان بر رویش بنشینند و خستگی از تن دور کنند و یکی هم آرزو کرد گوهری باشد و بر روی یک انگشتر قرار گیرد و در انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد .



آنان با برآورده شدن آرزوهای خود ، یکی بعد از دیگری رفتند و من تنها و مردد بر جای ماندم و شاید شهامت آن را نداشتم تا چشمهایم را ببندم و آرزویی بکنم .   به گمانم حالا که مطمئن بودم این یک بازی نیست و با آرزو کردن از دنیای انسانی خویش برای همیشه بیرون خواهم رفت ، هراسی گنگ و قدرتمند مرا بازداشت و شجاعتم را از قلبم ربود .   ساعتها در کنار سنگ سیاه و بزرگ ماندم و عاقبت مصمم شدم تا بازگردم . . . و در راه بود که مرتب به خود می گفتم : بگذار مدتی بگذرد و دفعه ی بعد با اطمینان و قوت بیشتری برگرد .    اما سالها گذشت و من همچنان با تردیدهایم زیستم و به سوی سنگ سیاه و بزرگ بازنگشتم . . . تا اینکه در بهار امسال تصمیم گرفتم که روزی راه بیفتم و به دیدار سنگ معجزه گر بروم .

بی گمان این کنجکاوی ام بود که مرا به آن سو کشاند و وادارم کرد تا یک بار دیگر نیز آن راه دشوار را بپیمایم .  اعتراف می کنم که برایم خیلی سخت بود . . . از این بابت که بی همراه و به تنهایی ، چند روز در راهی صعب ، گام برداشتن و با تردیدها و خستگی کنار آمدن ، کار آسانی نیست .

اما رفتم . . . در حالی که هر لحظه چیزی در وجودم مرا به بازگشتن و انصراف ، ترغیب می کرد و بارها در نهادم فریاد می زد و هشدارم می داد که : چه فایده؟؟ بروی که چه کنی ؟ همان سنگ سیاه را ببینی و دوباره در این راه سخت و جانفرسا باز گردی؟؟

براستی هنوز نمی دانم که چگونه توانستم با تردیدها و وسوسه های درونم کنار بیایم و تا انتها بروم و سرانجام برای بار دیگر به دیدار سنگ سیاه و بزرگ ، نائل آیم ؟!

وقتی رسیدم و در کنارش قرار گرفتم ، یاد دوستانم در من خاطره هایشان را زنده کرد .  سپس به اطراف نگاه کردم و دیدم که پس از این همه سال هیچ تغییری در طبیعت آنجا به چشم نمی رسد.

دستی بر سنگ کشیدم و این بار بر خلاف دفعه ی قبل حس کردم که همه ی درونم از ملامت و پشیمانی لبریز شده است .  شاید سنگ سیاه با من مهربان نبود !؟؟  شاید می خواست این بار مرا نکوهش کند که رفیق نیمه راهم و بر قراری که با دوستانم گذاشته بودم ، نماندم و گریختم .

اینها را در قلبم مرور می کردم . . . در حالی که دستم بر سنگ بود .   ناگهان از سنگ سیاه و بزرگ صدایی برآمد .  انگار داشت تکان می خورد . . . ترسیدم و بر جا خشکم زد .

ولی خیلی زود سنگ با من سخن گفت : برای چه بازگشتی ؟؟

با لرزشی که در صدا و بدنم بود پاسخ دادم : آمدم تا ببینم از دوستانم خبر داری ؟!

گفت : خبر دارم . . . اما خبرهای بد !؟

این بار دلم هم به لرزه افتاد و گفتم : به من بگو ... می خواهم بدانم !

گفت : عقاب به ترفند یک شکارچی زبردست ، گرفتار شد و اکنون در قفس زندگی می کند و در حسرت آزادی می سوزد . . . درخت را نیز به ضرب تبر انداختند و قطعه قطعه اش کردند تا کلبه ای بسازند . . . رود را همنوعانت به انواع آلودگیها مبتلا کردند و امروز اگرچه همچنان جاری است ، ولی دارد در حسرت روزهایی که زلال و روشن بود ، با صدایی که بیشتر به ناله و گریه شباهت دارد در بستر خویش می جوشد . . . سنگ کهربایی را هم از کناره ی آن راه باریک به دره اش انداختند و تکه تکه شد تا راهی عریض بسازند .

شگفتی و اندوه در جانم چون آتش ، شعله می کشید . . . و سنگ سیاه و بزرگ ، دیگر چیزی نمی گفت .  پرسیدم : پس باید حال آن دوستی را که به گوهری مبدل ساختی و بر انگشتری نشاندی و سپس بر انگشت زنی زیبا جای گرفت ، خوب بدانی ؟!!  به نظرم او خوشبخت و راضی است!؟

گفت : نه ، اینطور نیست .  آن را شوهر نابکار زن در شبی ربود و به قیمتی ناچیز فروخت تا چند صباحی به عیش و عیاشی بپردازد . خریدار هم آن را در جعبه ای کهنه نهاد و در جایی پنهانش کرد و اکنون گوهر بدبخت که آرزو داشت بر انگشت زنی زیبا و مهربان بدرخشد ، در تنگنا و ظلمت درون جعبه ، زندانی و غمگین است .

 


دلم گرفته بود ... دلم برای همراهانم که پس از رسیدن به آرزوهای خویش ، به ناکامی و اندوه و نیستی افتادند ، سوخته بود .   به سنگ سیاه و بزرگ گفتم : آیا الان حاضری تا آرزویم را برآوری؟

گفت : نه ، چون می دانم که مانند دوستانت ، خیر و رضایتی در کارت نخواهد بود .

مثل آدمهای گبج و وامانده و با قدمهایی آهسته بازگشتم . . . کمی از سنگ سیاه و بزرگ فاصله گرفتم و ناگهان باز صدایی از آن برخاست .

می گفت : شما انسانها تا روزی که زنده اید ، در زندانی که برای خود و یا انسانهای دیگر می سازید ، گرفتار خواهید بود .  برای همین خوب و بدتان در یک آتش می سوزند ... و عجیب است که با این همه ، هنوز کسانی از شما در پی آرامش و آزادی اند .  

سنگ سیاه و بزرگ ادامه داد : اگر دنیای شما در دستهای من بود ، برای هر انسانی یک سرزمین پهناور مقرر می کردم تا از گزند همنوعان خویش در امان بماند .  زیرا برای شما تنهایی ، بهتر است .  دوستانت برای گریز از دردهای روزگار از ظاهر انسانی خود دل کندند و افسوس که باز به دست و خواست انسانهای دیگر به نابودی و رنجی تازه گرفتار آمدند .



در راه بازگشت داشتم همچنان به سخنان سنگ سیاه و بزرگ می اندیشیدم .  او در مکانی خلوت و زیبا زندگی می کرد ......          اگر در شهر و یا روستایی قرار داشت و هر روز آدمها را می دید و غوغا و سر و صدای انسانها را می شنید ، چه چیزهای دردآور دیگری که نمی گفت ؟!!؟

نظرات 25 + ارسال نظر
منم کشاورز جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 http://imfarmer.blogfa.com/

سلام
مطلبتون
جالب بود
متشکرم
موفق باشید

سلام بر شما ... ممنون و سپاسگزارم
صفای قدم و قلمت

ایرج میرزا شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:50

سلام
عجب سرگذشتی داشتی داداش فرخفکر کردم اون آخریها میخواستی آرزو کنی رفیقهات برگردن و آدم بشن . رفیق هم رفیقهای قدیمی . ای داد بیداد
اون بچه ها هم اشتباه کردند . با عقاب و سنگ و درخت شدن چیزی عوض نمیشه . باید فلک را سقف بشکافیم . باید عالمی دیگر بسازیم . باید از نو آدم بشیم . از آدم مادر زاد همین بر میاد که اومده . باید دوباره متولد شد . باید آرزو کنیم که آدم بشیم . آدم تربیت شده . یه آدم نو .

مگس وقتی وارد یه باغ پر از گل و درخت میشه هیچکدومو نمی بینه و یک راست میره سراغ زباله ای که یه گوشه از باغ افتاده . ولی زنبور برعکس . اگر جایی یک گل بین زباله ها باشه هیچی نمی بینه جز همون گل . این بلند نظری زنبور اونو به مقامی رسونده که حتی فضولاتش هم شفاست .
آدمیزادهای کوچولو درکی فقط پلیدی صید میکنن و برای همین دنیا به این قشنگی براشون جهنمه . اما آدمیزادهای آدم ارزش زیبایی رو میدونن و با یک قطره ی اون به ابتهاجی میرسن که دیگران رو هم مست میکنن .
بی تو گلزار جهان ایدوست زندان من است/ گر تو باشی در برم زندان گلستان من است .
به نظرم اون سنگ سیاه همون شب تاریکه . شاید هم زلف سیاه .
یا حتی خال سیاه .
هر چی که هست کاش ما هم همت شما رو داشتیم و پا در راه طلب میزاشتیم

سلام ... ارادت
همه ی چیزهایی رو که نوشتی قبول دارم . داستان سنگ سیاه
داستان آدمهاییه که در باره ی وضع موجود ، خسته اند.
اونها فقط به فرار و گریز توجه دارند ... اما باز توسط همونهایی که ازشون وحشت داشتند ، در دام می افتند .
یک دور باطل که آدمیزاد در اون اسیره ... به نظرم اگه همه با هم آرزو میکردند تا تبدیل به مگس بشن ، وضعیت بهتری داشتند .
از نقدی که نوشتی ، ممنونم ... مثل همیشه عالی بود .
قربانت

مونالیزا شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:57

سلام همون بهتر که آرزویی نکردی و موندی
وگرنه الان این وبلاگ و خودت نبودید
باید سوخت و ساخت فرخ جان

سلام ... ممنونم مونالیزای عزیز

تنها شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:45

من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟
اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت
پس چرا این همه دلها تنهاســــــــــــــت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنهانیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهاینـــــــــــــــــــــــــــــد
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیســـــــــــــــــــــــــت
من به آمار،به این جمــــــــــــــــــــــــــــع
و به این سطح که گویند پر از آدمهاست
مشکوکم
نکند هیچکسی اینجا نیســــــــــــــــــــت
من به آمار زمین مشکوکــــــــــــــــــــم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
من که می گویم نیست
گر که هست دلش از کثرت غم فرســـــــوده ست
یا که رنجور و غریــــــــــــــــب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اســـــــــــــــــــیر
سرنگون مانده به چــــــــــاه
خسته وچشــــــــــــم به راه
تا که یک آدم از آنچا برسد
همه آن جا هستــــــــــند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنـــــــــــــــــــــــــها یی
من به آمار زمین مشکوکم
چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت:من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم
من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

سلام تنهای عزیز
من نیز به آمار زمین مشکوکم . این سطح پر از آدمهاست و با این وجود تنهایی ، معضل اصلی در زندگی معاصر است . هر کسی برای خود یک اتاق دارد و هر کس برای خود سفره ای مجزا و حتی هر کس برای خویش ، حیاطی خلوت !؟؟
ازت ممنونم ... خیلی زحمت کشیدی و این شعر زیبا رو برام نوشتی
متاسفانه به جز سپاسگزاری ، کاری از من حقیر برنمی آد .

تنها شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:28

این چ حرفیه صادق عزیزم...شمااستادمایید

مخلصیم ... تنها چیزی که بهم نمیاد اینه که استاد دیگران باشم .
ولی باز ممنونم تنها جان

پرنیان شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:29

سلام فرخ عزیز
می دونید چیه ؟ آدم باید وقتی آرزو می کنه تاته چیزهای خوب رو توی آرزوش بیاره . درسته که این داستان شما سوررآل بود ولی یک حقیقتی هم هست و اون هم اینه که افکار ما زندگی ما را می سازند. یه جمله ای خوندم نوشته بود: اگر به قدرت فکر آگاه بودیم هرگز فکرهای بد به ذهن خود وارد نمی کردیم.
من وقتی زندگی ام را مرور می کنم می بینم به تمام رویاهایم دست یافتم. تقصیر خودم بوده اگر رویاهام از یک مرزی فراتر نرفتند. ولی تصمیم دارم منبعد رویاهای بزرگتری داشته باشم و هیچوقت نصفه نیمه رهاش نکنم. تا تهش را برای خودم خواهم ساخت که مبادا به سرنوشتی مشابه سرنوشت دوستان شما دچار بشم

سلام و ارادت
شما اولین کسی هستی که به تمام رویاهات دست یافتی . اولین کسی که من دیدم . ضمنا اولین کسی هستی که برای آرزو کردن ، قواعد مشخص می کنید . به هر حال فکر میکنم به طرزی ظریف و سنجیده با بنده مزاح فرمودی . ولی خارج از شوخی باید بگم دوستی دارم که آرزو داره روزی تبدیل به کلاغ بشه . بحث عمر کلاغ نیست ... فقط از کلاغ سیاه خوشش میاد .
ارادت

پرنیان یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:01

ای وااای کامنتم سیو نشد!

نوشتم :
باور کنید شوخی نکردم
و فکر کنم نوشتم :
آرزو کنید عاشقانه وعمیق و پایدار باشید در آرزوی خود، به طور قطع و یقین به حقیقت خواهد پیوست.
البته معقول و ممکن باشه آرزو، مثلا" آرزو نکنید یک سنگ مرمر بشید.

کلاغه بامزه بود ولی !

ولی من از انسان بودن خسته ام
دوتا آرزو دارم که خدمتت میگم
1- یه نهنگ باشم و بتونم با کمک بقیه ی افراد گله ، خودمونو بکشیم.
2 - یه کوه یخ بزرگ باشم در قطب جنوب ... و با گرم شدن کره ی زمین ، آب بشم . دیگه هیچ آرزویی ندارم ... شاید دلیلش رو توی پست بعدی نوشتم
ممنون پرنیان عزیز

تنها یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:51

چ آرزوهای جالبی اولیه خیلی باحال بود
منم دوست داشتم بتونم توی آسمون پروازکنم وی پروانه باشم

شما ظاهرا خیلی به پروانه ها علاقه داری . اما دو تا اشکال وجود داره :
1 - پروانه ها نمی تونند توی سرما و هوای بارونی پرواز کنند و لذت ببرند .
2 - پروانه ها در ارتفاع پایینی از سطح زمین پرواز می کنند و متاسفانه نمیتونند از زمین فاصله زیادی بگیرند .
من اگه اهل مقاومت بودم و خستگی ناپذیر ، ترجیح میدادم که پرستو باشم . تنها چیزی که خیلی جدی زندگی یه پرستو رو تهدید میکنه ، سفر و مهاجرته

تنها یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:52

گاهی وقتها دلت میخوادبایکی مهربان باشی
دوستش بداری وبرایش چای بریزی
گاهی وقتها
دلت میخواهدیکی راصداکنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهدیکی راببینی
گاهی وقتها آدم
چ چیزهای ساده ای راندارد....

من هم گاهی اوقات دلم برای همین مطالبی که نوشتی تنگ میشه . به نظرم چیزی بهتر از این نیست که در فضایی خوشایند ، با یکی که تو رو میفهمه بشینی و یه استکان چای بخوری . متاسفانه در این روزها با هر کسی که بخوای حرف بزنی ، اصرار داره تا از وضعیت خودش گله کنه و بهت بقبولونه که داره خیلی سختیها رو تحمل میکنه . من اصلا خوشم نمیاد یکی واسه من بشینه و آه و ناله کنه و همش بخواد از خودش و مشکلاتش بگه .

ایرج میرزا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:48

سلام ای فرخ دانا کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

فرار از وضع موجود . ای داد بیدااااد . کسی هست که فراری نباشه ؟ فلسفه حرکت ، نارضایتی از وضع موجوده .طلب . داستان تو داستان طلبه . چه معلوم ؟ شاید سرنوشتی که اونا بهش دچار شدن در مسیر کمال باشه . ولی من اگر بودم آرزو میکردم عنقا بشم .
جالب بود که یکی از بچه ها رفت و اون سنگ سیاه رو بوسید و صورتشو روش گذاشت . بقیه هم اون سنگ رو لمس کردند . یاد حجرالاسود افتادم . میگن دعا اونجا اجابت میشه و همه میرن اونو لمس میکنن و دعا میکنن .
اون جوون جوونیا یه روز با یه زیبا رو همسفر بودم . سفر تموم شد و من چیزی از سختیهای سفر نفهمیدم . الان که بیست و سه سال از اون سفر میگذره هیچی یادم نمونده جز دو تا چشم و یک نگاه .
اگه دو تا چشم سیاه توی زندگی آدم باشه دیگه هیچ نیازی به سنگ سیاه نیست . چشمها را باید شست تا در پس این پرده سیاه دستهای عروسک گردان رو دید . اونوقت آدم میگه عاشقم بر همه عالم .

سلام ای ایرج عاشق کجایی؟
همان چشم سیه باشد بلایی
به قول شاعر : چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم . . . و شاعران در اشعاری فراوان فرموده اند که : چشم معشوق ، رهزن دل است .
البته در این دوره برای داشتن چشم سیاه و زیبارویان باید سر کیسه را نیز شل کرد و یحتمل شما سر کیسه را سفت کرده بودی .
به هر حال مرا نیز به یاد ماهرویانی انداختی که زندگی به رسم بیوفایی ما را در هجران بگذاشت و بسوختیم .
عنقا نیز نباید شد ... چرا که رستم دستان نیست تا گاه پری از عنقا را آتش زند و با او درددل کرده و چیزی بخواهد . عنقا مرغی تنهاست ... شاید ققنوس بودن بهتر باشد . البته اگر شهامتی برای خود را سوزاندن در بین باشد .
راستی! بیست و سه سال پیش هم که تلفن داشتیم ... کاش نمره اش می ستاندی به ترفندی و سپس نمی گذاشتی تا رشته ی الفت بگسلد . البته ما نیز یک بار این کار را کردیم و هر گاه بزنگیدیم ، پدرشان گوشی را برداشته و فحاشی فرموده و نوامیس ما را بی عفت می کردند .
چقدر خوب است که با من درددل فرمودی میرزای جان

تنها دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:00

آخ خ خ خ خ خ خ گفتی دوست عزیز،کلن توی این دوره باهر کسی ک میای دوکلمه حرف بزنی شروع میکنه ب درد دل کردن وتا بهت نفهمونه ک دنیای خودش از توبدتره دست بردار نیست.
---------------------------------------------------------
راسته ک پروانه ها نمیتونن ارتفاع زیاد برن؟این ک خیلی بده

علی علیه السلام هم توصیه کردند به اینکه در نزد دیگران شکوه و ناله نکنید . البته ممکنه آدم گاهی اوقات و در موقعیتی خاص قرار بگیره و با یکی که خیلی هم مهربونه ، درددل کنه !
اما زاری و ناله ی دائمی ، هیچ مشکلی رو حل نخواهد کرد و تازه انرژی منفی هم پخش میکنه ... یه دوستی اومد پیش رفیق خودش و از مشکلاتش در اجابت مزاج حرف زد و گفت که همورویید (بواسیر) گرفته و باید بره عمل کنه . اینقدر اومد و گفت و گفت و گفت تا همون رفیق بیچاره هم به درد بواسیر دچار شد . وقتی بهم گفت ، از خنده ریسه رفتم . ولی واقعا کسی که در معرض این همه افکار منفی قرار بگیره ، بلایی سرش میاد لابد ...
به هر حال پروانه ها نمی تونند در ارتفاع بالا پرواز کنند . گاهی وقتها فکر میکنم که اونها چقدر به زمین وابسته اند !؟؟ شاید هم واسه گل و گیاه باشه ... در واقع اونها بدون گیاه و سبزه و گل و درخت ، زندگی غم انگیزی خواهند داشت .

november دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:43 http://november.persianblog.ir

سلام

پر از پند بود این نوشته تان
و کامنتهاتان
و جالب ناک کامنت پرنیانِ جان که چقدر خوب تمام رویاهایش سرانگشتانش رو گرفته

....
من که اونقدر گیسوان آرزوهایم بلندند که هرچه میبافمشان بازهم گیسوی نبافته باقیست ...


و اینکه سنگها اگر به صدا دربیایند برایمان مکافات بزرگی ست

سلام نوامبر عزیز
ممنونم از توجه شما ... داشتن آرزو ، بد نیست .
حتی اگه این آرزوها توام با تخیل باشند . آرزوهای تخیلی که توی اونها معنویت و زیبایی روح و آزادگی و احساس باشه ، خیلی هم خوبه .
... و چه بسا که برای سرودن و نوشتن ، الهام بخش خواهند بود .

تنها دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:15

:))) آدرس وبلاگ این دوستت ک اسمش ایرج میرزاست چیه؟

متاسفانه ایشون وبلاگ ندارند . اما اگه داشت ، مطمئنم یکی از وبلاگهای خوب و خوندنی بود .

خلیل چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:38 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

کم نیستند آدم هایی که برای رسیدن به آروزهانشان جاضرند هر کاری بکنند تا با معجزه ای به امیدهاشان برسند، اما حاضر نیستند برای رسیدن به آرزوهایشان - بی انتظار هیچ معجزه ای - تلاش کنند.

سلام و ارادت
بله کم نیستند . چه بسیار انسانهای لایق و توانا که در انتظار معجزه مینشینند و انتظار می کشند تا بخت شان گشوده شود و بدین ترتیب عمر را به پایان میبرند . کامنت حکیمانه ای بود چون همیشه
مرسی

تنها چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:12

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری...

یاد دخترک کبرین فروش افتادم . البته اون پایانی دردآور داشت و این یکی خوب بود . اما به راستی ما با خدا چقدر نسبت داریم؟
چقدر بهش نزدیکیم؟ فامیل دوره یا نزدیک ؟ اصلا اگه هم فامیل دورمون باشه ، بین ما رفت و آمدی هست؟ اینها در پاسخ به کامنت خوب تون به ذهنم رسید . تنهای عزیز ممنون

هدی چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:06 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام دوست خوبم
پیشاپیش عیدتون مبارک

سلام بر هدای نازنین ... به به جمال دیدیم
رسیدن به خیر و عید شما هم مبارک
نماز روزه هات هم قبول حق باشه انشاالله
دلم وا شد ... مرسی

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:55

سلام سلام صد تا سلام
خان دایی جان خان دایی جان

نماز روزه ها قبول
یه ماچ از چپ
یه ماچ از راست
بازم یکی دیکه از چپ
پیشاپیش عید فطر مبارک

سلام و صد سلام تقدیم میرزای بهتر از جان
صدای ماچ ها بلند و رسا بود و این نشون میده که هم محبت داری و هم اینکه دوستان نادیده رو با قلب و روحت حس میکنی
خیلی لطف فرمودی ... خیلی زیاد
عید شما هم مبارک ... شرمنده ی شما : فرخ

پرنیان پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:29

سلام عرض شد
از کی تا حالا ایرج میرزا جان خواهر زاده شما شدند؟! هان ؟

عیدتون مبارک

سلام پرنیان عزیز
ایرج میرزا قسمتی از یک شعر را برداشته و نوشته اند ...
سلام سلام سلام
صد تا سلام ... خان دایی جان خان دایی جان
خان دایی جان منه ، خوشگل و مو مشکیه
وقتی که ناراحت میشه ، چشم منو در میاره
این شعر در ردیف یکی از آیتمهای برنامه ی طنز با نام ساعت خوش بود که هفته ای یک بار از شبکه دوم پخش میشد. به گمانم در سال 72 ... ظاهرا میرزای ما از این برنامه خاطرات خوبی دارند ؟!!
و برای همین در موقع نوشتن تبریک عید ، از اون استفاده فرمودند .
شما هم ناراحت نباش... حاضرم دایی شما هم باشم دوست عزیز
عید رو صمیمانه تبریک میگم .... ممنون

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:55

همین که تو میدانی
"دوســــتت دارم"
کافیستـــــ
بگذار خفه کند خودش را دنیــــــــــــا . .
استشمام عطر خوش عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان، گوارای وجودتان
عیدتون مبارک :)))

بله ، بگذار دنیا خود را خفه کند . همین که تو هر روز از مشرق امیدها و آرزوهای من طلوع می کنی ، کافی ست .
تنهای خوب و عزیز ! به تو هم تبریک میگویم و برایت شادی و آراستگی باطن و تندرستی آرزو دارم . ( قربانت )

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:49

ممنون

قابلی نداشت ... ارادت

پرنیان پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:54

سلام
پس خبر ندارید !



از وقتی که من به شما گفتم ، شما هم برادر من ، ایشون شما رو دایی جان صدا می کنند.

سلام ... من ممکن است برادر خوب و مهربانی باشم .
اما همیشه دایی سختگیر و بداخلاقی بوده ام .
مطمئنم عصبانیت خواهر نازنینم برطرف شده است . لااقل امیدوارم چنین باشد . قربون شما

ویس شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 14:15

سلام
چه خبره اینجا !! پست شما فراموش شد

یک بخش وجودی من خیال پردازه .برای همین کارتون خیلی دوست دارم. محدودیت زمان و مکان نداره. مرگ نداره . مریضی نداره. زیر ماشینم که بری باز زنده میایی بیرون. لای دستگاه پرس هم که بری له نمیشی.آرزوها توی کارتون خیلی دور نیست ، ساده است ، میشه بهش رسید. چراغ علاالدین را با غول جادوش دوست دارم.
بچه که بودم یک دوست خیالی داشتم ، باهاش خاله بازی می کردم.
مادرم گاهی نگرانم می شد.

سلام ویس عزیز ... بالاخره آمدی؟؟ دست مریزاد
من و تو اگه توی کارتون هم بودیم ، هزار تا بلا سرمون میومد
توی همون برنامه اول لت و پار میشدیم و کسی هم توی یادش نمیموند.
من هم در بچگی دوستان خیالی زیادی داشتم ... با اسامی متعدد و شخصیتها و مشاغل مختلف ... یاد همون موقع افتادم . اما مادرم نگران نبود و بهم میخندید . چون همیشه یه چوب کوتاه و نازک روی لبم بود و داشتم سیگار میکشیدم . روزی چند بار همون چوب رو مثلا دور مینداختم و دوباره می گرفتمش و با یه کبریت خیالی روشنش میکردم . ولی خوب گفتی : پست من تا حدی فراموش شد

منصوره پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:43

خیلی قشنگ بود .مرسی
شما استعداد بالایی در جان بخشی به اشیا و حیوانات و گیاهان در داستانهایتون دارید

... و شما هم مثل همیشه بهم خیلی لطف داری ... ممنون

عاشق خدا دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 15:09

میخواستم بگم جالب بود ولی باید خدا رو در نظر داشت آرزو هیچ چیزی رو عوض نمی کنه فقط آدم رو به بدبختی میکشونه خدا شما رو آدم ساخت تا آدم باشید نه حیوان یا حشره اگه من جاتون بودم آرزو میگردم خدا از من غافل نشه امام زمان ظهور کنه و... و پیش این سنگ ها نمی رفتم واقعا فقط وقتتان رو تلف کردید من که 12سالمه میفهمم اما شما خدا رو در نظر نمیفهمید این مثل خود کشی و خدا از این جور ادما نمیگزره بادشکن خداحافظ

جالب بود؟ پس چرا ترش کردی؟ شما لطفا مطالعه کن و تجربه به دست بیار .
داستانی بود که نوشتم و پندهایی داشت ... نمیگذره درسته ... املاتون هم ضعیفه که

عبدالله نام اور پنج‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 15:44

سلام میشه ادرس سنگ رو بدی ممنون میشم من میخام به یک مرد پولدار تبدیل بشم

سلام ... خیلی باحالی . امیدوارم به آرزویی که داری برسی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد