آشفته ی عاشقانه

این روزها "عشق" تبدیل شده است به حرفی مفت و توخالی که تنها برای پر کردن

اوقات فراغت به کار می آید و بس .

با این همه گرانی و آشفتگی اقتصادی ، چطور می شود به آشفتگی زلف یار و کمان

ابروی معشوق مشغول شد ؟       خدا نکند که عاشق شوی . . . دهن ات سرویس

خواهد بود !!         امروز عاشق دهها رقیب دارد ... موبایل و کامپیوتر و فیس بوک و 

گوشیهایی مثل apple مگر می گذارند معشوق برای عاشق بیچاره وقتی بگذارد و

به روی اش لبخندی بزند ؟   این همه رقیب ؟   این همه دردسر ؟

برای جلب رضایت معشوق باید پول خرج کنی ...و اجناسی برای او بخری که هر کدام

خدا تومن می ارزد .    

دختری خواست به پسر مورد علاقه اش اظهار عشق کند . . . بی درنگ به او گفتم :

دختر جان     هیچ می دونی ادوکلن "شانل" چند است ؟؟!

با زرنگی کودکانه ای که در لحن و صدایش بود جواب داد : عطر بیک هم میشه خرید!

مدتی گذشت و با دلی شکسته آمد و گفت : کاش می شد عاشق شد و با معشوق

به جایی دور رفت و برای همیشه خوش بود .

من این روزها برای آن همه شعر ناب و عاشقانه که از شاعران بزرگ در کتابها مانده و

خوانده نمی شود ، دلم می سوزد .

مردی جوان یکی از همان کتابها را در دست داشت و روی نیمکت پارک نشسته بود و

می خواند .                به آرامی در کنارش قرار گرفتم و سر صحبت گشودم و گفتم :

اشعار زیبایی است ...      نگاه عاقل اندر سفیه خود را به چشمهایم دوخت و سری

جنباند و سپس به اشعار مشغول شد .

خونم به جوش آمد و برای همین از او خواستم تا قطعه ای کوتاه را بخواند و مرا به 

حظی برساند .     با اکراه و از روی ناچاری خواند . . . . لحن و صدایش شبیه ناله ی

اسبی بود که با گاری در باتلاق فرو رفته و نمی تواند بیرون بیاید .

صدای نکره اش را قطع کردم و همان شعر را از بر برایش خواندم و دیدم که چهار شاخ

مانده و مرا می نگرد .     گفتم : در روزگاری که ما عاشق می شدیم و از این چیزها

می خواندیم ، حس شاعر را در می یافتیم .

این بار جوابی مناسب داد : اون وقتها دلار سه هزار و پونصد تومن نبوده .... و راست

می گفت بخت برگشته ی بینوا .



در بندری مه آلود به کافه ای کوچک در آمدم و پشت شیشه ای بخار گرفته نشستم

و منتظر ماندم تا پیرزن کافه چی برایم یک فنجان قهوه بیاورد .

       آن طرف و در کنجی که تا حدودی در سیاهی فرو رفته بود ، مردی را بر روی یک

صندلی کهنه ی لهستانی دیدم که سیگارش را با لذتی پایان ناپذیر دود می کرد .

همه ی اجزای صورت و حتی عینکی که زده بود شباهت فراوانی به صادق هدایت

داشت .  دلم لرزید . . . هدایت را از همان کودکیهایم دوست داشتم . . . نتوانستم 

از رفتن به سوی او صرف نظر کنم .

مثل مجنونی آشفته در کنارش نشستم و نگاهش کردم ....    دستی به موهای

سیاه خود برد و به نظرم کمی خجالت کشید .

می دانست او را با هدایت اشتباه گرفته ام ........ همیشه او را با هدایت اشتباه

می گرفتند و این برایش عادی بود .

از هدایت چیزی نمی دانست و حتی یکی از کتابهایش را نیز نخوانده بود .  اما از

دریا که آن روز طوفانی بود حرف می زد و می گفت که امروز چقدر هوا برای خود 

را به دریا افکندن خوب است .


دو روز بعد باز در همان کافه بودم و پیرزن قهوه چی داشت برایم فال قهوه می دید 

. . . . یه زن با چشمهای آبی و پوست روشن داره بهت نزدیک میشه . . . از سن

بیست سالگی خاطرت رو می خواست و خونواده اش نمی ذاشتن که بهت نزدیک

بشه !   الان و پس از این همه سال داره پیدات می کنه و همین روزها تو رو میبینه!

دلم از شوقی گنگ و ناشناخته لبریز بود .... بندر همچنان در مه نفس می کشید و

بر شیشه های قهوه خانه ، بخار نشسته بود .

از حرفهای پیرزن  خوشم آمده بود و داشتم مثل خر کیف می کردم که ناگهان چشمم

افتاد به همان گوشه ای که بدل هدایت آنجا می نشست .

از پیرزن کافه چی سراغ او را گرفتم .... با اندوه گفت : پریروز نزدیکیهای غروب خودشو

انداخت توی دریا .  اهل اینجا نبود .  سالها قبل کسی رو اینجا گم کرد و برای همین 

از بندر نمی رفت و همش متتظر بود تا روزی پیداش کنه !!

از قهوه خانه بیرون زدم . . . غلظت مه نمی گذاشت دریا را ببینم .   اما صدای طوفان

و موج را می شد شنید .

سیگارم را روشن کردم و هنوز آن را به نیمه نرسانده بودم که قامت زنی با چشمهای

آبی و پوست روشن از مه بیرون آمد .    زیبایی و وقارش را برداشت و از کنارم گذشت

 و خیلی زود دوباره در مه فرو رفت .

لحظه ای بعد بر دوراهی تردیدهایم ایستاده بودم .... یک راه به همان سمتی می رفت

که آن زن زیبا رفته بود و راه بعد به سوی دریایی می رفت که خشمگین و دیوانه بود و

هر دم بر اسکله و بدنه ی کشتیها مشت می زد .



صدای گوینده ی رادیو از کافه شنیده میشد .... داشتند آخرین قیمت هر اونس طلا را

در بازارهای جهانی اعلام می کردند .




نظرات 8 + ارسال نظر
منصوره جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:20

خیلی وقته به این فکر می کنم که تا وقتی که دوران محکومیت خودمان را در این دنیا به پایان نرسانیم خودکشی هم جواب نمیده

سلام دوست عزیز و قدیمی
چقدر خوشحالم از دیدن کامنت تون

مونالیزا جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 18:27

و این عاشقانه آشفته آشفتگیهایم را بیشتر کرد

خدا نکنه ... این حرفا رو نزنید لطفا

خلیل جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:18 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

از کسی پرسیدند عاشقی بدتر است یا گرسنگی؟ گفت اگر شاشت بگیرد هر دو را فراموش می کنی!

سلام خلیل جان
آن کس که فرمودی با کسان دیگر از زمین تا آسمان توفیر دارد لابد

ویس شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام دوست من.
عاشقی کار دل است. او با دلار و گرونی و تحریم کاری ندارد، وقتی لرزید دیگه لرزیده .اما می تونه به خاطر این چیزایی که شما گفتید ، سکوت کنه تا کسی نفهمه که عاشقه.کار دل که ارادی نیست. که من بگویم ای دل بهت دستور می دهم عاشق نشوی!!!

سلام ویس عزیز
با این همه باید پذیرفت که دوره ای دیگر فرا رسیده است . من هر روز دارم در این موارد سرک می کشم و کنجکاوی می کنم .
در وبلاگ خود خیلی از موضوعاتی را که می دانم و دریافتم ، نمی توانم گفت. بحث دستور و امر و نهی کردن نیست ویس عزیز
دلها در هوای دیگری می تپند . ترانه های عاشقانه ی سالهای دورتر با این ترانه های امروزی قابل قیاس اند ؟؟ چرا نیستند ؟؟
چرا به مدد عشق دیگر نمی توان خاطرات زیبا ساخت ؟؟!! چرا ترانه های قدیمی در بسیط این روزها تکرار نمی شوند ؟؟ بله کار دل ارادی نیست .
اما دلهای این روزگار در هوای دیگری می تپند ... لرزش این دلها از دوسه
ریشتر تجاوز نمی کند .... روزگاری کمترین لرزشها از مرز هفت ریشتر هم
می گذشت .... من چه بگویم دوست نازنینم ؟؟ خیلی چیزها گفتنی نیست . افسوس

پرنیان شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:20

سلام
این از اون پست هائی که من باید قشنگ بشینم و با دقت بخونمش . فکر کنم خیلی حرف دارم براش.

اومدم یه تشکر کنم و برم و البته پست شما رو خوندم
ولی سر فرصت دوباره می گردم.

ممنونم

سلام و عرض ارادت بنده رو بپذیرید .

ویس یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:30 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام مجدد

درست گفتی دل ها دیگه دل نیست.اما همون دلی هم که ادعایی جزعاشقی دارد.یکباره می لرزد و می شود ان چیزی که نباید بشود.
همه بزن برو شدند . ولی بازم دله دیگه....

سلام ویس عزیز
شاید دیگر وقت آن رسیده است که به پیری خود ایمان بیاورم .
آدم وقتی پیر شد سخن جوانان و حدیث جوانی و جوانی کردن را از یاد
می برد ... سخنان کوتاه شما مرا به یاد خودم آورد .
آن روزها که جوان بودم و دلم هماره کف دستم بود .... چقدر عاشق میشدم ... چقدر رویا می بافتم و چقدر شعر و ترانه می سرودم .
امروز علیرغم گذشته های زیبایی که پشت سر گذاردم باور کن که نمیتوانم به راحتی بگویم : یاد آن روزگاران بخیر . من مدتهاست که از مرزهای جوانی عبور کرده ام ... و جالب است که از این بابت شادمان و راضی ام .
دل و جان ات هماره عاشق و خوش باد دوست عزیزم

پرنیان یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:03

سلامی دوباره

عشق قیمت ارز و دلار و سکه و گوشت و مرغ سرش نمی شه. عشق واقعی فارغ از تمام مادیات دنیاست. اصلا" یه عالم دیگه هست. چهره معشوق برای عاشق بهترین چهره ی دنیاست و ویژگی های معشوق ایده آل ترین ویژگی ها برای عاشق است .
اما حالا چند نفر به این شکل دلبسته می شن ، معلوم نیست. عشق نیاز به یک آدم قوی داره

جوانهای امروزه زیاد قوی نیستند .

سلام بر دوست عزیز ما
خلاصه و زیبا فرمودید .... ممنون
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

جوانهای امروزه زیاد قوی نیستند

هدی جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام

با حرفتون کاملا و صد در صد مخالفم!

شاید درصد کسانی که به عشق واقعی دست پیدا می کنن خیلی خیلی کم باشه اما نایاب نیست!
من با پرنیان عزیز موافقم که میگه عشق به یه آدم قوی احتیاج داره ... اصولا عشق میاد تا آدما رو قوی کنه و یه دریچه های تازه ای از زندگی رو براشون باز کنه ... اما این وسط اونایی که لاف عاشقی می زنن و وسط راه یا حتی همون اول راه کم میارن خیلی خوب مشخص میشن و دستشون رو میشه ... عشق به صبر بسیار زیاد هم نیاز داره ...
چون راه عشق یه راه لبریز از ابهام و ترس و تردیدهای توانفرسا هم هست ...

قدرت هم به این معنا نیست که برای رسیدن به کسی که دوست داری روی هر ارزشی پا بذاری و به هر ضدارزشی پناه ببری ... این عین ضعفه ...
قدرت یعنی عشق بورزی و در تمام سختیها و دلتنگیها و ناملایماتی که فقط در مسیر عاشقی بروز می کنه، استقامت کنی و لب به شکایت باز نکنی و ایمانت رو از دست ندی و درعین حال به معشوق فرصت انتخاب بدی ... هرچند این یکی از سخت ترین امتحانات عشقه اما از تضمین کننده ترینهاشم هست ... برای همینه که گاهی نباید از فاصله ها نالید و رنجید ... که همین فاصله هان که عشق رو اثبات یا نفی می کنن ...
قدرت یعنی تسلیم ... این چیزیه که من فهمیدم ... یعنی تمام تلاشت رو بکنی و نتیجه رو به خدا واگذار کنی که هرگز بد نخواسته واسه بنده هاش ...
قدرت یعنی اعتماد به خداوند در دخالت در زندگیهامون ...

قدرت یعنی یه هدف ایده ال واسه نفع تمام دنیا داشته باشی در عمق عشق انفرادی به معشوقت ... قدرت یعنی تمام دنیا رو در آثار خوب و عمیق عشق شریک کردن ... یعنی همه رو به یه تفکر دوباره درباره معنی مظلوم افتاده " عشق " دعوت کردن.

این حرفا فقط شعار نیست ... درسهای سختیه که من توی زندگی گرفتم و بهشون ایمان دارم ... حالا بازم میگین جوونای این دوره زیاد قوی نیستن؟

سلام دوست عزیزم
عصبانی نباش از دست من ... عصبانیت با روح عاشقانه ی شما کاملا متضاده . من سن شما رو نمی دونم و لابد باید جوون باشی
البته در دوران ما کسانی که به معنای ناب عشق دست یافتند ، خیلی کمتر از گذشته است . پرنیان عزیز هم فرمودند که جوونهای این دوره زیاد قوی نیستند... و راست گفتند!
چرا توی این زمانه شاعرانی که عمق عاشقا نه هاشون به اشعار سعدی و حافظ و عطار و مولانا پهلو بزنه ، تقریبا به صفر رسیده؟
ما در عاشقیهامون هم به نوعی "عشق مدرن" رسیدیم و درک ما از این نوع عشق با گذشته های دور و نزدیک متفاوته ... در عشق مدرن رفاه و دسترسی به امکانات خوب برای زندگی ، تعیین کننده است ... و انسانها در اغلب اوقات نمی تونند با این مطلب کنار بیان .
مقصر هم نیستند ... شما تصور کن وقتی بچه ها در این دوره با ناز و نوازش بزرگ میشن ، چطور می تونند فردا برای پاسخگویی به احساس عاشقانه شون ، قوی و اهل استقامت باشند؟؟
تازه از کجا معلوم که خودت اهل ایستادگی باشی و طرف مقابل در مقام معشوق این رو بتونه درک کنه؟
من در طول سالها به این نتیجه رسیدم که زندگی انسانها در کودکی و نوجوانی خیلی بر روی روحیات شون تاثیر داره . اونهایی که در نعمت و رفاه رشد کردند ، معمولا نمی تونند در مقام یه عاشق صمیمی و محکم قرار بگیرند . این جبر زمانه ی ماست ... با این وجود افرادی مثل شما هستند و اندک اند . این همه ی اون چیزی بود که خواستم بگم ....
البته من گذشته های خیلی شلوغی داشتم ... پر از نشیب و فراز و اکشن برای همین باید خدمتتون بگم که شاید با هزار نفر حشر ونشر و رفاقت کردم و حالا به یک سری تجاربی رسیدم که می تونم به اونها متکی باشم . من به تجارب و گذشته هام شکی ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد