فردای مدرسه

سالها پیش به عنوان گوینده و خبرنگار در واحد مرکزی خبر ، کارم را شروع کردم و در همان ماههای نخست برای تهیه ی گزارش از مسابقات ورزشی زندانیان ، راهی یکی از سالنهای ورزشی شدم تا در جایی که توسط ماموران و تحت تدابیر امنیتی ، کنترل می شد ، وظیفه ام را به انجام برسانم .

وقتی با همکارانم وارد شدیم ، تعدادی از زندانیان با من سلام علیک کردند و به روبوسی و احوالپرسی پرداختند . گمان کنم حداقل ده دوازده نفر بودند که در آن جا مرا از قبل می شناختند . . . و چقدر برای ماموران و همکارانم شگفت انگیز بود که یک خبرنگار از صدا و سیما تا این اندازه ، رفیق و آشنا در بین خلافکاران و مجرمان داشته باشد؟!!  آن رفقای زندانی اغلب به جرم سرقت مسلحانه و قتل عمد و قاچاق مواد مخدر محکوم شده بودند و مجازات شان اعدام و حبس ابد بود .     خیلی دل شان می خواست که با من درددل کنند و برویم در گوشه ای و حرف بزنیم .  اما برگزاری مراسم و مسابقات و نظارت دائمی ماموران ، چنین فرصتی را برای هیچ کداممان پدید نیاورد تا پس از سالها ، دیداری تازه کنیم و از گذشته ها و خاطراتمان بگوییم .

آن مجرمان ، همکلاسیهای دوران مدرسه ام بودند . . . همبازیها و همقطارانی که با هم از سالهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان ، خاطره ها داشتیم .

یادم می آید که حوالی ساعت هشت شب کارمان تمام شد و خواستیم برگردیم .  در بیرون از سالن مسابقات ، یک شب بارانی و پاییزی انتظار مرا می کشید تا اندوههایم را با آن در میان بگذارم و دلی سبک کنم .  از همکارانم خواستم که بدون من به اداره برگردند و مرا در آن شب سرد و بارانی تنها بگذارند .

یکی از آنان به شوخی گفت : وقتی این همه رفیق ابدی و اعدامی داشته باشی باید ازت بترسیم . . . و من در پاسخ هیچ نگفتم و آنها نیز خنده هایی را که تازه قرار بود بر لبهایشان نقش ببندد ، فرو خوردند و رفتند .

در خیابان مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و یادم می آید در کنار درختی تناور که هنوز هم در کنار یک پل بر پا مانده است ، ایستادم و مثل آسمان آن شب ، اشک ریختم .

در آن حال به این فکر می کردم که : آن همه لطایف و شعر و ترانه و حکایت و روایت و داستان که از نظامی و مولوی و حافظ و سعدی و صائب و ناصر خسرو و دیگران به ما آموختند ، انتهایش همین بود؟

آخرش این بود که بروی و چند صد کیلو مواد مخدر قاچاق کنی و با نیروهای انتظامی درگیر شوی و با اسلحه چند درجه دار و افسر را بکشی و مجروح کنی و یا در دعوایی نابرابر دست به کارد ببری و جان دو نفر را بگیری و یا با تفنگ به بانک بزنی و  . . . . . !؟؟!!



امشب ، شب اول مهر است و تا چند ساعت دیگر هزاران دانش آموز به مدارس می روند . . . دانش آموزانی که در همان روز اول ، لباس هایشان بوی مداد و پاک کن می گیرد و در برابر چشمهای مهربان پدرها و مادرهای خویش خیلی زود قد می کشند و بزرگ می شوند .  کسی چه می داند که پس از آن ، روزگار با آنها چه خواهد کرد؟  کسی چه می داند که هر قدر بزرگ تر می شوند ، مشکلات شان نیز به همان سرعت بزرگ خواهد شد؟!   برای همین چیزهاست که همیشه در چهره و رفتار معصومانه ی کودکان دبستانی ، حسی را به دست می آورم که دلم را می گریاند .    ما نیز روزی با همان معصومیتها در مدرسه بودیم و نمی دانستیم که پس از آن همه بی ریایی و لبخندهای تمام ناشدنی و چهره های گشاده و گاه گریان ، باید عاشق شد ، شکست خورد ، تحقیر شد ، بیکار شد ، به شغلهایی بیهوده تن داد ، طعم مستاجری را چشید ، برای موفقیتهای کوچک و دم دستی در حد فتح قسطنطنیه جنگید ، مرگ پدرها و مادرهای مهربان را دید و در یک کلام بسی رنج برد .

امشب دلم می خواهد در خواب ، قطعه ای از دوران مدرسه را ببینم . . . شاید بچه هایی را که روزگاری از برگ گل نیز پاک تر بودند ، ملاقات کنم .   یعنی می شود همین امشب و فقط برای لحظاتی دریچه ی کوچکی از یک رویا را به رویم بگشایند ؟!

نظرات 14 + ارسال نظر
ویس دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 14:10

سلام دوست من
دنیای مدرسه را دوست دارم. حتی دانشگاه به گردش هم نمی رسد. خیالبافی هایش را بسیار دوست دارم. زنگ ک می خورد می پریدیم می رفتیم یک گوشه ای با دوست و همکلاسیم ، پچ پچ می کردیم. از دزدکی نگاه کردن به فلان پسر ، از دور دنیا را گشتن ، از...اما دنیای بزرگ ترها چنان سخت و جدی بود که تمام رویاهای ما را از ما گرفت. قیل و قال زنگ های تفریح ، فریاد ناظم ، یواشکی جیم شدن از مدرسه .وای وای خیلی خاطرات عالیی دارم از مدرسه.
دوستانتان که در زندان بودند ، نمی دانم جز تاسف چه بگویم . فقط مدرسه مقصر نیست . خانواده ، فقر ، جامعه ، بد سرپرست بودن ، نمی دانم جلمعه شناسان باید نظر بدهند.
خبرنگاری یکی از بهترین شغل هاست ، چرا رها کردید. ؟ البته یکبار تلویحاً فرموده بودید ، به هر حال خوش و خرم باشید.

ویس عزیز ! سلام
گل گفتی ... مدرسه یه چیز دیگه است واقعا ... من هر ساختمانی رو ممکنه دوست نداشته باشم ... اما از همه ی مدارس خوشم میاد و وقتی میرم توی یه مدرسه واقعا دلم نمیخواد خارج بشم . مخصوصا که بچه ها هم توی کلاس و حیاط باشند .... عالیه
بله ، معضلات اجتماعی و فقر و رفتار والدین و خیلی چیزهای دیگه باعث شد تا رفقای من هم چنان وضعی پیدا کنند . یادشون به خیر!
خبرنگاری رو هم دوست نداشتم از اول ... برای همین بعدها رفتم سراغ کارگردانی و برنامه سازی در سیما ... توی اون کارها موفق تر بودم . اگرچه کاش می رفتم دنبال بازار و خرید و فروش و مغازه داری ... لااقل مشکلات مالی کمتری داشتم . خودت خوب میدونی که آدم بعضی وقتها کم میاره و دلخور میشه ... منم مدتیه که هم دلخورم و هم کم آوردم .
سلامت باشی و برقرار .. مرسی

مهران دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 15:15

با سلام
اری امروز پسر من هم کلاس اول رفت صبح درب دبستانش ایستاده بود و نگاه میکرد به بچه ها خوب پدر مادر ها از بچه ها بیشتر شوق و ذوق داشتن یکی فیلم برداری میکرد یکی عکس میگرفت یکی با دسته گل ..
من هم همینجور که نگاهشون میکردم تو این فکر کرد م که اینده این بچه ها معصوم چی میشه شاید فردا هر کدام یه اینده و سرنوشتی داشته باشند بدون انکه خودشان الان بدان چی در پیش رویشان هست درست که ما انسانها زاییده انتخاب و ازادی هستیم ولی گذشته از زنتیک و امثال این چیزا شرایط محیطی خانوادگی اجتماعی اقتصادی هم بی تاثیر نیست در هر صورت چیزی که مهم هست سلامتی و عاقبت بخیری میباشد

سلام ... مهران عزیز تبریک میگم
شما به عنوان یه پدر هیچ وقت چنین روزی رو از یاد نخواهی برد .
به نظرم روزی با شکوه و به یادموندنیه ... اما من همیشه در روز اول مهر برای تموم بچه هایی که دارند وارد مدرسه و دانشگاه میشن ، دعا میکنم . . . دعا میکنم که زندگی سنگها و موانع و آدمهای بد رو از مقابل شون برداره و خدا کمکشون کنه
امیدوارم پسر عزیزت آینده ای درخشان داشته باشه و انشاالله یه روز سری توی سرها در بیاره .

مونالیزا دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 15:21

دلم برای دوستات خیلی خیلی سوخت

پرنیان دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 18:38

سلام فرخ عزیز
متن قشنگی بود. خیلی عمیق و پراحساس .
وقتی یک نوزاد را می بینم همین فکرها رو میکنم. پیش خودم میگم این نوزاد پاک و معصوم که بی شک یک فرشته ی بدون بال است بعدها چگونه و چطور قراره دچار این زندگی بشه؟ چه رنج هائی قراره بکشه ؟ و چه رنج هائی قرار ه بده ؟ چه سناریوئی را بر هستی خواهد نوشت و ... . این روزها وقتی کسی بچه ی دوم را می آره خیلی متعجب می شم پیش خودم میگم دیگه توی این روزگار سخت آخه چرا ما انسانها باید اینقدر خودخواه باشیم که یک موجود زنده و پر از احساس وارد این دنیا کنیم که بخواد یک زندگی دشوار رو سپری کنه ... فقط به خاطر خودخواهی های خودمون. بچه که همیشه یک بچه نمی مونه ، یک روزی می شه یک زن و یک مرد با یک دنیا احساس و محدودیت های مختلف .

امروز بچه مدرسه ای ها رو توی خیابون می دیدم ، عاشقشون شده بودم ، مخصوصا" پسر بچه های کوچولوی دبستانی ... دوست داشتم بشینم و این بچه ها رو و شوق و ذوق و اون کیف و کفش های نو و تر و تمیزشون رو تماشا کنم.

سلام بر پرنیان عزیز
منم خیلی از تماشای بچه های دبستانی مخصوصا لذت می برم . گاهی آرزو میکنم کاش یه بابای مدرسه بودم و هر روز با بچه ها توی یه مدرسه دیدار تازه میکردم . اما به قول شما نمیدونیم زندگی براشون چه اتفاقاتی رو رقم میزنه . اما اگه بخوایم خوش بینانه به موضوع نگاه کنیم ، باید پذیرفت که آدمها همیشه و در طول تاریخ اسیر سرنوشتهای ناشناخته و پیش بینی ناپذیر بودند . شما فکر کن خانواده هایی که مثلا در جنگهای جهانی متلاشی شدند و حتی در صورت زنده موندن ، برای همیشه همدیگر رو گم کردند ، از کجا می دونستند که روزی بچه هاشون باید اون اوضاع رو ببینند !؟؟
جهل ما در باره ی آینده یکی از ناجوانمردانه ترین ظلمهایی است که زندگی در حق انسانها میکنه ... اگرچه این جهل هم اگر نبود ، اوضاع یه طور دیگه خراب میشد . علی ایحال ممنونم و خوشحالم که این نوشته رو پسندیدی

*! دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 21:03

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ

همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

دوست عزیزم ... دلم برای این شعر تنگ شده بود .
باور کن در این روزهای اخیر چند بیتی را که از بر بودم ، مرتب زیر لب زمزمه میکردم . . . و حالا تو لطف کردی آن را به طور کامل برایم نوشتی
سپاس ... و ارادت

*! سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:30

یادتون هست؟!

در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند


و حالا ورژن جدیدش که من این یکیو بیشتر دوست دارم چون بچه که بودم واقعا از اون کاج وحشی بیرحم می ترسیدم توی کتاب!!



در کنار خطوط سیم پیام

خارج از ده دو کاج روییدند

سالیان دراز رهگذران

آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پاییزی

زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید

خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا

خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است

چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی

دوستی را نمی‌برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی

ناگهان از برای من افتاد

مهربانی به گوش باد رسید

باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ما هم

کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه کاج‌ها فرو می‌ریخت

دانه‌ها ریشه می‌زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد

ده ما نام یافت کاجستان

"محمد جواد محبت"

و حالا یه کف مرتب برای این کاج مهربان و نوعدوست!

بله یادم هست . باز هم ممنون
تصویری که این شعرها در ذهن ما خلق میکنند ، جاودانه است .
تصویری از مهر و عاطفه و محبت که مخصوصا با نهاد بچه ها جور در میاد . یادش به خیر . . . و من الان دارم به این فکر میکنم که چه دوست نازنینی به نام "!" نصیبم شده ... زنده باد

*! سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:23

اسمم اینه : *!
! <---- ایشون دیگه کی باشن؟؟؟؟


خلاصه اگه منظورتون منم که مرسی اما اگه منظور یکی دیگه س خودش باهاس تشکر کنه!

نه ، منظورم خود شما بودین . من ستاره رو شاید خوب ندیدم
بذارید به حساب بی دقتی و یا هر چیز دیگه ... قربانت

ایرج میرزا سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 19:17

آقا اجازه سلام
پریشب خوبیده بودم و کولر هم روشن بود . داشتم از گرما میپختم . اما یهو دیدم هوا خنک شد . کولرو خاموش کردم دیدم نه بازم سرده . پتو کشیدم روم دیدم بهتر شد . یه نگاه انداختم به ساعت دیدم دوازده شبه . اونجا بود که فهمیدم تابستون رفته و پاییز از راه رسیده . قدم نو رسیده مبارک باشه


نه لر گوردوم نه لر گلدی باشما ، دوشه قالخا گلدیم من بو یاشما
ابرام تاتلیس میفرماید :
چه چیزها که ندیدم ، چه بلاها که بر سرم نیامد ، افتان و خیزان من به این سن و سال رسیدم

آری فرخ عزیز . حکایت شما و بلکه همه ما همین است . تا پامون بخواد لب گور برسه چه بلاها که سرمون نمیاد و جه ها که نمی بینیم . فقط باید گفت ای داد بیدااااااااااد

پشت سرمونو که نگاه میکنیم بچه هایی رو می بینیم که بزرگ شدند و هر کدوم به یه سرنوشتی دچار . گاهی به خدا میگم خوب ما رو گذاشتی سرکاراااا...
با خوندن این متن یاد این شعر از حافظ افتادم " ما به دین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم ، از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم ، رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم ، تا به اقلیم وجود اینهمه راه آمده ایم "... دنیا دو تا در داره . از یه در گله گله آدم میاد تو و از اون یکی در مثل در مترو گوله گوله آدم میریزه بیرون . تا این میانه چه کسی چه چیزی بدست بیاره . .. " هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت " همه ماها یه روزی بچه بودیم و کسانی با شوق و ذوق ما رو بردند مدرسه و الان اثری ازشون نیست . بچه های الان هم بزرگ میشن و ما هم میریم و شاید نباشیم آینده اونها رو ببینیم . درست مثل لاک پشتها که از سرنوشت تخمهاشون خبر ندارن . فقط وظیفه خودشونو انجام میدن و با بقیه اش کار ندارند . ما صاحب این بچه ها نیستیم . ما ماموریت داریم کشت کنیم و برداشت خومونو بکنیم و بریم . این بچه ها هم کشت ما هستند . همه آدمهای اطراف ما چه خانواده و چه کسی که چند لحظه شریک زندگی ما میشه کشت ما هستند . فقط باید مثل لاک پشتها کار خودمونو درست انجام بدیم . دیگه ظرفیت و قابلیت آدمها چقدر باشه و چی گیرشون بیاد دست ما نیست .
" گوهر پاک بباید که شود قابل فیض، ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود ، ذره را تا نبود همت عالی حافظ ، طالب چشمه خورشید درخشان نشود "
از اینکه مثل اونها نشدی و الان میتونیم از افکار و احساساتت فیض ببریم خوشحالم

اگه کمتر اومدم نت ناراحت نشو . مدرسه ها وا شده باید به درسهام برسم .تازشم . مامانم گفته با فرخی اینا نگرد خلاف میشی

سلام ایرج عزیز
مامان تون درست گفتند . البته ما هم خلافهایی کردیم . اما الان همه رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار ... یه بار توی وبلاگ قبلی توی بخشی از خاطرات مدرسه نوشته بودم که یه روز برای چهار پنج تا بچه پررو چاقو کشیدم و بعد هم اونا دیگه ازم می ترسیدند . یادش به خیر !؟؟
یکی از اونها اعدام شد و یکی هم به جرم قتل عمد رفت پای چوبه دار و بعد باباش رضایت گرفت . بالاخره ما اینیم و بعدش هم دیدیم خلاف عاقبت نداره و افتادیم توی این گوشه پرت
مثال لاک پشت هم جالب بود . البته توی دنیای مدرن و زندگی ماشینی واقعا خیلی از پدرها و مادرها از حال و روز بچه هاشون بی خبرند . بله واقعا چی کار میشه کرد؟! اما فراموش نکن که خیلیها الان برای حشمت و جاه به این دنیا اومدند . . و ما هم معمولا از دیدن کثافت کاریهاشون حرص می خوریم و مور مورمون میشه ... اما باید صبر کرد ایرج عزیز ! باید صبر کرد و به خودمون هی بگیم : این نیز بگذرد . . . یا به قول حافظ :
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
به هر حال باید زندگی کرد و تحمل کرد ... من گاهی وقتها فکر میکنم که همین تحمل و صبر توی زندگی ، سخت ترین کار دنیاست .
دمتان گرم و سرتان خوش باد

*! چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:28

داشتم میرفتم اما دلم نیومد این داستان بسیار دلنشین رو که حقیقتا قلب منو لرزوند براتون نذارم ...
داستانی از عظمت و شکوه غرور پنهان تنگدستی ...

هفت ساله بودم ؛ یک روز قبل از رفتن به مدرسه پدرم مرا به کناری کشید و گفت باید لباس مناسبی برای مدرسه داشته باشم … تا آن زمان من فقط یک پارچه ی بزرگ پتو مانند می پوشیدم که دور یکی از شانه ها پیچیده میشد و در کمرم سنجاق میشد … پدرم یکی از شلوارهای خودش را برداشت ، تا زانو قیچی کرد و به من گفت آن را بپوشم ؛ قد شلوار کاملا اندازه بود اما کمرش بیش از اندازه بزرگ بود ، پدرم با طنابی برایم کمربند درست کرد … باید قیافه ی خنده داری پیدا کرده باشم اما هیچگاه کت و شلواری نداشته ام که از پوشیدن آن همان غروری را احساس کنم که هنگام پوشیدن شلوار کوتاه شده ی پدرم داشتم !!!

نلسون ماندلا

ممنون . . . داستانی زیبا و تامل برانگیز بود .
یکی از شخصیتهای مورد علاقه ی من نلسون ماندلاست . این مرد همیشه احترام افراد رو برمی انگیزه و واقعا یک اسطوره است .
توجه به زندگی این شخصیت از ابتدا تا امروز ثابت می کنه که یک اسطوره هم مثل آدمیزاد ، به دنیا میاد ، دوران کودکی و نوجوانی و جوانی رو پشت سر میذاره و به تدریج تکامل پیدا میکنه . ماندلا نمونه ی بارزی از این مثال هست . . اسطوره ای که در دهها سال شکل گرفت و کامل شد و به جاودانگی رسید .

اردک چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 23:25

سلام

صادق جان باید بگم نه امروز، بلکه همیشه همینطور احساسی بودی. خیلی خوب به نقطه نظری اشاره کردی که من همیشه به پسرم میگم. اینکه عالم بزرگسالی ما تحت تاثیر بسیاری فاکتور ها از کودکی تا بزرگشالی قرار داره درسته اما بخت و اقبال واقعا وجود داره. من به این حقیقت رسیدم.

راستی اون موقع که در زندان گزارش گرفتی، من اومده بودم شمال؟ چون واسه من تعریف نکرده بودی. خیلی جالب بود.

به ویس عزیز هم بگم:
این آقای هزاری شکسته نفسی می کنند. ایشون علاوه بر برنامه سازی، رئیس من بودن چند سال و دست به قلمشون هم حرف نداره.
یک بار منو برای برنامه سازی بردن تهران، به همه سکه دادنو به من ندادن. اگه داده بودن الان من 1 میلیون توی زندگی جلو بودم.

صادق جان نوشتم توی بدهکاریهات. بعدن حساب می کنیم.

سلام ... نه خیر ... شما هنوز نیومده بودی شمال .
من به شما بدهی ندارم . اونی که سکه ها رو تقسیم می کرد مثل خودت از تهران اومده بود و آب تهران اونجوریش کرده بود .
من رییس بودم و خودت می دونی که نسبت به کسی فخر نفروختم . همیشه دلم میخواست با بچه ها باشم و در حد امکان از حقوق شون دفاع کنم . البته برای دفاع باید با چند تا ابله سر و کله میزدم که خب ، همیشه منو کلافه و مایوس می کردند . واقعا خیلی خوب شد که از شر ابلهانی مثل نقوی خلاص شدم .

تنها پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:54

در اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهاییست
دل من
که به اندازه‌ی یک عشق است
به بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی خود می‌نگرد!
فروغ فرخزاد
---------------------------
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب
یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
سهراب سپهری

دل من رای تو دارد
غم و سودای تودارد
سلام تنهای عزیز ! مشتاقانه منتظر حضورت بودم .
بله ، آمدی و با دوقصعه از فروغ و سهراب چراغ خانه ی کوچکم را به بوی عشق و صبح آراستی

november چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 16:55 http://november.persianblog.ir

سلام و احترام.
امیدوارم سالهای دیگه که فاصله چندانی با ما ندارن لااقل به کام تمام کودکانی که روزهای گذران زندگی در کلاسهای مدرسه رو تجربه میکنن بروفق مراد باشه ...
سال گذشته کمتر از یک هفته در یکی از مدرسه های پایین شهر دعوت به همکاری شدم ... بچه هایی که در اوج سختی هایی که از شانه های کوچکشان خیلی بزرگتر بود رو میدیدم و متاسفانه مشکلاتی داشتن ک لااقل از من هیچ برنمی اومد برای حل کردنشون ... نمیدونید چقدر حس نابیه وقتی بچه ها درباره خانم جوانی که تازگی وارد مدرسشون شده بود یواشکی حرف میزدن و منو نشون میدادن و من با تموم جان و دلم ک سعی میکردم از سرمحبت باشه نگاهاشون رو جواب میدادم... منو یاد خاطره ی خیلی خوبی انداختین.

سلام دوست گرامی
شما کمتر از یک هفته در بین اونها بودید و این همه حس خوب پیدا کردید . حالا تصور کن اگه چند سال در بین شون باشید ، چه خاطرات و احساسی نصیب تون میشه ؟! فوق العاده است . گاهی وقتها با دیدن عکس معلمهای قدیمی بهشون غبطه میخورم . به نظرم اونها با خیلی از زوایای پیدا و پنهان بچه ها آشنا بودند ... و این به زندگی هیجان و زیبایی خاصی میده .
ممنون نوامبر عزیز

خلیل جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 18:18 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

نه، نمی شود آقا فرخ. آن دوران گذشت و فقط خاطراتش مانده و گاه گداری هم دیدن دوستان در موقعیت های مختلف.

سلام دوست عزیزم
پس خوابش را هم نمی توان دید ... افسوس

هاتف دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 14:41 http://www.kharabbat.blogfa.com

سلام...
مطلبتون خیلی قشنگ بود...
میگن سیبی که میندازیم بالا تا میاد بیاد پایین هزارتا چرخ میخوره مثل همین درس خواندن ماست همه میخوانیم یک کتاب مشخص را و اما روزگار همه یمان را می چرخاند و هرکسی کاره ای میشود...
اینکه شما همکلاسیهایتان را اینطور دیده اید واقعا دردآوره...آدم انتظار نداره که اینجور دست روزگار دوست های قدیمیشو ازش بگیره...
گاهی بعضی فقط درس میخونن و گاهی بعضی هم میخونن هم میقهمن و هم عمل میکنن و تفاوت ها اینجا آشکار میشه...
مطلبتون رو دوست داشتم...
راستی شما چه برنامه ای رای سیما ساختید؟

سلام هاتف عزیز
زندگی قواعدی داره ... و این قواعد به نظرم اغلب در بی نظمی و آشفتگی و تبعیض و تخلف و چیزهایی از این قبیل نمود پیدا میکنه . برای همینه که عاقلان به جاودانگی زندگی ایمان ندارند و از دنیا بیزارند .
در باره شغلم باید بگم برنامه های تک قسمتی زیادی در باره ی دفاع مقدس و مستندهایی از زندگی مردم و طبیعت ایران ساختم که از دهه شصت تا همین اواخر از شبکه های مختلف پخش شده و البته سالها برنامه های مناسبتی و گوناگونی هم برای شبکه جام جم ساختم . در حال حاضر برای وزارت خانه ها و سازمانها مستند میسازم . اما باید بدونی که بازار کاری ما فعلا کساده و خبر چندانی نیست . علی ایحال ممنونم که لطف تون شامل حالم شد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد