بی سرانجام

مدتها در سیاهی گیسوانت بیتوته کردم و از آتشی که در چشمهایت زبانه می کشید ، گرم ماندم

. . . و گمانم این بود که زمین را شبی دراز در بر گرفته است و به این زودیها صبحی نخواهد دمید .

هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که باد گیسوانت را آشفته می کرد . . . و مرا نیز




سالها گذشت و در خاکستری گیسوانت بیتوته کردم و از شعله های آتش کم رمقی که در چشمهایت 

می رقصید ، گرم ماندم . . . و گمانم این بود که ابرهای بارانی ، آسمان را رها نمی کنند . 

هراس من تنها در هنگامی از میان قلبم می رویید که چشمهایت آهنگ گریه ساز می کرد . . . و من

می ترسیدم  آتش کم رمقی که در چشمهایت برپا بود ، خاموش شود .




سالها گذشته است و اکنون من در سپیدی گیسوانت بیتوته کرده ام . . . و زمستان است و آتشی در

چشمهایت روشن نیست . . . سرما با من و تو بیداد می کند . . . و امیدهای ما برای دمیدن بامدادی 

گرم و روشن ، با دست روزگار به تاراج می رود .

همه ی حسرت من از آن است که عمرم در این بیتوته کردنهای نافرجام گذشت !؟؟

این همان آینده ی روشنی بود که می خواستیم . . . سپید و خیره کننده !؟؟  اما عبوس و سرد و . . .



نظرات 10 + ارسال نظر
صدرا دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:46

سلام قربان . سه قطعه و خلاصه ای از یک سناریوی عاشقانه
سناریویی که پایانی سرد و زمستانی داره

سلام برادر جان
وقتی طلوع می کنی جانم از شور زندگی سرشار میشود

ویس دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:53

چرا وقتی می رسیم ، همه چیز سرد می شود ؟؟ این چه حس گنگ و ناشناخته ای است که در ما به دنبال رنج هجران است ، چرا جریان وصال اینهمه با خودش کسالت می آورد؟ ؟ این همه می رویم ، می آییم برای هم می تپیم ، ساعت ها در انتظار دیداری ، حرفی سخنی ، در تپش دیر شدن و تمام شدن وقت دیدار ، و هنگامی که کنار هم قرار می گیریم به جای احساس آرامش و خوشبختی ، که شاید زمان کوتاهی داشته باشیم ، خمیازه های کسالت به سراغمان می آید. نکند که انسان به دنبال کمال عشق است و از رسیدن ، معنای کمال دریافت نمی شود ، زمان کار خودش را می کند و عادت ها موذیانه به سراغمان می آید. و یکباره می بینیم که از عادت با تعبیر دوست داشتن ، عمری را سپری کردیم.ما به هم عادت می کنیم ، مثل گلی به گلدانش و یا قناریی به قفسش و یا ...واین عادت به هم سکوی پرش را از زیر پای ما سال هاست که کشیده ، و ما بی خبر.
چقدر این نوشته در من رسوب کرد .بارها خواندمش.

استاد گرامی ویس عزیز
این کامنت نیز در من رسوب کرد و تا هستم از یادم نخواهد رفت .
نظامی گنجوی از جمله بزرگانی است که خواست همان معنا را منتقل کند ... کمال عشق
من همیشه دعا می کنم برای دیگران که روزی به معنای حقیقی عاشق شوند و در ره منزل لیلی بکوشند و از نرسیدن و هجران
نهراسند . . . که این سبب میشود تا ابهت عشق را با همه ی وجود خویش لمس کنند . در آن صورت حلاوتی در جانشان پدید میاید که تلخی هجران و دوری در برابرش هیچ است . . . و آن حلاوت قلب را برای همیشه از کینه ها و نفرتها و انتقامجویی ، منزه خواهد کرد.
من نیز این کامنت را بارها خواندم و میدانم که پاسخم به هیچ وجه در خور آن که مرقوم فرمودی نیست .

پرنیان دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 21:31

سلام
نمی دونم چی باید بنویسم. نه از بی حرفی ! از حرفهای زیاد ... و واژه های ردیف شده کنار هم در ذهنم ، نمی دونم چی بنویسم!

عظمت آدمها به عشق های آنان است. عشق های حقیقی و راستین ، نه عشقهای از روی هوس و بیکاری و باری به هر جهت. عظمت هر انسان به اندازه ی رازهای او، رنج های او، دلتنگی ها و انتظارهای بی پایان ، امیدها و باز انتظارهای اوست ...

آدم های ساده و معمولی هیچ وقت هیچ چیزی نه برای از دست دادن دارند و نه برای بدست آوردند. فقط زندگی می کنند در حد خوردن و خوابیدن و امرار معاش و روزمرگی.
آدمهای بزرگ آدمهای عاشقند.

پاراگراف آخر چقدر غم انگیز بود ...

و متن بسیار زیبا .

سلام ... در ابتدا باید سپاس گفت و سپس باز هم به پاسداشت حرمت عشق پرداخت . درست میگویید ... عظمت آدمها به همان چیزهایی است که برشمردی . اما غالبا آدمهای بزرگ ناشناخته و تنها و منزوی باقی میمانند . فقط عظمت آنانی مشخص خواهد شد که چیزی میگویند و چیزی مینویسند و از خود چیزی باقی میگذارند . متاسفانه زندگی چنان فرصتی را برای شناسایی اشخاص بزرگ ، مهیا نمیکند و مرتب از مقابل چشمهای ما کسانی رژه میروند که به تعبیر شما ساده و معمولی اند و خوب خوردن و خوب خوابیدن و خوب پول درآوردن را بلد هستند . به هر روی آدمهای بزرگ هر یک جهانی را به زیور عشق و معرفت و کمال می آرایند و آن را پس از مرگ خویش برای ما و آیندگان به عنوان میراث باقی میگذارند . روزی در یک نمایشگاه اتومبیل نشسته بودم و معامله ای در جریان بود .... افرادی که آن جا بودند از چابکی خود در خرید و فروش بنز و مورانو و پورشه و هیوندای می گفتند و صاحب مغازه نیز به آنها به دیده ی احترام می نگریست . بر روی یکی از دیوارهای نمایشگاه تصویر مردی مسیحی به نام آرسن میناسیان به چشمم خورد .... مردی که در سال 1349 از دنیا رفت و از بانیان آسایشگاه معلولین و سالمندان گیلان بود . وی خود شخصا با فرغون و بیل و کلنگ در مراحل احداث آسایشگاه کار کرده بود و به شدت مورد اعتماد مراجع و روحانیون طراز اول منطقه بود . صاحب نمایشگاه را گوشه ای فراخواندم و به او گفتم : چرا عکس موسیو میناسیان را به دیوارت زده ای؟؟
گفت : مرد بزرگی بود و همیشه برایم قابل احترام است .
گفتم : پس لطفا این همه با حسرت به حرفهای مال اندوزانی که شکمهایشان از شکم زن بارداری که 9 ماهه اند ، بزرگتر است
غبطه نخور ... دقایقی خشکش زد و فقط به من و آن عکس نگاه کرد ... از آن روز به بعد خیلی با من رفیق شد .

ایرج میرزا سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 17:34

آقا سلام
ببخشید میشه ما نظر ندیم؟؟؟؟سطحش بالا بود نفهمیدیم .
دفعه بعد

سلام
همین که حالم رو خوب کردب و خندیدم ، از شما ممنونم
واقعا باحال بود

تنها سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:27

یادت ای دوست بخیر
بهترینم خوبی
خبری نیست زتو
دل من میخواهد که بدانی بی تو
دلم اندازه ی دنیا تنگ است
می سپارم همه زندگیت را بخدا

تنهای عزیز
سلام ... به خوبی دوستانی چون تو خوبم .
دلت تنگ مباد ... دلت به نور عشق منور باد
و سلامتی ات برقرار و همیشگی

تنها چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:18

قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند …
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است !!
[نادر ابراهیمی]
-------------
هر صبح خورشید فریاد میزنه آهای آدما کتاب زندگی چاپ دوم نداره!پس تا میتونید عاشقانه و خالصانه و شاکرانه زندگی کنید.
بفرست به اونایی که تو زندگیت با ارزشن و از ته دل دوسشون داری ما که فرستادیم!

راست می گویی دوست عزیز
قلب مهمانخانه و هتل نیست ... باید از برای عزیزان کاخی زیبا باشد تا وقتی پای با آن گذاشتند ، جز زیبایی و خدمت و راحتی نبینند . . . و براستی که قلب بعضی آدمها چقدر بزرگ و باشکوه است ؟!
اگر هزاران نفر به آن قلبهای بزرگ وارد شوند ، کسی دچار تنگنا و زحمت نخواهد شد .
ممنون که فرستادی ... ارادت

هدی پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:47

سلامی با عطر خوش اواخر شهریور

روز ملی سینما بر شما که افتخاری بارز از افتخارات این عرصه اید مبارک دوست خوبم!

سلام و درود
هدای عزیز ممنونم ... لطف عالی مستدام
این کامنت بساط شرمندگی ام را مهیا کرد

مهران شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:45 http://haledel.blogsky.com

باسلام
خوب زیبا نوشته اید من نمی دانم که ایا شما تجربه این احساس رو داشته اید یه نا ولی من این تجربه رو داشتم ولی اتقافی نا خودگاه و غیر منتظره در شروع باور نمیکردم ولی به مرور زمان حس خاصی در من ایجاد شود حسی که شاید تا قبل از ان اگر کسی برایم میگفت میخندیدم ولی شد ..
ادامه پیداکردو با این حس زندگی میکردم ...و در کنار این حس ترس از خاموشی گرمایشی و ندیدن سحری دیگر ...
که این شد
حالا حسرت اون گرماو....
اما هنوز خودم با اون احساسی و حسی خاصش
که برایش حس خاص لعنتی بود...
زندگی میکنم....ولی این کجا ان موقع کجا
و امیدوار........

سلام
مهران عزیز ! زندگی با فراز و نشیبهایش احساسات متعدد و تجربه های گوناگونی را به انسان میدهد . . . به نظرم زندگی در این موارد بسیار بخشنده است و البته برایش مهم نیست که این تجربه ها و احساساتی که به آدم میدهد ، برای انسان شور و شادی می آورد یا اندوه و دلتنگی؟! تفاوت هنرمندان با آدمهای معمولی در این است که از مجموعه ناکامیها و شادیها و زیباییها و زشتیها آثاری ارزشمند می آفرینند . . . و برای انسانهای معمولی متاسفانه دلتنگی و گاه افسردگی و دردهای طولانی به ارمغان میآورد .
من گاهی اوقات آرزو میکنم که ای کاش خداوند به جای عقل ، به ما تجربه های بسیار میآموخت ... شاید همان تجربه ها سبب میشد تا بهتر و منطقی تر تصمیم بگیریم .

منصوره یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:45

عنوان این پست خیلی دردناک بود

خلیل جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 19:50 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

به انتظار نشستن همین است!

سلام خلیل عزیز
بالاخره باید عمر را به گونه ای سپری کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد