چاله ای برای زندگی

این روزها گرمای هوا در خوزستان به پنجاه درجه هم رسیده است و لابد نمی توانید تصور کنید که آدم بتواند بدون برق و یخچال و کولر در چنان شرایطی زندگی کند ؟!      به خصوص که خانه ای هم در کار نباشد و بدون سرپناه در بیابان رها باشی و فقط برایت نوشیدن آبی از یک تانکر که در زیر آفتاب ، داغ شده میسر باشد .     اما قبل از این روزها و سالها ، هزاران نفر از مردان این سرزمین در چنان وضعیتی زندگی کردند و برای اعتقاد و باورهای خود ماندند و جنگیدند .



با فرمانده ام که مردی ترسو بود ، دعوا کردم ... بعد از حدود چهل و هشت روز تقاضای مرخصی کردم تا به اهواز بروم و لااقل تنی به حمام برسانم و از طریق تلفن ، با خانواده ی نگران و آشفته ام تماسی بگیرم .

آن وقتها در حوالی خرمشهر بودیم و تازه شهر آزاد شده بود . . . اما فرمانده اجازه نداد و گفت : فعلا باید بمانی و منتظر باشیم تا اگر از یگانهای دیگر کمک خواستند ، تو را به عنوان راننده ی کامیون مهمات به هر جایی که لازم شد ، اعزام کنیم .   

گفتم : همه ی همقطارانم را به مرخصی شهر فرستادی ... اجازه بده من هم بروم و سریع برگردم .   گفت: نمی شود . اجازه نمی دهم .    او گروهبان یک بود ... و در غیاب افسری شجاع که در عملیات به شدت مجروح شده بود ، فرماندهی گروهان را در اختیار گرفت .   اما هیچ وقت شهامت آن را نداشت که با بچه ها به قلب دشمن بزند .   همیشه در انبار گروهان که حداقل با خط مقدم ده کیلومتر فاصله داشت ، می ماند و با بی سیم در جریان قرار می گرفت ... و این فرماندهان دسته ها بودند که گروهان را هدایت می کردند .

وقتی لجاجت او را دیدم و خارشهای شدید بدنم را به یاد آوردم که پر از شپش بود ، به او ناسزا گفتم و بی آنکه منتظر اجازه اش بمانم راهی شدم و کیلومترها با پای پیاده در بیابان رفتم و رفتم تا به جاده ی اصلی رسیدم و از آنجا به وسیله ی یکی از خودروهای عبوری ، عازم شهر شدم .

           آن قدر از شهر و آدمهای معمولی دور مانده بودم که مدتها در اهواز فقط به زنها و مردها و کودکان نگاه می کردم و بعد تا جایی که توانستم آب طالبی و آب هویج و بستنی خوردم .   در یک حمام عمومی که خیلی هم شلوغ بود ، تا می توانستم زیر دوش آب سرد و گرم ، تن را شستم و نمی دانستم که این همه شستشو نخواهد توانست شپشها را از من و لباسهایم بیرون بریزد .

وقتی بازگشتم غروب بود و خورشید داشت در افق پایین می رفت . . . همه ی خوشیهایم در شهر زودگذر بود و فرمانده با توپ و تشر به استقبالم آمد و گفت که اضافه خدمت جانانه ای در انتظارم است. به او و حرفهایش توجهی نکردم و به سنگرم رفتم تا کمی دراز بکشم و شیرینی شنیدن صدای پدر و مادرم را که از آن سوی خط تلفن ، قربان صدقه ام می رفتند و گریه می کردند ، برای چندمین بار مزه مزه کنم .



آن روزها و پس از فتح خرمشهر تیپ ما در حال استراحت بود .... استراحتی زیر آفتاب بیرحم خوزستان و در سنگرهایی پر از عقرب و موش و مار !!؟    صبح روز بعد فرمانده مرا خواند و گفت : از تیپ یکم کمک خواسته اند و چون آنها در حال حاضر مشغول نگهداری از خط مقدم هستند ، تقاضا کردند تا یک کامیون مهمات به صورت مامور در اختیارشان باشد .    فرمانده می خواست که پس از فرا رسیدن شب حرکت کنم و از جاده ای بسیار باریک و خطرناک ، کامیون را عبور دهم و به تیپ یک ملحق شوم .

گفتم : همیشه من دارم برای این یگان جان می کنم . چرا بقیه باید بخورند و بخوابند ؟!!  گفت : اگر بروی ، اضافه خدمتت را رد نمی کنم ... ضمنا آنها بعید است که بتوانند از آن جاده به سلامت بگذرند .

اندکی فکر کردم و دیدم که اگر بخواهم برای مدتی از دست این فرمانده ی عقده ای دور بمانم ، احساس آرامش خواهم کرد .  در ضمن اضافه خدمت هم نصیبم نخواهد شد و برایش بهانه ای باقی نمی گذارم .

بنابراین در شب به راه افتادم و با چراغهای خاموش و در زیر آتش بی امان دشمن راهی شدم .  


نیمه های شب رسیدم . . . و به سرعت کامیون را در پشت خاکریزی کوچک گذاشتم و به سوی خاکریز بزرگتری دویدم و بر سینه اش چاله ای یافتم و در آن نشستم .   حال بدی داشتم ... در راه چند خودروی سبک و سنگین را در همان جاده دیده بودم که یا بر اثر اصابت خمپاره منفجر شده و یا به علت دستپاچگی رانندگان ، از جاده بیرون افتاده و برگشته بودند .    صدای آه و ناله ی مجروحان و مخصوصا رزمنده ای که داشت در زیر چرخهای یک خودروی سنگین فریاد می زد ، آزارم می داد .

حال من در یک چاله ی کوچک بودم و باید برای مدتی نامعلوم در آن زندگی می کردم .  سقفی بالای سرم نبود و سنگرهای تیپ یکم لااقل صد متر از من فاصله داشت .

صبح روز بعد فکر کردم که به یکی از سنگرهای تیپ یک بروم و با آنها بمانم ... اما نمی دانم چرا حوصله اش را نداشتم ؟!!  ترجیح دادم در همان چاله ودر زیر آفتاب داغ بمانم و تنها باشم .

هر روز ظهر یک وانت می آمد و لحظه ای در زیر خاکریز ترمز می کرد و برایم کیسه فریزری را که مقداری غذا در آن بود ، پرتاب می کرد و سریع دور می شد .              در بین خاکهای پایین خاکریز گشتم و بطور اتفاقی یک بشقاب فلزی کهنه یافتم ... جعبه های مهمات را که همیشه در بیابانهای جبهه زیاد بود ، می شکستم و آتشی می افروختم و در بشقاب قدری آب و سپس اندکی چای خشک در آن می ریختم و به این ترتیب روزی دو سه بار چای می خوردم .    چای خشک را از سنگرهای تیپ یک می گرفتم و گاه چند نخ سیگار هم به من می دادند .   زندگی آن روزهای من در گرمای بالای پنجاه درجه فراموش نشدنی است ... زندگی دشواری که سه هفته به طول انجامید . . . در سنگری بی سقف و در زیر آفتاب و جان به در بردن از نیش عقربهای زرد و ترکش خمپاره های زمانی !!؟؟     خمپاره های زمانی وقتی به بالاترین ارتفاع در آسمان می رسید ، منفجر می شد و ترکشها مانند باران بر زمین می ریخت .   این اتفاق در شب بیشتر تکرار می شد . . . و من بارها از خواب می پریدم و در گوشه ی چاله ام کز می کردم و منتظر می ماندم تا بالاخره یکی از همان ترکشها در جانم فرو رود .   اما حتی یک بار هم این اتفاق نیفتاد و من در آن ایام و در سن نوزده سالگی یقین یافتم که حتی در امن ترین خانه ها نیز مرگ می تواند به انسان دست یابد و او را از میان انبوه ناز و نعمت برباید .    



وقتی دوران جبهه به پایان آمد ، خاطرات آن چاله نیز برایم جاودانه شد ... و اکنون وقتی تابستان از راه می رسد ، تلخی آن تبعید سه هفته ای نیز در جانم زنده می شود .  امروز در برابر باد کولر نشسته بودم و داشتم مثل همیشه آن روزها را به یاد می آوردم . . . ترکشها و بشقاب کهنه و کیسه فریزر محتوی غذا و شبهای تنهایی و ترس ... و زیستن در زیر آفتاب داغ و محرومیت از سایبانی کوچک و . . . راستش برای خودم گریه ام گرفت .  به خود گفتم : بیچاره تو    بیچاره تو    چه جانی کندی در آن برهوت مرگبار؟؟!!

اما خیلی زود اشکهایم را زدودم ... یاد دوستانی که در همان روزها از کنارم رفتند ، سبب شد تا گریه ام را کنار بگذارم .   یاد مسعود رحیمی و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و محمد ایازی و خیلیهای دیگر !!

راستش را بخواهید در همان ایام هر گاه به مرخصی می آمدم و چند صباحی در خانه و رفاه بودم ، حس خوبی نداشتم .  زیرا در همان روزهای مرخصی ، رفقا و عزیزانم داشتند بدون برق و پنکه و یخچال و زیراندازی مناسب با شپش و عقرب و مار و ترکش و خطر می ساختند .... و البته چقدر در همان روزهای سخت ، بر لبهای ما لبخند و سخنان زیبا وشیرین جاری بود ؟!!   

نظرات 15 + ارسال نظر
هدی پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام دوست خوبم

شما مرد بزرگی هستید! (اینو صادقانه و از صمیم قلبم میگم)

از قبیله همون مردان بزرگی که برای حفظ این خاک و ناموس میهن جنگیدند و بی چشمداشت و غریبانه هوز هم در جای جای ایران باقی اند ...

نمیدونم چی باید بگم ... همیشه دربرابر عظمت دوران جنگ تحمیلی و کسانی که از این کشور دفاع کردن کم میارم ... به لکنت می افتم و دست و پامو گم می کنم ...

می دونم افرادی مثل شما به دنبال قدردانی و تقدیر شدن نبودن و نیستن اما کاش باور بشن! کاش از حافظه های ضعیف ما نرن و تنها یادکرد ما از اونا در ایام مناسبتی مثل هفته دفاع مقدس و دهه فجر و سالروز آزادسازی خرمشهر نباشه که همه اینا کلیشه ست و به نظر من یه جور خیلی ناجوری رفع تکلیف رسانه ای از زیر بار دین خونهای عزیز و گرانقدر پهلوانانی که به افسانه ها و اسطوره ها طعنه می زدند و جانشینی ندارن ...

سلام ... این نهایت لطف شما رو می رسونه
اما یه تف هم کف دستمون ننداختند . تازه توی دوره هایی منو به
کفر و شرک هم متهم کردند . امثال من تقدیر نمیخوایم ... ایکاش اتهامات عجیب بهمون نمی بستند . همین به خدا

صدرا پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:04

سلام بر رفیق نازنینم . اما کار دنیا بر عکس است . کسانی که از جنگ ترسیدند و پنهان شدند الان دم درآوردند و دارند خودشونو تیکه پاره میکنند
البته عده ای شما هیچ وقت با من از جنگ و مشکلاتش حرف نزدی . الان که این یادداشت رو خوندم واقعن متعجب شدم و دلم براتون سوخت . البته در اصل من باید دلم برای خودم بسوزه . چون اگه در اون موقعیتها بودم حتما می زدم به چاک

سلام صدرای خوبم
از کجا معلوم که خودت مثل شیر نمیموندی؟؟ آدم باید در اون شرایط قرار بگیره و بعد ببینیم که چیکار میکنه؟ از همدردی تون ممنونم نازنین

تنها پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:45

یه شبایی بوده که فقط خدا میدونه چجوری سر کردیم تا صبح...
.
.
.
لــــــــحظـہ هاے ســــکوتم
پـــــر هیآهــــــــــو ترین دقــــایق زنـدگیم هســتنــــ
مــــــملو از آنــــــچـــہ
مــــےخوآهم بـــــــــــــــگویم
و . . .
نــــــــــــمـےگـــــویم

یه شبایی ؟؟ یعنی روزها همه چی مرتب بوده ؟؟
باز جای شکرش باقیه
با این همه باید اقرار کنم که تقریبا اکثر قریب به اتفاق آدمها
سختیهایی در زندگی خود داشته اند . حال برخی می گویند و برخی چون شما سکوت را انتخاب کرده و هیچ نمیگویند .

ویس پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:53

همیشه وقتی مستند جنگ را نشان می دهند ، تمام دلم می گرید. چقدر معصومانه و بی پشت و پناه کشته شدند. آنها هیچ سهمی در بازی های کثیف سیاسی نداشتند. و شما و یارانتان با این خاطرات واقعاً تلخ ،خیلی رنج می کشید. می دانم. من برای شهدا و جانبازان احترام زیادی قایلم .برای شما هم همینطور . مگر از جان شیرین تر هم هست؟ آن ها جان بر کف رفتند و بعدها نامردمانی ناخداترس ، از خون ایشان سوء استفاده کردند.
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
وپیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر ، گاه رفتن ، زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا ، آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ؟ ای مسافر ! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را

سلام ویس مهربانم ... از این دست اشعاری که برایم نوشتی ، روی بر میگردانم . به خدا طاقت خواندن شان را ندارم . چقدر زیبا بود این انتخابت و سبب شدی که از ته دل بگریم . من بر خلاف ظاهرم خیلی زود به گریه می افتم . سالها قبل مراسمی برای بزرگداشت چند شهید برگزار کردند و من هم به عنوان مجری قرار شد تا چیزهایی بگویم و اشعاری بخوانم . در ردیف جلو چند تن از پدرها و مادرهای شهیدان نشسته بودند و من نتوانستم نگاهم را از آنها برگیرم .
خیلی زود و در همان آغاز گریه ام گرفت و نتوانستم ادامه دهم ... هر چه کردند تا آرام شوم و دوباره به روی صحنه برگردم ، نشد .
اکنون تو با این شعر زیبا مرا گریاندی و می دانم که تا چند روز گاه و بیگاه خواهم گریست . همیشه در تابستان و این روزهای گرم حساستر میشوم و شاید برای همین از تابستان اصلا خوشم نمیاید .... دلم برای نوشته ها و شطحیات احمد عزیزی هم خیلی تنگ است ... نمی دانم بالاخره از بیماری طولانی و این سکوت چند ساله ، بر خواهد خاست؟؟ برای اینکه مرا گریاندی ، ممنونم .
به گمانم احتیاج داشتم به این اشکها

november پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 14:28 http://november.persianblog.ir

حتما شما هم خیلی سختی کشیده اید
اما یادگار خاطراتت در آبهای گرم کارون، اروند و زمین گرم خرمشهر هنوز باقی ست.
با اندکی که نه، با تأملی عمیق هم سخت می توان پی برد به گذران عمر در چاله ای برای زندگی...

سلام جناب فرخ. زنده باد بر شما

سلام نوامبر عزیز
زنده باد خودت ... زنده باد همه ی جوونهای بامرام و خوب که امثال منو درک میکنند . به نظرم این نعمت بزرگیه که نصیب ما شده ... ارادت

ایرج میرزا پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:29

سلام بر دوست قدیمی
چرا آیکون ماچ وبوسه نداره اینجا؟

شنیدم تولدت نزدیکه گفتم بیام تبریکی بگم و شیرینی میرینی ای بخورم . اینجور که پیداست باید یه هفتاد تایی شمع اتیش بزنیم تا کفاف سن و سال شما رو بدهبه هر حال تولدت مبارک باشه و سالهای سال شاد و سلامت زندگی کنی انشاء الله
متنی که نوشتی ما رو برد به ایام نوجوانی . ای داد بیداد . یادش بخیر . بهترین روزهای زندگیم بود . بهترین دوستان و بهترین فضای روی زمین . فرق ما این بود که بچه ها و فرماندهانمون باحالتر از مال شما بود . بچه های مخلص و گلی بودن . منم با یادشون زندگی میکنم . یکیشون که خیلی دوست داشتم بعد از بیست سال قبرشو از سایت شهرداری پیدا کردم . بعد ار بیست سال قبرشو زیارت کردم . یه کاغذ انداختم کنار عکسش و بالاخره بعد از 5 سال خواهرش زنگ زد . عید غدیر پارسال بود . برای اولین بار رفتم خونشون . با یکی از همرزمهای قدیمی .نمیدونی چه حالی داشتم . بعد از بیست و پنج سال از شهادت فرهاد پام به خونشون باز شد . عکسشو که نگاه میکردم احساس نمیکردم بچه است . هنوزم فکر میکردم یه سال ازم بزرگتره . یادداشتهاشو که خوندم دیدم با سن 17 سال چقدر عمیق و بزرگ بوده . روح همشون شاد .
ای داد بیداد . پیر شدیم رفت

سلام میرزای عزیزتر از جان ... مشتاق دیدار
اصلا فکرشو نمیکردم که اهل جبهه و جنگ باشی و اون روزها رو دیده باشی . از کامنتهات حدس میزدم که باید بین سی تا سی و پنج سال سن داشته باشی ... اما انگار از ما هم چند تا پیرهن بیشتر پاره کردی؟! توی تغییرات اخیر بلاگ اسکای این امکان وجود نداره تا من در جواب کامنتها آیکون بذارم ... و گرنه چند تا آیکون باحال برات میذاشتم . در باره ی شمعها و تعدادشون باید بگم که هیچ وقت کسی برام جشن تولد نگرفت . با این وجود چشم ... اگه خواستیم پارتی راه بندازیم ، میگم یه هفتاد هشتاد تایی برام بذارن .
به مطلب جالبی اشاره کردی ... چقدر بچه های 17 - 18 ساله در دوران جنگ عمیق و بزرگ بودند . بعضی اوقات که بهشون فکر میکنم میبینم که انگار از همه نیازهای دنیوی مبرا بودند . این روزها که جوونها رو در حال رانندگی با پورشه و مازارتی و بنز و بی ام و میبینم ، دچار نوعی دوگانگی میشم . نمیدونم ما جوونی نکردیم یا بلد نبودیم ؟؟
برای این کامنت خوب و قشنگ ، ممنونم میرزای خوب و نازنین

منصوره پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 17:47

چه روزهای بدی بود ولی بدتر اینکه ...هیچی نگم بهتره

سلام ... سکوتت سرشار از ناگفته هاست
می دونم این روزها به خاموشی و سکوت بیشتر تمایل داری منصوره جان
... ممنونم به هر حال یاد ما می کنی . ارادت

خلیل پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 21:08 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

از نوشتن این خاطرات دریغ نکن. با سپاس

سلام ... مخلصیم
چشم ، دریغ نمیکنم ... و از بابت توجهی که همیشه به بنده داری ممنونم

هدی پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 23:43 http://aftabgardantarin.blogfa.com

عیسی را هم به چماق تکفیر بر صلیب کردند ... همانها که حسین (ع) را ناجوانمردانه به صحن خونین کربلا کشاندند ...
همیشه همین بوده ... تاریخ عادت به تکرار را از دست نمی دهد ...

کاش به اندازه ی یک سر سوزن به عیسی و یا حسین ابن علی
شباهت داشتم ... اما من یک آدم معمولی هستم که رفته رفته
انگیزه ها و علایقم را به بسیاری چیزها از دست دادم .
تو بیش از اندازه به من لطف داری هدی جان ... سپاس

ویس جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:57

در کامنتی که برای پرنیان عزیز گذاشته بودید فهمیدم متولد تیرماه هستید. چه ماه گرمی به دنیا آمدید. تولدتون مبارک باشه یه عالمه.
حالا یه چیز دیگه
باور کنید مردم ، تمام مردم برای سربازان دفاع از ایران ، امثال شما ، بسیار احترام قائل هستند. نمی خوام حرفام جنبه ی چاپلوسی پیدا کنه. ولی به امثال شما ، ما مدیونیم. از ته دل می گم.
خودم هم وقتی این شعر را برایتان می نوشتم گریه کردم خیلی شعر ظریف و زیبایی است.

ممنونم از این همه محبت
چه تفاهمی؟؟!!! من هم خوندم و گریه کردم ... طوری که نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم . مردم ما مردمی خوب و نمونه اند . اگر به کلیت توجه کنیم ، باید بگیم که مردم ما در تمام دنیا نظیر ندارند .
ویس عزیز در باره ی تو تنها صفتی که اصلا ربطی بهت نداره ، همون چاپلوسیه ... اینو آدم ساده لوحی مثل من هم میدونه

پرنیان جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:14

چه می شه گفت؟ حتی یک ثانیه از این حال را نمی تونم برای خودم تجسم کنم. دست شما را و تمام همرزمانتان که روزهای دشوار و طاقت فرسا و پر از اضطراب و نگرانی را پشت سر گذاشتید با احترام فشار می دهم.

دو سه پاراگراف اول را که خواندم به اطرافم نگاه کردم ، زیر کولر ، در یک اطاق مرتب و تمیز و سرشار از آرامش نشسته ام و دارم خاطراتی می خوانم که قلبم را به درد می یاره و چشمهام رو پر از اشک می کنه و فکر میکنم مردان کشور من چه روزهائی را به خود دیدند و چه ها که کشیدند.

ای کاش قدر شما و امثال شما رو بیشتر می دونستند ...
هیچ وقت اون روزها رو فراموش نمی کنم. مثل یک کابوس بود حتی برای ما که نوجوانی بودیم و در حال و هوای نوجوانی خود و دور از تمام این اتفاقات.

ضمنا" تولدتون مبارک تیر ماهی عزیز

خیلی خیلی ممنونم ... دو سال قبل و به طور اتفاقی در جایی
تعدادی از سربازهای دوران جبهه رو دیدم ... بیشتر از صد نفر بودند .
اما هیچ شباهتی به اون روزهای جنگ نداشتند . سن و سال شون بالا رفته بود ... اما اخلاق شون گند بود . از دور ایستادم و نگاهشون کردم . به خودم گفتم : افسوس ! ببین زندگی و دنیا باهاشون چی کار کرده ؟!1 این خاطره بدطوری توی ذهن و روح من تاثیر منفی باقی گذاشت .

هدی شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 http://aftabgardantarin.blogfa.com

قصدم بزرگنمایی و اغراق و یا احیانا چاپلوسی و بادنجون دور قاب چینی نبود ... لطف هم نبود (چون من معمولا به آقایون لطف نمی کنم! اگه چیزی بگم حتما واقعیت داره توی ذهنم )

فقط خواستم بگم الگوها هم همین بوده براشون ... با همین طرز فکر روبرو شدن و از همون طرز فکرهای پوسیده جاهلیت تونستن حماسه خلق کنن ... و از دل همون جهل و سرکشی تفکرات نو و عالمانی چنان عارف رو به دنیا هدیه دادن که تاریخ هم انگشت به دهان موند ...

من کوچکتر از اونم که بخوام در مورد واقعه ای مثل جنگ حرف بزنم اما به نظرم رسالت شما و همرزمان شما بعد دوران جنگ خیلی بیشتر شده ... به نظرم اگه به قول شما در جواب پرنیان عزیز یه افرادی باشن که حتما هستن و دیدیم که چطور از تابوت عزیزانشون برای خودشون نوندونی درست کردن و به پست و مقام رسیدن و یا اون جبهه دیده هایی که روش رفتارها و آموزه های بعد از جنگ رو یاد نرگرفتن، همینا باعث بدبینی اون بخش از جامعه خصوصا جوونا که دوران جنگ رو به یاد ندارن، میشن ... و اینجاس که بار شما عزیزان سنگین تر میشه .....

به آقایون لطف نمیکنی؟؟
طرز فکرهای پوسیده جاهلیت؟
بار سنگین ؟؟ جالبه
من به سهم خودم هیچ رسالتی ندارم . به کسی بدهکار نیستم و طلبهایی رو هم که داشتم ، بخشیدم . شاید چون زورم نمیرسه بخشیدم . خلاصه یه روزگاری قرعه به نام من و امثال من افتاد و رفتیم و تموم شد . یادت باشه که جبهه نرفته ها کاسه ی از آش داغترند . اونها الان هم رسول اند و هم رسالت دارند . البته برام مهم نیست . برای خیلی از رفقای من هم مهم نیست . آدم همین که در برابر وجدان خودش سربلند باشه کافیه .
شما هم لطفا در باره ی لطف کردن به آقایون تجدید نظری بفرما ... دایی و عمو و پدر و اون عزیز دل مذکرند ها ... جهت یادآوری عرض شد

هدی شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 http://aftabgardantarin.blogfa.com

آقا آدمو می کشونین به بحثهای فنی هاااااا ...
بعععععععععععلههه خودمم میدونم مذکرهای زندگیم کیا هستن ... اما همیشه هر قانونی یه استثنائاتی هم داره دیگهههه ... خوب گوش نمیدین ... نه! خوب نمی خونین هاااااااااااااااااااااااااااااا ...

گفته بودم که هرچیزی بگم حتما توی ذهنم واقعیت داره ... یعنی این که بهش باور دارم ... در مورد آقایون هم همینطور ... اگه درمورد شما بطور مثال بگم که مرد بزرگی هستین باورم همینه! لطف و خالی بندی و تعارف نیست! ... و در مورد بقیه مذکرهای درجه یک زندگی هم صادقانه بهشون میگم چه نظری دارم درباره شون ... ( که مثبته غالبا)

بعدشم منظورم کلی بود ... از جانب من به هرکی هرکی لطف نمیشه کهههههههه ... یه سری آقایونا هستن که میرن توی پرانتز و من در موردشون صمیمانه حرف می زنم و فکر می کنم ... ok؟؟؟ درمورد بقیه هم هیچ نظری ندارم چون ضرورتی نداره ...

طرز فکرهای پوسیده جاهلیت هم که منظور همون تفکرات تکفیری بود که درباره ش حرف زدیم ...

بععععد دیگهههه ... آها بار سنگین هم منظور اون تجربیاتیه که یه حادثه عظیم مثل جنگ برجای میذاره و به نظر من اونا که دیدن و تجربه ش کردن وظیفه دارن که به غایبین برسونن ... حالا اگه شما قبول ندارین یه بحث جداست!

ابهام دیگه ای نبوووووود؟؟؟

کج خلق هم نباشید لطفا! لبخند !

ازت ممنونم هدی جان
این توضیحات مبسوط لطف شما رو میرسونه
اگه گوش شنوایی پیدا کنم از خاطرات جنگ میگم ... اما غالبا چنین گوشهایی گیر من نمیاد .
فکرهای پوسیده ی جاهلیت هم تو کتم نرفت ... هر کاری کردم نشد .
بگذریم ... در انتهای کامنتت وقتی داشتم همینطور میخوندم و میخوندم واقعا لبخند زدم . تو موفق شدی منو بخندونی .
مرسی

تنها یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:59

صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.

آری ، اینک صدای من در انتهای صمیمیت حزن روییده است و این را تو به من یادآور شدی .
آری ، تنهایی من نیز بزرگ است ... بزرگتر از آن چه که فکرش را بکنی .
شاید به تعبیری ، من در آستانه ی وصل معشوقی هستم که حجم نورانی و پرصلابتش بر من شبیخون زده و شبهایم را مانند روز روشن میکند . امید که چنین باشد

تنها دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 22:28

دلت ک گرفت؛دیگرمنت زمین رانکش
راه آسمان باز است...پربکش
اوهمیشه آغوشش باز است
نگفته تو را میخواهد...............
...........اگرهیچ کس نیست،خداک هست

آری ، اگر تنهاترین تنهاها شوم
باز خدا هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد