قلبم را نمی خواهی؟

روزهای عمر فقط دردهایش را تکرار می کرد .  از نوجوانیهایش تنها و بی کس بود . . . زمین لرزه ی بیرحم ، مادر و پدر و خواهران و برادرانش را در زیر آوار خانه ی محقرشان بلعیده بود و از آن پس سهم او از دنیا فقط تنهایی و بی کسی و ماتم شد .  حالا دیگر یک جوان بود . . . برازنده و محجوب با چشمهایی که یادآور هوای ابری بود . . . هوایی که بوی باران داشت و هر آن می توانستی یقین کنی که خواهد بارید .

دلش می خواست از آن خانه ی کوچک و نیمه مخروبه بیرون بزند و برای تنهایی طولانی اش ، چاره ای بیابد . فکر می کرد باید عاشق شود و دل ببندد و پس از سالها درد کشیدن و مرور خاطرات غم انگیز ، برای آینده ی خویش کاری کند .  صبح زود از خانه بیرون زد و کوچه را ناآشنا یافت و سپس به یادش آمد که مدتها از خانه بیرون نیامده و برای همین ، کوچه و دیوارها و آدمهایی که از کنارش رد می شوند ، غریبه و ناشناس اند .

هوا سرد بود و آسمان ،خاکستری و گرفته . . . قلب خود را در دست گرفته بود تا ببیند کسی را می تواند پیدا کند تا قلبش را به او دهد و عاشق شود و اگر خدا خواست عاشق بماند ؟!؟

دستی در جیب و دستی دیگر قلبش را در خود جای داده بود . . . و خیلی زود احساس کرد همان دستی که قلبش را در خود گرفته است ، گرمتر از دستی است که در جیب لباس کهنه اش ، جا خوش کرده . . . رفت و رفت تا رسید به دختری با چشمان سیاه که شیطنتی در رفتار داشت و یواشکی در پناه گوشه ی چارقدش می خندید .  جوان ، قلبش را که در آن هوای سرد بخار می کرد ، به سمت دختر گرفت و گفت : می توانم قلبم را به تو بدهم . . . می خواهی؟!!

دختر با شیطنت اش به قلب نگاهی انداخت و کمی صورتش را برگرداند تا جوان خنده اش را نبیند . . . بعد نگاه کوتاهی به چهره ی مرد جوان انداخت و گفت : یکی دیگر و قبل از تو قلبش را به من داده و رفته برای کار کردن تا پولهایش را جمع کند و بیاید خواستگاری . . . نه ، من قلبت را نمی توانم بگیرم!

      جوان با نومیدی کمرنگی از دختر دور شد و رفت و رفت تا رسید به دو نفر از دخترانی که داشتند در پیچ یک کوچه ی خلوت با هم می خندیدند و وقتی او را در برابر خود دیدند ، جا خوردند .

مرد ، قلبش را به سوی آنها گرفت و گفت : این قلب من است . . . بیایید یکی از شما این را بگیرد تا عاشقم کند و زندگی تازه ای را آغاز کنیم .  آن دو نفر با لودگی به قلب و صورت محجوب جوان نگاه کردند و یکی از آنان گفت : چقدر شبیه قلب گوسفند است !!؟؟ اتفاقا پریروز پدرم یک گوسفند در حیاط خانه ذبح کرد و قلبش را به من داد تا کباب کنم . . . خیلی به این ، شباهت داشت ... نکند تو هم قلب گوسفند در دست داری و می خواهی بفروشی؟!!   این را گفتند و با صدایی بلند خندیدند و رفتند و مرد جوان را تنها گذاشتند و خیلی زود در خم کوچه ناپدید شدند .   

آن روز و روزهای دیگر باز هم مرد جوان بخت خویش را آزمود و تا می توانست راه رفت و به هر دختری که رسید ، قلبش را به نشانه ی یک هدیه به سوی او گرفت و هر بار با تمسخر و بی اعتنایی مواجه شد و باز هم به خانه ی محقر و نیمه مخروبه اش پناه برد و با این همه تلاش می کرد که اجازه ندهد بارقه های کم سوی امید از درونش برود و باز خانه ی دلش تاریک و سیاه شود .

در روزی دیگر که آسمان چون فیروزه ی نیشابور می درخشید و آفتاب ، گرمی می بخشید با سایه اش به راه افتاد .     دلش خوش بود که امروز تنها نیست و سایه ی خودش نیز همسفرش شده تا بلکه کمکش کند.

رفت و رفت تا رسید به کوچه ای باریک و خانه ای را دید که درش باز بود و پیرزنی با صورتی مهربان در کنار دیوار ایستاده بود و داشت به این سو و آن سو نگاه می کرد .

جوان آمد و سلام کرد و به پیرزن گفت : مادر ! منتظر کسی هستی؟  پیرزن جواب داد : نه ، فقط دارم خاطراتم را زنده می کنم .   مرد ، متعجب شد و باز پرسید : با نگاه کردن به این سو و آن سوی کوچه ، داری خاطراتت را زنده می کنی؟        پیرزن با مهر و حوصله جواب داد : سالها می آمدم جلوی در خانه می ایستادم و نگران بودم که چرا پسرهایم دیر کرده اند ؟؟ وقتی از دور می دیدمشان ، انگار دنیا را به من می دادند و بعد که می آمدند ، کنار سماور می نشستند و من هم برایشان چای تازه می ریختم و آنها نیز برای من حرف می زدند و از آرزوهای خود چیزهایی می گفتند . . . پیرزن آهی کشید و قدری سکوت کرد و باز ادامه داد : آن وقتها جنگ بود و پسرهایم می خواستند بروند جنگ . . . و اولین آرزوی شان این بود که رضایت مرا بگیرند . من هم در یکی از همان روزها اجازه دادم و گفتم که در نبود شما و پدر مرحوم تان ، خودم می توانم بار زندگی را به دوش بکشم .  بالاخره پسرهایم رفتند و با بدنهایی خونین و چاک چاک برگشتند و من برای همیشه تنها شدم .   مرد جوان یکه خورد و انگار بر جا خشکش زده بود .  نمی دانم در آن حال چه در ذهنش گذشت و با خود چه اندیشید ؟!!  اما ناگهان قلبی را که در دست داشت به سوی پیرزن گرفت و گفت : مادر ! این قلب من است . می خواهم آن را به کسی بدهم تا عاشقم کند و از یک تنهایی طولانی ، رها شوم .

            پیرزن با نگاهش خندید و بی آنکه متعجب شود ، قلب را از دست جوان گرفت و او را به خانه برد تا از آن لحظه به بعد ، مادرش باشد و درددلهایش را بشنود و برایش چای تازه در استکان بریزد و لباسهایش را بشوید و برایش بهترین غذاها را بپزد .  مرد جوان آمد و نشست در کنار سجاده ی پیرزن و نگاهش را دوخت به یاسهای خشک شده که در اطراف مهر و تسبیح کربلا عطرافشانی می کردند . . . و بعد شبها دراز می کشید در بستری که بوی مادر می داد و به قصه های پیرزن گوش می سپرد و با خنده هایش می خندید و با اشکهایش ، می گریست .  گاهی وقتها به خودش می گفت : اگر پیرزن پشیمان شود و بخواهد قلبش را پس دهد ، محال است که آن را بگیرد و دوباره در کوچه ها آواره شود.  بعد از اینها به خود می گفت : چقدر خوب شد که این پیرزن را یافتم و قلبم را به او دادم ... اینطوری توانستم طعم بی نظیر داشتن یک مادر را که برای سالهای طولانی از من دریغ شده بود ، بچشم و دلتنگیهایم را با قصه ها و حرفها و محبتها و دستپختها و بوی خوب جانمازش ، به فراموشی بسپارم .



فقط چند روز بدین منوال گذشت و پیرزن در بستر بیماری قرار گرفت و حالش هر روز بیشتر رو به وخامت می رفت .  مرد جوان ، اندوهگین و مغموم بر بالینش آمد و گفت : مادر ! می خواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟

پیرزن به سختی پاسخ داد : پسر نازنینم ! تو در همین روزهای انتهای عمر ، باعث شدی تا حس کنم دوباره یک مادر شده ام . . . تو قلبت را به من دادی و عشق مادری را در من زنده کردی و چراغ خانه ام را پس از سالها پرنور ساختی. . . تو سبب شدی تا با رضایت و لبخند بمیرم و آن همه سختی و دشواری را در همین چند روز گذشته از یاد ببرم .        لحظاتی گذشت و پیرزن گفت : می خواهی دوباره قلبت را به تو بازگردانم؟

مرد جوان که اشکهایش بر گونه ها جاری بود گفت : قلبم را به تو دادم ... برای همیشه ... و حال امید دارم در آن دنیا باز تو را ببینم و باز در کنار تو زندگی کنم . قلبم را ببر . . . ببر به دنیایی که بهتر از این دنیاست و منتظر بمان تا باز به دیدارت بیایم و برای همیشه در کنار هم بمانیم . مادرم ! تو مرا از تنهایی رها کردی . . . و اکنون در حالی داری از دنیای من می روی که همه ی وجودم از نور محبت و عاطفه ات روشن است . . . تو مرا از تاریکی و بن بست نجات دادی و از این پس با یاد تو و با خاطره ی خوبیهایت و با آن سجاده ی خوشبویت ، زندگی خواهم کرد و لحظه ای باور نخواهم داشت که تنها و بی کس و بیچاره ام . زیرا تو را داشتم و برای آن دنیا نیز تو را خواهم داشت . . . مرد جوان دلش می خواست باز هم حرفهای دیگری را با مادرش در میان بگذارد .  اما حس کرد که پیرزن دیگر نفس نمی کشد . دستهایش در دست مادر بود و لبخندی بر صورت مهربان مادر می درخشید .   هنگامی که پارچه ای را بر روی صورت خندان و خرسند پیرزن می کشید ، در اتاق بوی یاس همه ی فضا را آکنده بود .

نظرات 18 + ارسال نظر
ایرج میرزا شنبه 27 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 22:51

سلام

میگماااا
عجب دخترای بیشعوری بودن اوناها
اگر یه دختر بیاد قلب بهم هدیه کنه عمرن دستشو رد کنم
اما بین خودمون بمونه . جیگر یه چیز دیگه است

سلام اولا که به عمل کار برآید ، به سخندانی نیست . شما قلبت رو بردار و راه بیفت تا ببینیم و بعد تعریف کنیم .
دوم اینکه جوان قصه ی ما بدشانس بوده ... یا شاید هم خیلی وارد نبوده ... و یا خوش اشتها تشریف داشتند . چون قلبش رو پیش هر دختر ترشیده ای که می برد ، بلافاصله مشکلش حل بود .
منظورت از جیگر رو خیلی نفهمیدم ... شاید به دخترانی که توی جردن با ماشینهای آنچنانی بالا پایین میرن ، عنایت داشته اید !؟

مونالیزا یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:31

سلام فکر نمی کردم پایان قصه به اونجا برسه
اولش فکر کردم فقط یه قصه عاشقانه است
آفرین

سلام ... ممنون دوست گرامی

پرنیان یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 14:01

سلام
قشنگ بود ...
با خوندن این قصه ها ، از دنیای واقعی و سخت دور می شیم. می ریم توی یک دنیائی که توش زیبائیه. فراموش می کنیم، آدمها چقدر تلخ شدند. مقام و پول و موقعیت و یا حتی خوشی ها از هر قلبی براشون ارزشمندتره . چقدر این فراموشی ها رو دوست دارم.

چند وقت پیش یک دختر جوانی که همیشه توی باشگاه با هم ورزش میکنیم ، رو دیدم که خیلی لاغر و تکیده شده، ازش سوال کردم حالت خوبه؟ فکر کردم بیمار شده. که بغضش ترکید و از رابطه ی عمیق خودش و مردی مسیحی که به شدت بهش دلبسته شده بود برام تعریف کرد که حتی بهش قول داده بوده به خاطر اون مسیحی بشه ولی بعد متوجه می شه اون آقا داره بهش خیانت می کنه. اونقدر گریه کرد که من حالم بد شده بود . این دختر جوان نه پدر داره و نه مادر و تنها زندگی میکنه . اونقدر دلشکسته بود که نمی دونستم چطوری باید آرومش کنم. دو هفته پیش باز هم دیدمش :گفت سعی کردم با قضیه کنار بیام ولی هرگز این ضربه ی روحی را فراموش نمی کنم.

وقتی داستان قلب این پسر جوان با اون دخترها رو خوندم یکدفعه یاد این دختر جوان افتادم که چقدر راحت یک نفر قلب عاشقش رو مچاله کرده بود.

سلام پرنیان عزیز
دنیای تخیل رو برای همین خیلی دوست دارم . از دوره بچگی عاشق خیالپردازی بودم ... واقعا توی همین دنیای تخیله که میشه زشتیها رو به زیباییها تبدیل کرد و به جای ستم و ظلم و جفا ، مهر و لبخند رو جایگزین کرد . فریفتن دخترها فقط توسط نامردها ممکنه ... اونها موجودات آسیب پذیری هستند و وقتی طعم شکست رو می چشند به شدت مچاله میشن و اینو میدونم که برای مدتهای طولانی دچار یک نوع عذاب و سردرگمی خواهند شد .
چقدر دنیا در نبود صداقت ، زشت و بدترکیب خواهد بود

اردک یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 15:50

اگه من این داستان رو می نوشتم و می خواستم توی تولید بسازم، خودت ردش می کردی صادق جان!

قشنگ بود. مال روزگاری نه چندان دور. قلندر و مرجان و داش آکل.
مرسی

اون وقتها باید جواب چند تا گاگول رو یک تنه میدادم و برای همین نمیشد . . . اما الان شما هر چی بیاری ، تصویبه
منم ممنونم از محبتت

خلیل یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 18:27 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

ازدواج هایی شبیه شاهد بوده ام. البته نه به سن و سال پسر و مادر، بلکه با 10 سال اختلاف.

سلام بر خلیل عزیز

ایرج میرزا یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 23:28

سلام
ای اف بر این دنیا . چرا آخه یه جوان نباید بتونه یه قلب دونی واسه قلبش پیدا کنه ؟ بازم دم جوانهای قدیم گرم . دود از کنده بلند میشه .

و اما جیگر . چند نوع جیگر داریم . یکیش همونیه که میخورنش . راس راسکی . این مخصوص مرغ و گوسفند و گاوه . یه نوعش هم هست مخصوص مردهاست . البته اونهایی که میرن و ازدواج میکنند . جیگر اینها رو نمیشه خورد بلکه اینها هستند که تا آخر عمر میخورند . منظورم چوب جیگرشونه . نوع سوم هم هست که پا داره اینور اونور میره و هر چی هم که بهش بگی بخورمت حرف مفته . نمیشه خورد . فقط باید نگاه کنی و هی بزنی تو سرت . یه نوع جیگر هم داریم که
شاعر در وصفش گفته : جیگر آن نیست که مویی و میانی دارد ...
این جیگر مخصوص سوته دلانه .
حالا منظور من کدوم بود؟ نه خیر ... همون اولی درسته .

سلام
مستفیض فرمودی میرزا ... تشکر
این روشنگریهات منو کشته
به هر حال چون جیگر از چربی بالایی برخورداره ، همون بهتر که در فکر خوردنش نباشیم و حتی الامکان بهش فکر هم نکنیم .

hami چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:21

عشق یعنی دو کبوتر پرواز
عشق یعنی دو قناری آواز
عشق یعنی من و یک دنیا حرف
عشق یعنی تو و یک عالم راز
عشق یعنی من و صد زاری چشم
عشق یعنی تو و یک مژگان ناز
عشق یعنی دو غزل تنهایی
مثنوی های پر از سوز و گداز
عشق یعنی دو نگه یک برخورد
عالمی حرف ولی در ایجاز
عشق یعنی سخن دل گفتن
به اشارت به کنایت به مجاز
عشق یعنی تو مرا می رانی
من به صد حوصله می آیم باز
بی تو من کهنگی یک پایان
با تو من تازگی صد آغاز

واقعا جای چنین شعر زیبایی در بین کامنتهای این پست ، خیلی خیلی خالی بود . . . برای همین خیلی خیلی ممنونم حامی عزیز
ارادت

حمید پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:08

سلام
فکر میکنم جوان قصه ما بیشتر تشنه محبت بوده تا عشق و چه خوب که همچین قلبی به دست همچین دخترهایی نیفتاده .
بعضی وقتها که دلم میگیره به شدت دلم میخواد برم پای صحبت این پیرمردهای ساده ای بشینم که هنوز بوی آدمهای قدیمی رو میدن و به قول معروف امروزی نیستن ولی حیف که هر دو پدربزرگم عمرشون رو دادن به شما قبل از اینکه بتونم همصحبتشون بشم ..
مثل نوشته های قبلیتون زیبا بود , امیدوارم هیچ وقت ما رو از از بودنتون و نوشته هاتون محروم نکنید .

سلام ... خداوند پدربزرگهات رو رحمت کنه . من هم هیچ کدوم از پدربزرگهام رو ندیدم . . . و این مایه ی حسرت و دلتنگی ست.
اما توصیه میکنم کتاب پیرمردها رو بخونی ... کتاب نویسندگانی که به سن بالا رسیدند . من کتابهای محمود دولت آبادی و هوشنگ مرادی کرمانی رو دوست دارم . مجموعه نامه های ملک الشعرای بهار رو پیدا کن و بخون ... و خیلیهای دیگه که حتما فوق العاده است .
سپاسگزارم از توجه و محبتت

hami پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:23

خواهش میکنم. زیبا نوشته بودید. چیزی کم نداشت

لطف عالی مستدام
این هم نظر لطف شما رو میرسونه

تنها پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:28

مستیم ولی ز جمع هشیارانیم
مشغول دعای بارش بارانیم
با یک صلوات بیعتی تازه کنیم
تا حشر به بیعت علی می مانیم
عید سعید غدیر خم مبارک باد
------------------------------------------
بزرگترین نعمت اینه که اگه کسی پشت سرت حرف زد رفیقات با پشت دست بزنن تو دهنش!
----------------------
. هروقت بین دوتا انتخاب مردد بودی
شیر یا خط بنداز!
مهم نیست شیر بیفته یا خط…
مهم اینه که;
اون لحظه ای که سکه داره رو هوا می چرخه…
میفهمی دلت بیشتر میخواد شیر بیفته یا خط…

عید غدیر رو تبریک میگم ... من همیشه وقتی نیتی داشتم و می خواستم شیر یا خط بیندازم ، آن چه را که دوستتر داشتم ، به حساب آمدن شیر میگذاشتم . . . و همیشه به یاد دارم که وقتی سکه در هوا بود من در دلم خدا خدا میکردم که شیر بیاید . این چند کلمه را در پاسخ شما و به یاد شیرمرد محبوبم مرتضی علی نوشتم . . . اما فقط خاطره ای بود از گذشته و علاقه ی همیشگی ام به شیری که دیگر سالهاست از روی سکه ها سفر کرده و رفته است .

تنها پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:34

. عشقت به دلم اگر بتابد چه کنم
مهرت به سرای من بخواب چه کنم
یک دم به سوال جوابده ای دوست
روزی که دلم تو را بخواهد چه کنم

عشقت به دلم اگر بتابد چه کنم؟
مهرت به سرای من بخوابد چه کنم؟
یک دم به سوال من جوابی بفرست
روزی که دلم تو را بخواهد چه کنم؟
تنهای عزیز ! هر چه کردم ، در وزن ایراد بود و برای همین کمی تغییرش دادم . این را بگذار به حساب علاقه ای که به شعر پیدا کردم و وسوسه ام کرد تا دستی ببرم در آن . . . ارادت

حمید پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:08

ممنون خدا همه رفتگان شما رو هم رحمت کنه .
چندسالیه که با کتابهای نادر ابراهیمی خو گرفتم . حتما دفعه بعد که سری به کتاب فروشی بزنم کتابی از این سه عزیز میخرم و خیلی به موقع بود این توصیتون آخه کتاب خاصی از نادر ابراهیمی نمونده که نخونده باشم و با مرام نویسنده های نسل جدید هم اصلا نمیتونم ارتباط برقرار کنم .

منم نادر ابراهیمی رو خیلی دوست دارم . شاعر و نویسنده ی بزرگ و فوق العاده ایه و افسوس که برای همیشه رفت .
معتقدم زبان و نوع ادبیات و نگرشهای کسی میتونه برای عده ای جذاب و برای عده ای هم غیرقابل اعتنا باشه . نویسندگان و هنرمندانی که طرفداران زیادی دارند ، حتما از زبان و گفتار و ادبیات خاصی برخوردارند . همیشه ممکنه کسی از همین جوونها در آسمان هنر طلوع کنه و هر کسی رو متعجب کنه . به هر حال مطمئنم که غیر از نادر ابراهیمی به هنرمندان دیگری هم دل خواهی بست و در مسیر زندگی ، به اونها علاقمند خواهی شد .

تنها جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 00:13

این دو شکلک نشانه ی بروز شادمانی در شماست . . . و من نیز از شادی تنهای عزیز ، مسرور شدم

مهران جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:59

با سلام
این حس زیبا و لطف شما قابل ستایش هست
شاید برای بعضی از دوستان کمی سنگین و غیر قابل قبول باش ولی واقعیت های که دورو بر خودمان میبینم گویای همین احساس زیبی شما ست
وقتی بر خورد میکنیم با خانومی که همسرش بیش از 50% جسمش طبیعی نیست و با عشق و علاقه در کنارش زندگی میکند گواه همین احساسات زیباست

سلام مهران عزیز
دست شما درد نکنه ... بله ، واقعیت همینه که در زندگی نباید همه چیز رو در جسمانیت و مادیات خلاصه کرد . از حس ناب و عنایت تون خیلی ممنونم . به خوانندگانی چون شما می بالم و از این بابت خرسندم

هدی جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:59

جوان به حادثه ای پیر می شود گاهی ...

... و پیر به حادثه ی عشق ، جوان می شود
بی تردید

پرنیان جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:21

سلام عرض شد
پستی ، مطلبی ، چیزی ...

سلام دوست عزیز
اگر خدا خواست در روز شنبه یادداشتی را تقدیم خواهم کرد .
امید که مقبول تان قرار بگیرد . ما هم به یاد شما هستیم و یادمان هست که در یک هفته ی اخیر چیزی ننوشته اید .

مرضیه سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:13

سلام ای دوست
مطلبت رو خوندم و خوشم اومد ولی از تو پنهون چیزی در ذهنم گذشت که تلویحا در پاسخ کامنتها ازش حرف زده بودی. به نظرم رسید نوشتن اینچنین متنی فقط از یک مرد چهل سال به بالا برمیاد.

خیلی عزیزی فرخ جان، خواندن وبلاگت بهم امید و آرامش میده. کاش میشد همون جوری که دوست دارم زندگی کنم.

سلام مرضیه جان ! مشتاق دیدار
چقدر از دیدن کامنتت خوشحالم
باید فراموش نکنیم که بسیاری از آدمها همونطوری که می خوان زندگی نمیکنند . شاید برای همین ادیان و مذاهب زیادی به انسانها بشارت یک زندگی ایده آل رو بعد از مرگ میدن . به هر حال مایه ی افتخاره که یه دوست قدیمی مثل تو دارم و هر از گاهی باعث آرامش و امیدواری براش میشم
این برام خیلی باارزشه ... خیلی

ویس یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:42

چقدر ما آدما مهر طلب هستیم. و هنگامی که به چشمه ی آن می رسیم اتراق می کنیم. آرامش در دوست داشتن و دوست داشته شدن است. و داستان شما به خوبی این احتیاج را ترسیم کرد.
امان ازین مهرورزیدن که گاهی پوست آدمو می کنه

ممنون . . . الحمدالله شما صاحبدلی و طعم خوب عشق و عرفان را میدانی و به مراتبی رسیده اید . ولی همین طور است که فرمودی . . .
چقدر انسان محتاج نحبت و عشق است؟! و چقدر ممکن است در این راه صدمه ببیند و دلش بارها بشکند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد