برای لقمه ها و دردهای بزرگ

سالها پیش یکی از عزیزانم را بر اثر ابتلا به سرطان خون از دست دادم .  روزی که فهمیدیم ، او نمی دانست و گمان می کرد که این تب و ضعف شدید ، بر اثر روماتیسم است .

آخر از مدتها قبل دچار روماتیسم بود و هر از گاه ، دچار عوارضی می شد و بعد رفته رفته و در پی درمانهای لازم حالش رو به بهبود می رفت .   من هم انگار خود را به "نفهمی" زده بودم و باورم نمی شد که او سرطان دارد و اتفاقا بیماری اش از نوع بدخیم است .   با اینکه کار و زندگی ام در طول هشت ماه تعطیل شده بود و دائما برایش خون و پلاکت و داروهای مخصوص شیمی درمانی را فراهم می آوردم ، باز گمان می بردم که اینها همه از نادانی و جهالت پزشکانی است که نمی فهمند .   حتی در آخرین روزهای بیماری اش که حال بسیار بدی پیدا کرده بود و ما مجبور شدیم که او را از بیمارستان آراد به بیمارستان شریعتی منتقل کنیم تا با محبت دوستان بسیاری که در آنجا بودند برایش اوضاع مناسب تری را مهیا نماییم ، باز مطمئن بودم که اینها همه بازیهای زندگی است و او سرطان ندارد و پزشکان ، علت اصلی بیماری اش را نمی دانند .   هر روز در حیاط بیمارستان می نشستم و به در ورودی چشم می دوختم و اطمینان داشتم که مردی با یک صورت نورانی و زیبا وارد خواهد شد و بعد به سوی بخش بیماران سرطانی خواهد رفت و عزیزم را برای لحظه ای لمس کرده و سپس او برخواهد خاست و آن وقت من با شادی و سرعت به حسابداری خواهم رفت و هر قدر پول که لازم باشد به حساب بیمارستان واریز کرده و او را از آن اتاقهایی که بوی مرگ و نومیدی می داد ، رهایی بخشیده و به خانه بازش خواهم برد . . . و بعد تا می توانم نازش را به جان خواهم خرید و در پرتو محبت و لبخندهایش تا ابد زندگی خواهم کرد .   اما آن مرد رویایی که باید از در ورودی می آمد و عزیزم را شفا می داد ، نیامد .... تا شبی که در کنارش بودم ، گریه اش را برای اولین بار دیدم .

در میان هق هق و اشکهایش ، آرزوی مرگ می کرد و بعد مرا چند بار قسم داد که برایش ناراحت نباشم و خود را در برابر مشکلات آینده نبازم . . . و من چقدر خونسرد ، ماندم و نگاهش کردم و هیچ نگفتم و در انتها با لبخندی ، حرفهایش را به شوخی گرفتم و خواستم بدین وسیله دلداری اش دهم که اینها همه دروغ است .

اما دقایقی بعد در حیاط بیمارستان آن قدر گریه کردم و زار زدم که هر عابری می آمد و در کنارم می نشست و با من همدردی می کرد .  اکنون و پس از این همه سال که او رفته است ، افسوس می خورم که چرا زمانه ی بیرحم اجازه داد تا بغض و غرورش در برابرم بشکند و من گریه هایش را ببینم .

کاش زودتر از اینها می رفت و من لااقل گریستنهای او را نمی دیدم . . . برای همین وقتی که از دنیا رفت ، رضایتی در اعماق قلب و روحم حس می کردم و خوشحال بودم که رنجهایش در این دنیا پایان گرفته است.

از آن روز دلم نمی خواهد به چنین بیمارانی کمک کنند ؟!  این کمکها اگرچه بر عمرشان اضافه خواهد کرد ، با این وجود اطرافیان و خود بیماران را نیز عذاب خواهد داد .  کودکانی که به سرطان مبتلا هستند ، از بازی و نشاط و شادیهای متناسب با سن خویش و از بسیاری مواهب در زندگی عادی بهره ای ندارند و این در حالی است که والدین آنها روزی چند بار می میرند و زنده می شوند .  آن وقت موسسات خیریه در تلاش اند تا برای همین کودکان ، کمکهای نقدی جمع آورند و بر ماهها و حتی سالهای عمرشان بیفزایند .

عمری که فاقد کیفیت و شادمانی است و شاید تنها فایده اش این است که نقاشیهایی با مضامین تلخ ، از همان کودکان باقی بگذارد .  در این اثنا چه بسیار بیمارانی که از دردهای متعدد و البته درمان پذیر رنج می برند و به دلیل نداشتن توانایی مالی در کنج خانه ها و یا بیمارستانهای شلوغ دولتی ناله می کنند و کسی از موسسات خیریه در فکرشان نیست .   من به مهر و عشق و عاطفه و محبتهای با شکوه ایمان دارم .... اینها را می فهمم .  اما دلم نمی خواهد به کسی که با تشخیص پزشکان ، عمر کوتاهی دارد کمک کنم تا چند صباحی بیشتر زنده بماند و خود و اطرافیان خویش را در محنت و درد و اندوه فرو ببرد .

این باور عجیب را از هجده سال پیش در خود یافته ام و جالب اینجاست که در این سالها هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ، نظرم بر نگشته است .                           من روزگاری از افراد معتاد که داشتند از درد خماری به خود می پیچیدند و گدایی می کردند ، می گریختم .   اما اینک هر وقت کسی را ببینم که از درد و خماری  عذاب می کشد ، بلافاصله مبلغی به او می پردازم تا هر چه سریعتر از درد نجات پیدا کند . 

حتی روزی دو معتاد را سوار ماشین خود کردم و چون فهمیدم که رمقی در جانشان نیست ، آنها را به آدرسی که داشتند بردم و مدتها در زیر آفتاب داغ تابستان برای آن دو نفر معطل ماندم تا با پول من مواد بخرند و خود را بسازند .               وقتی آمدند و دیدم که لپ های هر دو گل انداخته و دیگر از درد نشانی در چهره و جسم شان نیست ، لذت بردم .       آنان وقتی بهتر شدند ، اظهار شگفتی می کردند ... حتی یکی از همان دو نفر به من گفت : دمت گرم ، ببخشیدا یا شما دیوونه ای یا خودت قبلا معتاد بودی و درد ما رو می دونی؟!!!



شک ندارم که بسیاری از دوستان نازنینم از این نوشته در عجب خواهند شد و شاید در دل به من بخندند و پیش خود بگویند : فلانی زده به کله اش !؟

اما من ایمان دارم که ما آدمها عادت کرده ایم تا به دردهای لاعلاج و بزرگ و البته درمان ناپذیر توجه کرده و برای رفع همان دردها اقدام کنیم ... و بعد هم خود را می زنیم به کوچه ی علی چپ و فکر می کنیم که موجبات مداوای کس و یا کسانی را فراهم آورده ایم و لابد در نزد حضرت باریتعالی از پاداش و اجری عظیم بهره مند خواهیم شد .  غافل از اینکه می شود در بسیاری اوقات با یک لبخند ... با یک ساعت وقت گذاشتن برای شنیدن درددلهای انسانی تنها ... با یک ده هزار تومانی و پیچاندن نسخه ی یک فقیر که شبها تا صبح از درد پا و زانو می نالد و قادر نیست برای خود آمپول مسکن بخرد ، دردهایی را از بین برد .

در دنیای امروز همه عادت کرده اند که لقمه های بزرگ بردارند .  کمتر کسی را می شود دید که به حقوقی ناچیز و اندک راضی باشد و شغلی را بپذیرد ... مگر آنکه واقعا ناچار باشد؟!!

        انگار در روزگار ما که اغلب لقمه های بزرگ بر میدارند ، فقط درمان دردهای بزرگ و کشنده بورس پیدا کرده است !؟؟!       بر من ببخشایید 


نظرات 11 + ارسال نظر
مونالیزا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 20:19

سلام قربان . کمک به معتادین؟ فکر نمیکنی مرتکب جرم شدی؟ از شما بعید بود

سلام خانوم
معتادین بیمارند ... مجرم که نیستند ... منم که نرفتم براشون مواد بخرم . فقط بردمشون به جایی که دوست داشتند . خدا رو شکر که قاضی نشدی ... وگرنه همین الان باید دنبال وثیقه و وکیل و غیره می رفتم

پرنیان شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 23:31

سلام فرخ عزیز
این نوشته ی شما نشان از یک دلتنگی عمیق دارد.
خدا رحمتشان کنه عزیزتان را .
من یک دوستی دارم خانمی پنجاه و چند ساله که حدود دوازده سیزده سال پیش به سرطان خون مبتلا شد. در آن زمان دختری داشت دوازده ساله . شاید در یکی از پستها و یا کامنتها هم مختصری در موردش نوشته باشم. اونقدر حالش وخیم شد که دکترها قطع امید کردند و توصیه کردند از ادامه درمان جلوگیری بشه که دیگه مریض بیشتر از این رنج نکشه. برای من تعریف کرد که شبی که قرار بود فردای اون آخرین آزمایش را انجام بدن برای پیوند دوباره مغز استخوان ، تولد امام رضا بود و میگفت همینطور که چشمهام رو بسته بودم رادیو روشن بود و در مدح امام رضا می گفت یک دفعه دلم شکست و از امام رضا خواستم شفای من را از خدا بگیرد و به امام رضا گفتم فقط به دختر دوازده ساله ام رحم کن که به مادر نیاز داره. می گفت نیمه های شب یک آقایی نورانی و قد بلند آمد بالاسرم و یک لیوان آب بهم داد و گفت بخور . فکر کردم نیمه شب این آقا کی می تونه باشه که بهش اجازه دادند وارد بخش زنان بشه ؟ گفتم شما کی هستین ؟ این چیه ؟ بهم گفت : تو بخور . مگه شفا نمی خواستی؟ می گفت خوردم و اون آقا رفت بعد از مدتی کوتاه گرم شدم و سبک و به یک خواب عمیق رفتم . صبح که بیدار شدم مطمئن بودم که خوب شدم. دکتر که آمد بالای سرم برای نوشتن آزمایشات جدید بهش گفتم دکتر دیگه لازم نیست من کاملا" شفا پیدا کردم . دکتر گفت خوشحالم که اینقدر امیدواری ولی ما باید آزمایشات را طبق روال انجام بدیم . وقتی جواب آزمایش آمد دکتر نزدیک بود شوک بشه. میگفت این آزمایش مربوط به کسی هست که از من هم سالمتره . و این فقط می تونه یک معجزه باشه.
این چیزی که برای شما نوشتم اونقدر بر من تاثیر گذاشته که هر بار یادم می یاد حرفهای این دوستم را حالم دگرگون می شه . و الان داره زندگی می کنه و دخترش یک دختر بیست و چند ساله است و من وقتی می بینم که برگشته به زندگی و به خانواده اش برای این مهربانی و بزرگی خدا بی نهایت شادمان می شم. الان یک خانم پر انرژِی و شاد که یک خانواده رو با بودن خودش زنده نگه داشته.
برای همین شاید برگشتن بعضی از بیماران باعث خیر هست. ولی وقتی مصلحت خداوند بر این باشه که کسی باید بره هیچ چیزی مانع رفتنش نمی شه.
زندگی خیلی پیچیده تر از اونی هست که ما بتونیم به طور قطع بگیم چی درسته و چی غلط. من خودم خیلی وقتها از خداوند شاکی بودم برای از دست دادن کسانی که دوستشان داشتم ولی وقتی عمیق فکر میکنم می بینم رفتنشان برای آنها سرشار از خیر بوده. این من هستم که باید خودم را قوی کنم.
ببخشید که خیلی طولانی شد .

سلام ... پرنیان خوب و عزیز
ماجرای اون خانوم رو خیلی خوب به یاد دارم ... اما متاسفانه چنین ماجراهایی در زندگی ما به ندرت اتفاق می افته . معمولا اکثر انسانها در طول عمرشون شاهد چنین معجزاتی نخواهند بود . اون آقای نورانی و خوش سیما برای همه این کار رو نمی کنه . من بارها تمرین کردم تا قوی بشم ... خودم بارها به عمد در معرض خطرات بزرگ قرار گرفتم و هیچ وقت از مردن به اون صورت ترسی نداشتم ... اما در برابر رنج عزیزانم ... و حتی در برابر رنج آدمها و مخصوصا بچه ها از یه عجوزه ی صد ساله هم ضعیف ترم . نمیتونم طاقت بیارم ...
یه روز توی جاده شاهد تصادف یه اتوبوس با کامیون بودیم ... داشتیم میرفتیم ماموریت!؟؟ ایستادیم تا کمک کنیم ... یه نگاه گذرا به اجساد انداختم و بعد چشمم افتاد به دخترهای جوون و بچه هایی که شیشه ی اتوبوس پاره پوره شون کرده بود . همون جا حالم بد شد و فشارم افتاد و دچار گریه شدم ... یادمه منو هم با مجروحین بردند بیمارستان ... من نمیتونم قوی باشم . این همه سال خواستم و نشد . خیلی ازت ممنونم دوست مهربانم

ویس یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:37

ازین بیمارستا ن متنفرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم.

لعنت به این بیماری . لعنت به شیمی درمانی . حالم بد شد. خواهرم که رفت ، ازلاغری مثل یک ورق کاغذ شده بود در حالیکه او چاق ترین فرد خانواده و زیباترین بود.
منم می گم کاش اینقدر بهش دارو نمی زدند تا اینهمه درد را تحمل کنه.و آخرشم چی شد؟؟
براتون لیست می تونم بکنم این بیماری را در عزیزترین افراد خانواده ام. ولی اگر خودم دچار بشم هرگز اجازه نمی دهم آخرش که مردنه .پس بهتره زودتر باشه.
ولی الان خواهر کوچکم خیلی بهتره. راستش این حرفا رو اگر اون بزنه دیوونه میشم. روزی که ایستاد و گفت نه دیگه تزریق نمی کنم ، داشتم می مردم. اطرافیان بیمار را دوست دارند . نمی دونم. حرفام پر از پارادکس شده. ازین بیماری لعنتی خسته ام.
خدا عزیزتون را که گمانم پدر باشند رحمت کند.آمین

وقتی این پست رو گذاشتم و چند دقیقه ای گذشت ، پشیمون شدم . فقط واسه خاطر تو ... یادم اومد که چقدر گرفتاری کشیدی !؟؟
الان اومدم پست رو برش دارم که کامنت شما رو دیدم . راستش ترسیده بودم بهم بد و بیراه بگی . اما حالا با دیدن این کامنت خیالم جمع شد .
ویس عزیز ! خداوند رفتگان شما رو رحمت کنه ... به خصوص مادر و خواهر عزیزت رو

حماد یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:06

سلام استاد
من هم با شما شدید موافق هستم. به نظر من اگه کسی خدای نکرده و از روی بد شانسی روزگار دچار سرطان شد بهتره اون چند صباح عمر باقی مانده را با همون حال بمونه تا اینکه درگیر شیمی درمانی و پرتو درمانی و غیره بشه.من غزیزانی رو به خاطر سرطان از دست دادم ، وقتی تو بیمارستان و در انتظار نوبت شیمی درمانی بودیم چهره های بدون مو و درهمی رو میدیدیم که همه شبیه هم شده بودن. همه امید داشتن که بهبود پیدا کنن اما هر هفته یکی شون به رحمت خدا میرفت. درسته که واسه عزیزانمون باید همه تلاشمون رو انجام بدیم اما به نظر من گاهی باید هیچ کاری نکرد تا عذاب رو بیشتر نکرد. در هر حال اگه روزی برای من چنین اتفاقی افتاد خواهش میکنم بزارین روزهام خودشون تمام بشه.

سلام ... مخلصیم
قسمت آخر نوشته ی شما منو پکر کرد . برای خودت چیزهای خوب بخواه برادر ! چون همیشه با دیدنت و با محبتی که نثار دیگران میکنی ، حال دوستان و نزدیکان خوب میشه ... انرژی عجیبی در بعضی آدمها نهفته است ... و شما از اون دسته هستی ... قلب بی غش و محبت عمیق تو رو کمتر کسی داره . هنوز با شما آرزوها داریم ... باید خیلی سفرها رو در خدمتت باشیم . حماد عزیز !سلامت باشی همیشه

آیدا یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 16:23 http://dali.blogsky.com

درکتون نکردم هیچ . متنتون پر از ناامیدی بود دوست عزیز، عزیزان خیلی ها سرطان دارند و همه به این امید که روزی عزیزشون سلامتیش رو به دست بیاره تلاش می کنن! خیلی ها هم درمان می شن و سلامتیشونو به دست می آرن با همین شیمی درمانی ها و عمل هایی که برای درمان انجام میشه نمونش یکی از اقوام نزدیک خود بنده که پارسال درمان شد. تو کشوری که من زندگی می کنم خدمات درمانی برای اینجور مریضیها مجانیه و مریض از این بابت نگرانی نداره ! گله رو باید از چیز دیگه ای بکنید ... از سیستمی که ضعیفه و نمی تونه به مریض ها خدمات کافی و مجانی بده .
میشه ناامید بود و از همون ابتدا منتظر مرگ نشست و میشه هم امید داشت ، امید برای بدست آوردن سلامتی... و آدمی با امید زندست

آیدای عزیز شما هم حق داری ... شکی نیست .
من دارم از مجموعه واقعیتهایی در پیرامون خودم مینالم ... دغدغه های مالی و تامین پول دارو و یافتن داروی مورد نیاز و تحمل پزشکانی که دارند تجارت می کنند از عهده ی کسانی نظیر من خارجه !
این یادداشت رو برای کسانی مثل من ودر ایران نوشتم و انتظار ندارم شما از یه کشور دیگه این یادداشت رو تایید کنید . به نظرم از سیستم به اندازه کافی دارند گله میکنند ... اما وقتی در میان موجهای کوبنده و طوفانی گرفتار شدی دیگه نباید همش از بدی هوا و ابرهای باران زا گله کرد . باید غرق شد .. باید غرق شد .
گاهی وقتها بهتره توی همون دریای متلاطم غرق شدن رو انتخاب کنیم و بیهوده دست و پا نزنیم . چون بعید نیست ساعتها دست و پا بزنیم و به ساحل هم نزدیک بشیم و درست در موقعی که امیدهای تازه به قلب ما راه یافته ، یکی از همون موجهای عصبانی ما رو به صخره بکوبه و مغزمون رو داغون کنه . راستی ! من خیلیها رو سراغ دارم که بدون امید و از روی ناچاری زنده اند . به هر حال خیلی لطف کردی و این کامنت رو برام گذاشتی ... امیدوارم همیشه سلامت باشید .

هاتف دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:17 http://www.kharabbat.blogfa.com

سلام
راستش با یه جاهایی از متن موافقم
مثل اینکه اگر معتاد داغون دیدیدم بهش کمک کنیم و من هم خودم این کارو میکنم نه به خاطر ترویج اعتیاد چون شاید اگر پول بهش ندی بری و دزدی بکنه و دلایل دیگه...
اما اینکه ما برای زندگی دیگران تعیین تکلیف کنیم موافق نیستم ما نمیتونیم بگیم کی چقدر باید زنده باشه ما وظیفه داریم تا جایی که میتونیم برای زندگی کردن خودمون و دیگران تلاش کنیم بقیش با ما نیست ما مامور به انجام وظیفمه ایم نتیجش دیگه با ما نیست
برای همین جسارتا با اینطور تعیین تکلیف کردم موافق نیستم
اخیرا در یک سری کشورهای دنیا دارن قانونی تصویب میکنن که مریض های رو به موت رو خودشون راحت کنن که فکر کنم درست نباشه...

سلام بر شما
من نگفتم که ما در باره ی افراد مریض تصمیم بگیریم . نظرم اینه که وقتی کسی فهمید به مرض لاعلاجی دچار شده از درمان و ناز و قمیش پزشکها منصرف بشه و همه چیز رو به سرنوشت بسپاره .
اونطوری هم خودش و هم اطرافیانش با رنج و گرفتاری کمتری مواجه خواهند بود . هر قانونی که اجازه بده ما در باره ی مرگ دیگران تصمیم بگیریم ، معیوب و ناقصه هاتف عزیز
ممنونم که نظرت رو برام نوشتی ... ارادت

november دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 14:04 http://november.persianblog.ir

سرطان یک اتفاق ،یک حادثه، یک تلخی و یک دوست جاه طلبی ست همراه با غده هایی که خیال عفونت برسر دارند و با سماجت هایش خود را خیلی بد بر کرسی مینشاند و خیمه ای میزند برجانمان و بدخیم میخوانیمش... دوستی که میبخشد موهای تراشیده- بی رنگ و رویی و گاه خنده های بی روح را.
من این دوست را نمیخواهم ......
سلام جناب فرخ. این پست و تموم کامنتهایش عجیب برایم عجیب بود ... منم بنظرم سرطان دوستی ست که براتون ازش گفتم، دوستی که خیلی ها بیزارند از بودنش.
کاش هیچ بیماری نبود، هرکدومشون به نوعی آفت جان میشن.

سایتون کم نشه.

سلام دوست محترم و خوبم
تعبیر جالبی بود . یکی از دوستان سرطان گرفت .. از نوع بدخیم !؟؟
چون آدم نترسی بود بهش پیشنهاد کردم درمان رو بی خیال بشه .
گفتم اکسیژن دشمن سلولهای سرطانیه ... بعد یه جایی در بالای ارتفاعات براش پیدا کردیم که بره مدتی بمونه ! روزها روی چمنها دراز میکشید و تماشا می کرد و شبها هم زیر آسمون ستاره ها و مهتاب رو دید میزد . خواب و خوراکش منظم شد و تا تونست نفسهای عمیق کشید و از سکوت و آرامش لذت برد . بعد از یک ماه اومد پایین و الان داره راحت زندگی میکنه و البته آزمایش هم نداد . الان معتاد شده به اون آب و هوا و هر از چند گاه باز میره و مدتی میمونه .... طبیعیه که سلولهای سرطانی توی آپارتمانهای در بسته و هوای مسموم شهرها پدر آدم رو در میآرن ... اینها معمولا یادمون میره ...
خیلی مخلصیم

خلیل سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:47 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

در مورد قسمت اول، تصمیم گیری خیلی مشکل است. بالاخره در نا امیدی، کمی امید هست. و شاید در همان اندک زمان باقی مانده، دوای درد هم پیدا شود.

در قسمت فراموش کردن بسیاری دردهای قابل درمان بیماران کاملن موافقم.

و در قسمت معتادین هم موافقم که آنها معتادند نه مجرم. اعتیاد هم یکنوع بیماری است. و ما بسیار فراموش کاریم که بسیاری از اعتقادات و احساسات حاصل آن ها، نه از آگاهی بلکه از اعتیاد به آن اعتقادات است.

با سپاس که اعتقادات اعتیادی را نقد می کنی.

سلام خلیل عزیزم
من هم سپاس دارم از بابت نگاه موشکافانه ات
در مورد قسمت اول هم بله
تصمیم گیری کاری بس دشوار است ... و به نظرم بستگی دارد به شرایط زندگی ، نوع نگاه فرد به هستی و زندگی ، میزان دلبستگیها به دنیا و اطرافیان و شاید شهامت رویارویی با واقعیتهای تلخ

هاتف چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:26

سلام
به نظرم باز هم این صحبت شما یعنی تصمیم گیری برای بیمار و موندن یا نموندنش ما نمیتونیم قطعی بگی همه تا این بیماری رو میگیرن رفتنی هستند پس تلاشی برای بهبودی انجام ندهند...به نظرم پیچش واژه هاست!

سلام ... فکر کنم جواب شما رو در پاسخ به خلیل عزیز نوشته باشم . آدمها وقتی که دچار بیماری لاعلاج میشن ، میتونند در باره ی خودشون تصمیمی بگیرند . اتخاذ این تصمیم خیلی سخته ... و معمولا اطرافیان هم در اون دخالت دارند . در واقع آدمهایی که به نوعی خاص هستند ، میتونند چنین تصمیمی رو بگیرند . امیدوارم پاسخی رو که برای خلیل عزیزم نوشتم ، بخونید .
به هر حال این کامنت دوم ، نشانه ی توجه و عنایتیه که به یادداشتم نشون دادید . سپاس

هدی سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:50 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سرنوشت نیز به کمک نیاز دارد ... (مکبث - شکسپیر)

باشه . . . ما که به عالم و ادم کمک کردیم
به سرنوشت هم کمک می کنیم . چشم ...
اگرچه تردیدهایی دارم ... ولی به خاطر حاج آقا شکسپیر این کار رو میکنم
... هدی جان ممنون که به فکر منی ... قربانت

منصوره پنج‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:51

خدا رفتگان را رحمت کند
آره کارتون عجیبه ولی برام جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد