مسافر

شنیده ام در ارتفاعات شرق گیلان ضیافت شکوفه ها و گلها و نسیم و ابر و مه 

  آغاز شده است .  جشنی بهاری و بی پیرایه که با معجزه ی بیداری زمین در 

     روزهای نخستین اردیبهشت ، طوفانی از رنگها را پدید آورده است و آن قدر

   زیبا و دل انگیز و مسحور کننده است که بسیاری از به شهر رفته ها را نیز به

   سوی خود می کشاند .

  این ضیافت ... این جشن معطر که صداقت طبیعت را به یاد می آورد ... مرا نیز

وسوسه کرده تا فارغ از دعوت و دغدغه های بودن یا نبودن میزبان ، به سویش

بروم و خود را در دیدن آن رویای مقدس ، محق بدانم .

آری    باز هم هزاران گل و فاخته و بلبل ... باز هم جوشش چشمه ها و دخترانی

که هر غروب کوزه های خود را پر می کنند ... باز هم ستارگان درشت در آسمان

شب ... باز برافروختن آتش در بخاری هیزمی ... و باز گوش دادن به لاییدن سگها

در سکوت نیمه شب ... و باز رویایی که در بیداری ، چشمان تماشا را متحیر خواهد

کرد .   اگر چه سفر دشواری است و باید از جاده های گل آلود و مسافتهای طولانی

گذشت و بسیار خسته شد ... اما به دیدن رویایی بهاری در این روزهای تکراری و

بی خاطره می ارزد .

    چنانچه خواستید احساس یک مسافر مشتاق را برای سفر به دیار گلها و رنگها

دریابید ، اینجا کلیک کنید .


                                                                      به امید دیدار

پادشاهی مالیس

     در جایی دورتر از اینجا و آنجا . . . در آن سوی اقیانوسها و جزایر کوچک و بزرگ . . .

جزیره ای در آبهای آزاد جهان . . . چون نگینی سبز و درخشان در زیر آسمان نیلی این

 جهان زیبا می درخشد .

جزیره ای که از آن می گویم ، کشوری کوچک است که لااقل چهار برابر کویت وسعت

داشته و آن را "مالیس" می نامند .  کشوری که فقط یک شهر دارد و اغلب مردمانش

  در حوالی پایتخت زندگی می کنند و به صورت قبیله های کوچک در سراسر مالیس

پراکنده اند .   

از دویست سال پیش که مالیس به عنوام کشوری کوچک شکل گرفت ، حکومت آن

نیز در قالب رژیم سلطنتی استقرار یافت و پیران مالیس از همان موقع تصمیم گرفتند

تا پادشاه کشورشان را از میان هر قوم و نژادی که خواستند ، انتخاب کنند تا بدین

وسیله از بروز دیکتاتوری و استبداد در آن سرزمین پیشگیری نمایند .

پانزده سال قبل یکی از دوستانی که در مالیس ، منصب حکومتی داشت با من تماس

 گرفت و مقام پادشاهی در مالیس را پیشنهاد کرد .

من و او در سفر به جزایر قناری با هم آشنا شده بودیم و از آنجا دوستی و رابطه ای

در بین ما شکل گرفت که تا امروز هم ادامه دارد .

در جزایر قناری فهمیدم که مردم مالیس از فرط بیکاری و رفاه به فراگیری زبانهای گوناگون

اشتیاق دارند و موسسات آموزش زبانهای خارجی در آنجا کارشان پررونق است .

پانزده سال پیش و زمانی که پادشاه آن کشور از دنیا رفت ، آنان به فکر استخدام یک

شاه جدید افتادند و از این روی با دخالت دوست شفیقی که در آن کشور داشتم ، 

قرعه به نام من افتاد .

این که چه شد تا پذیرفتم و بروم ، بماند برای وقتی دیگر !!  اما وقتی رفتم و دانستم

که دوستم پیش از این مرا مردی بس شریف و بزرگوار و دارای کمالات بی منتها توصیف

کرده و مردم مالیس برای آمدنم لحظه شماری می کرده اند ، بسیار مشعوف شدم .

مراسم استقبال و تاجگذاری ، با شکوه برگزار شد ... و من به عنوان یک پادشاه بر تخت

جلوس کرده و مشغول حکمرانی شدم .

       مهمترین وظیفه ی پادشاه در مالیس این بود که به اختلافات و درگیریهای وقت و  

بی وقت مردم و قبایل رسیدگی کند و البته به عدالت و راستی فرمان براند .

ما هم که از همان کودکی در کار عدالت و عدالت پروری بودیم ، چنان کردیم و دیری

نپایید که محبوبیتی به کف آوردیم .

در همان هفته های نخستین از ما خواستند تا همسرانی برگزینیم و حرمسرای سلطانی

را افتتاح گردانیم . . . خودداری کردیم و زیر بار نرفتیم و فرمودیم که از زنان کناره گیری 

کردن به مراتب بهتر است و خیر دنیا و آخرت را به ارمغان آورد .

ابتدا مورد تحسین و تشویق واقع شدیم و مردم ما را حلوا حلوا کرده و در ستایش ما

شعارهای ملیح و زیبا سر می دادند .

اما با گذشت زمان کسانی شایع کردند که پادشاه از نیروی مردانگی محروم است و 

برای همین تمایلی به ازدواج و گزینش همسران بسیار ندارد .

رفیق دوران سفر به جزایر قناری از من خواست تا بدین شایعات پایان داده و حرمسرایی

برای خود فراهم آورم .  به نظر او این شایعات از اقتدار و ابهت مقام سلطانی می کاست

و اصلا خوبیت نداشت .

فرمودیم که در ایران آقا محمد خان قاجار با آن همه قدرت و اعتبار نیز زن و فرزند نداشته و

همه میدانند که ایشان را پیش از رسیدن به مقام  سلطنت ، مقطوع النسل کرده بودند.

گفتند آری ... اما مردم مالیس بر اساس مطالعات تاریخی می دانند که آقا محمد خان فردی

عقده ای بوده و جز به خشونت و کندن چشم و بریدن زبان و کشتار ، حکم نرانده است و

اکنون بیم آن می رود که شما نیز پس از مدتی که بی زن و فرزند ماندید ، مثل او عقده ای

شده و به کشتار و قتال مردم حکم فرمایید .

القصه کار ما دشواریهایی یافت و اندک اندک چاره ای نیافتیم جز آنکه حرمسرای سلطانی

را پدید آوریم .   در روز انتخاب همسران ،گروههایی از زنان و دخترکان را حاضر کردند و ما نیز

از مقابل شان رژه می رفتیم و به دیده ی خریداری نگاهشان می کردیم و یکی یکی از خیل

آنان کسانی را برمی گزیدیم .

بدیهی است که سلطانی چون من که از ایران باشد و لطایف شعر و ادب و هنر را در ایران

دریافته باشد ، سلیقه اش جز به انتخاب زیبایی و زیبارویان راه نمی برد .

   پس هر زن را که زیبا بود برگزیدیم و به حرمسرا آوردیم و باید اقرار کنیم که از آن به بعد

تازه فهمیدیم که چقدر حماقت ورزیدیم و بیهوده خویشتن را محروم گردانده بودیم .

اما دیری نپایید که باز اختلافات و شایعاتی در کشور رواج یافت . . . سران قبایل در مالیس

به جان هم افتادند و ماجرا بالا گرفت .

فهمیدیم که دختران در برخی قبایل به لحاظ ژنتیکی زیبا بوده و در برخی قبایل نیز به همان

دلیل ، زشت و ناجورند .

چون ما فقط از زیبارویان حوری وش برگزیدیم ، بنابراین تعدادی از قبایل  نیز از فیض فرستادن

دختران به حرمسرای پادشاه ، محروم ماندند و تصور کردند که به مرور زمان آنها که در 

حرم ،کسانی را از قبایل خود دارند به سلطان نزدیک خواهند شد و کم کم بساط تبعیض 

در دستگاه پادشاهی پدید خواهد آمد .

با اینکه ما در سیاست خارجه و زدن دست رد به امریکا و بریتانیا که بطور مخفیانه و از 

طریق زیردریاییهای خود سفیرانی را برای ما می فرستادند ، بسیار با اقتدار و صلابت 

عمل کرده بودیم و اجازه ندادیم تا در مالیس سفارت خانه و مقر درست کنند و مقدمات

بچاپ بچاپ را در کشور ما فراهم آورند ، باز هم موضوع حرم سلطانی بر سر زبانها بود و

دست از سرمان بر نمی داشتند .

آمدیم تهدید کردیم که اگر کوتاه نیایید ، از امریکا و اروپا زنانی را به حرم خواهیم آورد و 

دختران تان را از قصر بیرون خواهیم انداخت . . . که البته افاقه نکرد و تظاهرات کردند .

گفتیم اگر دست بر ندارید از کشور خودمان و از ایران عزیز همسرانی برخواهیم گزید ...

که باز شورش بر پا شد و گفتند که پادشاه دارد فامیل بازی راه می اندازد و می خواهد

استقلال مالیس را در مخاطره بگذارد .

خلاصه هر چه گفتیم و هر چه کردیم موثر واقع نشد و کار به جایی رسید که اعلام کردند

اگر پادشاه دست دوستی به امریکا و غربیها بدهد ، باز بهتر از آن است که برخی دختران

ما را به ننگ زشت بودن مبتلا کرده و دودستگی در میان قبایل فراهم کند .

روزی در پایتخت و در مقابل قصر ، عنان از کف داده و به میان شان رفتیم و فریاد برآوردیم 

که می خواهیم فقط یک همسر برگزینیم و بقیه را از حرم بیرون می رانیم .

گفتند این رسم در ایران رواج دارد و برای مالیس کاربردی نخواهد داشت .... گفتیم که اصلا

به شما چه ارتباطی دارد که در کار پادشاه فضولی کرده و او را تحت فشار می نهید ؟



البته چند عبارت زشت و زننده ی دیگر نیز در پی همان جمله ی اول گفتیم و ناگهان خشم

مردم به جوش آمد و کار بالا گرفت .  ماموران حکومتی با جمعیت خشمگین درگیر شده و

گروهی را مضروب و مصدوم کرده و کسانی را نیز به زندان بردند .

از آن روز به بعد درگیریهای پراکنده ای در اطراف قصر ما به راه می انداختند و آرام آرام 

مالیس به کشوری ناآرام و متلاطم تبدیل شد .   تا جایی که خواب خوش مان در حرمسرا

آشفته گردید و روز به روز شعله های محبوبیت مان بیشتر فروکش می کرد .

وقتی به جان عزیز ما سوقصد کردند ، دیگر ماندن در مالیس را روا ندیدیم و در شبی که

از ماه و مهتاب خبری نبود ، با یک قایق بزرگ که یکی از مزدوران ما آماده کرده بود ،

گریختیم و جان به در بردیم .

اکنون سالها گذشته است و هنوز خاطرات خوش ما از حرمسرای سلطانی آزارمان می دهد

. . . اما چیزی که بیش از همه فکرمان را خراب کرده این است که چرا آن شدیم و آن طور

در برابر مردم ایستادیم و آن همه را به زندان و محبس و شلاق و شکنجه و مجازاتهای 

عجیب و غریب محکوم کردیم !؟؟

برای یک سلطان مرزی هست .... در میان یک سلطان عادل و محبوب با سلطانی ظالم و

منفور مرزی وجود دارد که خدا می داند از یک مو نیز باریک تر است .

اکنون می فهمم که اگر حکمرانی نتواند از ابتدا آن موی باریک را به چشمان تیزبین خود

ببیند ، بی درنگ از آن عبور کرده و می تواند فاجعه بیافریند .

می خواستیم کتابی در این زمینه بنویسیم ... اطلاع دادیم به دوستان اندک خود در مالیس 

تا زمینه ای فراهم بیاورند تا بتوانیم مدتی در آن کشور اقامت کرده و همان جا کتاب را به 

رشته ی تحریر درآوریم .

اما گفتند که نمی شود . . . زیرا زنانی که در حرمسرا داشتیم منتظرند تا پوست از کله ام

بکنند .  آنان می گویند که مردی تا بدان پایه جذاب و دوست داشتنی را به عمر خویش

نه دیده و نه یافته اند .  چطور دلش آمد که ما را بگذارد و برای همیشه برود ؟؟


بابا        از همون اول گفتم که زن نمیخوام .... گوش کردند مگه لامصبای بی دین ؟؟؟!!!

شورت و موبایل

رفع موهای زاید بدن و اپیلاسیون و تورهای گردشگری و حراج و فروش ویژه و ردیف

کردن دندانهای نامرتب و ایمپلنت و این قبیل پیامکها رو دیده بودیم و اسم خانم

فلانی رو که از این آرایشگاه به سالن زیبایی دیگری رفته رو ندیده بودیم .

   دیروز جمعه با دیدن پیامکی که با کلمه ی "نسرین" شروع می شد و داشت 

اطلاع رسانی می کرد که این خانم "جا" عوض کرده ، منو عصبانی کرد.

آخه یکی نیست به این مخابراتیها بگه : از کجا معلوم که همه موهای زاید داشته

باشند ؟؟!          از کجا معلوم  گیرنده های هزاران پیامکی که دارید خیر سرتون

send می کنید ، خانوم باشند و تازه اگه هم خانوم باشند ... از کجا معلوم که

نسرین جون رو بشناسند ؟!!


چند روز قبل توی تهران رفتیم مهمونی و جاتون خالی خیلی (های کلاس) بودندی .

 اونجا با یکی آشنا شدم که از قرار معلوم توی شرکت مخابرات ، پست و مقامی

داشت و یه کمی هم از خودش ممنون و متشکر بود .

کم کم به ایشون گیر دادم و متاسفانه خودش هم از اقدامات پیامکی و تبلیغاتی

مخابرات خیلی حمایت می کرد .        بنده هم که قدری عصبانی بودم و دلمم 

می خواست سرمو گرم کنم به این مقام مسوول گفتم : اگه در خونه ای برای

مدتی (کم یا زیاد) باز باشه ، شما حاضری سر تو بندازی پایین و بری تو ؟!

گفت : شما داری سفسطه می کنی و باز بودن در خونه و اس ام اس زدن دو

تا مقوله ی کاملا جدا از همدیگه است .

گفتم : ببین عزیز من     موبایل یه وسیله ی شخصیه و اکثر آدمها دوست ندارند

این وسیله حتی در دسترس همسران شون باشه . من میگم موبایل مثل شورت

و مسواک ، شخصیه و شما حق نداری برای پول در آوردن و بدون اجازه و دم به

ساعت وارد این حریم خصوصی بشی .

اونایی که در اطراف ما نشسته بودند ، زدند زیر خنده و همون کلمه ی "شورت"

که از دهنم پرید ، کافی بود تا رفیق مخابراتی رو برنجونه !

گفتم : کم مونده بنویسید .... فروش ویژه ی نوروزی انواع تابوت و قبر ... بابا جان

تمومش کنید . والا ما حاضریم بابت یه قبض بیست هزار تومنی ، پنجاه تومن

بدیم و از این اراجیف برامون نیاد .

مقام مسوول که اندکی صورتشون گل انداخته بود ، خیلی زود به بهانه ای عذر

خواستند و تشریف بردند و البته میزبان ازم گله کرد که : چرا نمی تونی جلوی

اون زبون صاب مرده تو بگیری و یارو ناراحت شد و . . . بعد هم پرید به اون رفقایی

که از بابت "شورت" خندیده بودند و . . . الی آخر !

منم نامردی نکردم و تا می تونستم از میزبان انتقاد کردم و گفتم : آخه تو مثلا

عاقلی ؟؟ مرد حسابی        توی این آخر سال که همه دارند از تورم و گرونی و

بدبختی هاشون می نالند ، شما اومدی مهمونی دادی که چی بشه ؟!!

واجبه من و امثال منو اینجا جمع کنی و ما رو به جون هم بندازی ؟  پول زیادی

داشتی ، می دادی توی این اوضاع بی ریخت خرج می کردیم . . . 

در همین اثنا مردی چهل ساله و لوس که بدون اجازه وارد اتاق خواب میزبان شده

بود و از توی کمد لباسها یکی از شورتهای "گلدار" ایشون رو کش رفته و داشت

 اونو در بین این همه آدم دور سرش می گردوند ، کار رو خراب تر کرد .

کاش فقط شورت رو دور سرش می چرخوند . . . مرد ناحسابی داشت می خوند:

واویلا لیلی    دوستت دارم خیلی    

       میزبان که کلافه بود و پشیمان از جمع کردن ما در منزل ، به خودش لعنت 

و نفرین می فرستاد و ما هم کر و کر می خندیدیم .

یکی از دوستان بهم گفت : شما حق داشتی ... که موبایل مثل شورت می مونه

ببین چقدر میزبان ما از بابت رو نمایی شورتش در جمع ، عصبی شده ؟؟!!

تا اینو گفت ، میزبان دیگه قاطی کرد و فریاد زد : برید بیرون مسخره ها . . . . .

اما ما نرفتیم و کم کم همه چیز روبراه شد و با اجازه تون بنده و چند نفر دیگه هم 

اونجا تاصبح خوابیدیم .



         از ماجرای شورت و اس ام اس که بگذریم باید بگم توی بعضی از وبلاگهای

بلاگ اسکای ، کنتور شمارش تعداد بازدیدکنندگان هم خراب شده !!؟؟

من که الان مدتیه متوجه شدم و البته خدا رو شکر می کنم که این کنتور بر خلاف

کنتورهای آب و گاز و برق ، برامون هزینه نداره ... و گرنه نمی دونم با این یکی چی

کار می کردیم ؟؟

راستی          توی این شلوغی بازار عید ، مراقب وسایل شخصی تون باشد 

آینده ی هراس آور

آفت بزرگ زندگی ما این نیست که سرمایه های مادی و املاک و دارایی های 

خود را از دست بدهیم .    حتی از دست دادن عزیزان و یاران نیز تا حد زیادی

مرمت خواهد شد و دوباره به مرور زمان ، انسان احیا شده و انگیزه های مجدد

برای ادامه ی زندگی را به دست خواهد آورد .


آفت بزرگ در زندگی ما این است که سالها به آرمان و عقایدی دل ببندیم و در

راهی که برای ما بس مقدس است بکوشیم و در برابر ناملایمات بایستیم و 

روزی به این نتیجه برسیم که همه ی آن دلبستگیها و باورها پوچ و توخالی و

بیهوده بوده است .


اگر کسی را دیدی که ایمان و باورهایش را از دست داده است از او تا حد ممکن

فاصله بگیر و بر حذر باش .

   زیرا چنان شخصی یا منبع نومیدی و حرمان است و یا در راه تازه ای که برای

خود یافته به احدی ترحم نخواهد کرد و مرگ و زندگی و شادی دیگران به راستی

برایش معنایی ندارد .


    من از روزهایی می ترسم که در آنها مراسم و آیینهایی که اساس معنوی و 

غیر مادی دارند ، خلوت شوند . . . و آدمها دیگر پایبند اخلاق و معنویات و شعر

و موسیقی و ادبیات و دین نباشند .  

آشفته ی عاشقانه

این روزها "عشق" تبدیل شده است به حرفی مفت و توخالی که تنها برای پر کردن

اوقات فراغت به کار می آید و بس .

با این همه گرانی و آشفتگی اقتصادی ، چطور می شود به آشفتگی زلف یار و کمان

ابروی معشوق مشغول شد ؟       خدا نکند که عاشق شوی . . . دهن ات سرویس

خواهد بود !!         امروز عاشق دهها رقیب دارد ... موبایل و کامپیوتر و فیس بوک و 

گوشیهایی مثل apple مگر می گذارند معشوق برای عاشق بیچاره وقتی بگذارد و

به روی اش لبخندی بزند ؟   این همه رقیب ؟   این همه دردسر ؟

برای جلب رضایت معشوق باید پول خرج کنی ...و اجناسی برای او بخری که هر کدام

خدا تومن می ارزد .    

دختری خواست به پسر مورد علاقه اش اظهار عشق کند . . . بی درنگ به او گفتم :

دختر جان     هیچ می دونی ادوکلن "شانل" چند است ؟؟!

با زرنگی کودکانه ای که در لحن و صدایش بود جواب داد : عطر بیک هم میشه خرید!

مدتی گذشت و با دلی شکسته آمد و گفت : کاش می شد عاشق شد و با معشوق

به جایی دور رفت و برای همیشه خوش بود .

من این روزها برای آن همه شعر ناب و عاشقانه که از شاعران بزرگ در کتابها مانده و

خوانده نمی شود ، دلم می سوزد .

مردی جوان یکی از همان کتابها را در دست داشت و روی نیمکت پارک نشسته بود و

می خواند .                به آرامی در کنارش قرار گرفتم و سر صحبت گشودم و گفتم :

اشعار زیبایی است ...      نگاه عاقل اندر سفیه خود را به چشمهایم دوخت و سری

جنباند و سپس به اشعار مشغول شد .

خونم به جوش آمد و برای همین از او خواستم تا قطعه ای کوتاه را بخواند و مرا به 

حظی برساند .     با اکراه و از روی ناچاری خواند . . . . لحن و صدایش شبیه ناله ی

اسبی بود که با گاری در باتلاق فرو رفته و نمی تواند بیرون بیاید .

صدای نکره اش را قطع کردم و همان شعر را از بر برایش خواندم و دیدم که چهار شاخ

مانده و مرا می نگرد .     گفتم : در روزگاری که ما عاشق می شدیم و از این چیزها

می خواندیم ، حس شاعر را در می یافتیم .

این بار جوابی مناسب داد : اون وقتها دلار سه هزار و پونصد تومن نبوده .... و راست

می گفت بخت برگشته ی بینوا .



در بندری مه آلود به کافه ای کوچک در آمدم و پشت شیشه ای بخار گرفته نشستم

و منتظر ماندم تا پیرزن کافه چی برایم یک فنجان قهوه بیاورد .

       آن طرف و در کنجی که تا حدودی در سیاهی فرو رفته بود ، مردی را بر روی یک

صندلی کهنه ی لهستانی دیدم که سیگارش را با لذتی پایان ناپذیر دود می کرد .

همه ی اجزای صورت و حتی عینکی که زده بود شباهت فراوانی به صادق هدایت

داشت .  دلم لرزید . . . هدایت را از همان کودکیهایم دوست داشتم . . . نتوانستم 

از رفتن به سوی او صرف نظر کنم .

مثل مجنونی آشفته در کنارش نشستم و نگاهش کردم ....    دستی به موهای

سیاه خود برد و به نظرم کمی خجالت کشید .

می دانست او را با هدایت اشتباه گرفته ام ........ همیشه او را با هدایت اشتباه

می گرفتند و این برایش عادی بود .

از هدایت چیزی نمی دانست و حتی یکی از کتابهایش را نیز نخوانده بود .  اما از

دریا که آن روز طوفانی بود حرف می زد و می گفت که امروز چقدر هوا برای خود 

را به دریا افکندن خوب است .


دو روز بعد باز در همان کافه بودم و پیرزن قهوه چی داشت برایم فال قهوه می دید 

. . . . یه زن با چشمهای آبی و پوست روشن داره بهت نزدیک میشه . . . از سن

بیست سالگی خاطرت رو می خواست و خونواده اش نمی ذاشتن که بهت نزدیک

بشه !   الان و پس از این همه سال داره پیدات می کنه و همین روزها تو رو میبینه!

دلم از شوقی گنگ و ناشناخته لبریز بود .... بندر همچنان در مه نفس می کشید و

بر شیشه های قهوه خانه ، بخار نشسته بود .

از حرفهای پیرزن  خوشم آمده بود و داشتم مثل خر کیف می کردم که ناگهان چشمم

افتاد به همان گوشه ای که بدل هدایت آنجا می نشست .

از پیرزن کافه چی سراغ او را گرفتم .... با اندوه گفت : پریروز نزدیکیهای غروب خودشو

انداخت توی دریا .  اهل اینجا نبود .  سالها قبل کسی رو اینجا گم کرد و برای همین 

از بندر نمی رفت و همش متتظر بود تا روزی پیداش کنه !!

از قهوه خانه بیرون زدم . . . غلظت مه نمی گذاشت دریا را ببینم .   اما صدای طوفان

و موج را می شد شنید .

سیگارم را روشن کردم و هنوز آن را به نیمه نرسانده بودم که قامت زنی با چشمهای

آبی و پوست روشن از مه بیرون آمد .    زیبایی و وقارش را برداشت و از کنارم گذشت

 و خیلی زود دوباره در مه فرو رفت .

لحظه ای بعد بر دوراهی تردیدهایم ایستاده بودم .... یک راه به همان سمتی می رفت

که آن زن زیبا رفته بود و راه بعد به سوی دریایی می رفت که خشمگین و دیوانه بود و

هر دم بر اسکله و بدنه ی کشتیها مشت می زد .



صدای گوینده ی رادیو از کافه شنیده میشد .... داشتند آخرین قیمت هر اونس طلا را

در بازارهای جهانی اعلام می کردند .