هر روز عقاب جوان از فراز آن کوه پایین می آمد و به دشتی سرسبز می رسید و پیش از آن که چشمهایش به دنبال شکار بگردد، تک درختی بزرگ و مهربان را می دید و چند باری در اطراف او پرواز می کرد تا با این طوافِ محبت آمیز، به درخت تنها بگوید که همچنان دوستش دارد و آنگاه در پی شکار، روانه می شد و بعضا تا دوردست ها می رفت تا چیزی به چنگ بیاورد. گهکاه چیزی هم نمی یافت و دست خالی باز می آمد . اما همیشه در وقتِ بازگشت بر روی یکی از بلندترین شاخه های درخت، می نشست .
آن دو چیزی به یکدیگر نمی گفتند . اما مثل این بود که قلبهای شان با هم سخن می گویند، درددل می کنند، و از تنهایی خود با هم رازهایی را در میان می گذارند . عقاب جوان، تنها زندگی می کرد و هنوز جُفتی نیافته بود . مثلِ همان درختی که از دهها سالِ پیش در دشت روییده بود و در تنهایی می زیست . مدتها به همین منوال گذشت و دیدارشان، حتی در روزهای سرد و برفی و بارانی ادامه داشت و این سبب می شد تا هر دو در طول زمان، از رنجِ تنهایی خویش غفلت کنند و هر روز به امید ملاقات یکدیگر، شب ها را به بامداد برسانند . سرانجام در یکی از روزها که عقاب، بنا بر عادتِ معمول، روانه ی دشت شد، از دور آدمها و ماشین هایی را دید که گرداگرد درخت جمع شده اند. او هنوز به دوست خود نزدیک نشده بود که صدایی وحشت انگیز در دشت پیچید و آدمها با همان صدا و هیاهویی که از دشت به کوه می رسید و باز برمی گشت و شدت می یافت، درخت را بُریدند و قطعه قطعه کردند و جسمِ تنومندش را در ماشین های غول پیکر جا دادند و تا ساعت ها به این کار مشغول بودند .
هنگامی که عقاب غمگین به آسمان نگاه کرد و فهمید که دارد کم کم به عصر، نزدیک می شود، اثری از آدمها و ماشین ها و درخت بر جای نبود و او برای همیشه دوست و همدمِ سبز خویش را از دست داده بود .
همه ی ما بارها با امید و شادی، دری را زده ایم و آن کس که دلمان می خواست بیاید و در را به روی ما بگشاید، نیامد و ما بارها بر در، کوفتیم و زنگ را به صدا در آوردیم و او نیامد و دقایق و ساعاتی گذشت و گاه، بارها و بارها رفتیم و بازگشتیم و دیگر بار، در زدیم و او همچنان نیامد. همه ی ما این محرومیت را لااقل برای یک بار در زندگی تجربه کرده ایم .... و باید اعتراف کنم که از غم انگیزترین اتفاقات در عُمر ما همین است که یاری و دوستی را بجوییم و نیابیم . این داستان در زندگی ما و بسیاری از موجودات زنده تکرار می شود و البته از آن گریزی نداریم. تنها چیزی که می توان گفت، این است که باید برای هجران و دوری و از دست دادن، آماده باشیم .
ما در دنیا به دست می آوریم تا روزی همان را از دست بدهیم . متولد می شویم تا روزی بمیریم. می خریم تا روزی همان را که خریدیم، کنار بگذاریم و دور بیاندازیم.
سالها از زادگاه خود دور می شویم و روزی برمی گردیم و می بینیم که آن کوچه و محله و آدم ها و خیلی چیزهای دیگر نیستند و انگار به جایی رسیده ایم که برای ما کاملا ناآشنا و غریب است . تنها چیزی که می توانم در این جا بنویسم و کار را به پایان ببرم آن است که : باید چهره ها و نقش ها و خانه ها و درخت ها و مناظر و همه ی آن چیزهایی را که عاشقانه دوست شان داریم به خاطر بسپاریم تا بتوانیم به کمکِ قوه ی تخیل، آنها را به یاد آوریم و تسکین یابیم. قبول کنیم که دوربین ها و عکس ها و فیلم ها در بسیاری موارد، کمکی نمی کند . چرا که در لحظه های زیبای عمر و در مواقعِ زیادی که دارد به ما خوش می گذرد، دوربین ها خاموش است .
نمی گویم که بیایید در گذشته غوطه ور شویم و گذشته گرایی را برگزینیم. اما مثل همان عقاب که روزی آمد و یارش را در حالِ کشته شدن دید، لااقل بتوانیم گهگاه بر شاخه ای از درختی دیگر بنشینیم و به یادِ یار و دوستی که دیگر نیست، قدری آرام گیریم. این دلتنگی ها را که نمی شود به زور از میان بُرد. . . این دلتنگی ها تا انتهای زندگی با ما خواهند بود و قول می دهم که ما را رها نمی کنند.
چه می شود کرد؟!؟
پس از تولد و زاده شدن از مادر ، پای در راهی می گذاریم که در باره اش چیزی نمی دانیم . در کدام جغرافیا و شرایط آب و هوایی باید از این مسیر گذشت؟ چند روز و چند سال ، باید در این راه قدم برداشت؟ چه چیزهایی خواهیم دید؟ از کویر و دشت و جنگل و سواحل و بیابان ها خواهیم گذشت؟ اصلا این راه ، صعب العبور است یا نه؟
نمی دانیم . . . پاسخ هیچ یک از این سوالات را نمی دانیم و فقط باید بعد از تولد به راه افتاد و در مسیری که کاملا ناآشناست ، حرکت کرد. موطن و شرایط خانوادگی و تمکن مالی والدین و خیلی از همین چیزها تا حدودی خواهد توانست از دشواری ها و یا فراز و نشیب های راه زندگی به ما بگویند . اما راه زندگی ، راهی پیش بینی ناپذیر و غافلگیر کننده است و کسی نمی تواند به اتکای تمکن مالی خانواده و ثروت و رفاه و موقعیت خوب اجتماعی و غیره ، حدس بزند که با شکوه و راحتی و رفاه خواهد زیست و عمری طولانی را تجربه خواهد کرد . آری ، هیچ کس نمی تواند این راه را پیش بینی کند . . . که اگر چنین بود ، قرن ها در دربار فراعنه و امپراطوران و پادشاهان از خوابگزاران و پیشگویان و غیب گویان ، استفاده نمی کردند . همه ی ما در این راه هستیم و گریزی نیست . ممکن است بارها از کنار دیوارهایی بگذریم ، از دامنه ها ، از راههای پر پیچ و خم ، از کرانه های اسرار آمیز ، از دره ها و دشت ها و صحراها . . . و شاید به قله هایی برسیم و یا از ارتفاعی به پایین سقوط کنیم . معلوم نیست ؟!؟ هیچ چیزمعلوم نیست .
من سالها زیسته ام . سالها آموختم و تجربه کردم ، بارها دل بستم ، کتاب خواندم ، نوشتم و سرودم ، شادی کردم ، گریستم ، به دست آوردم و از دست دادم ، تجربه کردم ، راه را گم کردم و باز یافتم ، همراهانی در این راه پیدا کردم ، خسته شدم ، نیرو و شادمانی ام را از نو به دست آوردم ، درددل کردم ، سکوت کردم ، نالیدم و درد کشیدم ، در جنگ و در تیررس انواع گلوله ها و در سایه ی مرگ زیستم ، محبوب شدم و روزی در نظر کسانی ، مغضوب . . . مثل همه ، مثل شما و مثل همه ی آدم ها زندگی کردم و به اندازه ی توان خویش ، ایستادم و هیچ گاه نهراسیدم . اما در این هفته های اخیر ، صدایی مهیب در جانم پیچید و سپس بر زمین افتادم و حس کردم که کوهی بزرگ بر جسم من فرود آمده . . . مانند کسی که در شبی آرام و بهاری ، خانه اش را زمین می لرزاند و او را در زیر آوار بر جای می گذارد .
بزرگ ترین بدبختی در راه زندگی ، همین است که چنین غافلگیر شوی . . . در امنیت و راحتی ، ناگهان چیزی شبیه زلزله بیاید و تو را در زیر آوار مدفون کند . وقتی در زیر آن همه خاک و سنگ ، داری درد می کشی و کمک می طلبی و ناله می کنی ، هنوز باورت نمی شود که این خواب است یا بیداری؟ من در این هفته های اخیر ، بارها چشمانم را مالیدم تا بلکه از کابوس برخیزم و رهایی یابم . اما همه ی آن دردها و پریشانی ها ، واقعی بود . . . و ای کاش که نبود .
در این روزهای گذشته ، بارها از درد و درماندگی گریه کردم . ابتدا دوست نداشتم که چنین حال ضعیفی ، مرا بیازارد . زیرا در همه ی عمرم با قدرت زیستم و از کسی کمک نخواستم و خودم به دیگران یاری رساندم . دلم راضی نمی شد که ضعف و ناتوانی خودم را ببینم . طاقت گریه هایم را نداشتم . . . و چقدر رنج بردم به خود بقبولانم که این هم قسمتی از راه و زندگی من بوده است و باید با آن مواجه شوم . اکنون دو ماه گذشته است و من دیگر ، اشک هایم را دوست دارم . از گریستن و لرزیدن دستهایم گله نمی کنم . از این که دلم خوش نیست نمی نالم . از این که نمی توانم به کوه و جنگل بزنم و فراغتی بیابم ، مکدر و شاکی نیستم . زندگی دارد به من درسهایی می آموزد . . . و چقدرگاهی اوقات ، سختگیر است این آموزگار جدی و بی گذشت .
در زمستان گذشته ، حسی به من می گفت که دیگر ، زندگی با تو کاری ندارد . . . و به زودی این راه به پایان می رسد و خواهی مٌرد . راستش ، خوشحال بودم که از رنج زیستن ، رهایی می یابم و به دنیایی می روم که در آنجا ، همه ی چیزها و اتفاقاتی را که در این جهان پشت سر گذاشته ام ، به صورت خاطراتی از یک خواب به یاد می آورم. هنوز هم معتقدم که این دنیا و این همه فراز و نشیب در جهان آینده ، چیزی بیشتر از یک خواب نیست . ما به این جا تعلق نداریم . هیچ چیزی در این جهان از آنِ ما نیست . همه چیز را به طور موقتی به ما سپرده اند . . . و ما نیز به طور موقت در این عالم خواهیم بود . اما پس از این اتفاقات اخیر ، معلوم شد که نه ، هنوز مرا با زندگی و زندگی را با من ، کارهایی است . حال که او دست بر نمی دارد ، من نیز چاره ای ندارم و نباید دست بردارم . همه ی هراسم از این است که زندگی تا سالهای طولانی ، همچنان با من کار داشته باشد و رهایم نکند .
در دوران کودکیِ من و در اواخر دهه ی چهل ، کسی نبود که از وسوسه ی تماشای تلویزیون دست بردارد و به آن جعبه ی جادویی بی اعتنا باشد. هر خانواده ای که قادر بود ، تلویزیون بخرد در واقع می توانست احساس خوشبختی کند و در نزد دیگران به خود ببالد . آدم های زیادی به منزل کسانی می رفتند که تلویزیون داشتند . زیرا در خانه ای که تلویزیون بود می توانستی فیلم ببینی و موسیقی گوش کنی و اوقاتت خوش شود. جالب است که من در کودکی ، هر چیزی را که تلویزیون نمایش می داد ، دوست داشتم و می دیدم و برای همین فکر می کنم که : کودکی بودم در بستری از کلماتِ قلمبه سلمبه و سریال های کش دارِ امریکایی و اروپایی و شوهای ایرانی و خارجی ( تام جونز و بیتل ها) و عطشِ فراوانم برای دیدن و تماشا ، پایانی نداشت. اگرچه ، تلویزیون های مُبله هم داشتیم که درهایش را کلید می کردند و نمی گذاشتند تا بچه ها هر چیزی را در هر ساعتی ببینند . آن هم برای این که از درس و مشق ، باز نمانند و فردا رفوزه نشوند . اما نمی دانم چرا در خانه ی ما کسی آن درها را نمی بست و من بارها و در ساعاتِ بسیار در برابر تلویزیون نشستم و هر چیزی را که دلم خواست دیدم و شگفتا که هیچ کدام از آن برنامه ها ، هنوز از یادم نرفته است .
یکی از سریال های تلویزیونی در اواخر دهه ی چهل ، سرزمین عجایب بود . . . و چقدر هیجاناتم را برمی انگیخت و تپشِ قلبم را بالا می بُرد؟! داستانِ انسان هایی بود که از دنیای ما به جایی دیگر که کاملا شبیه به زمین بود ، رفتند و نمی توانستند برگردند ... و آدم هایی که در آن سرزمین زندگی می کردند ، از این آدم های گُمشده در سرزمین غریب ، بسیار بزرگ تر بودند . مثلا یک انسانی که به دنیای ما تعلق داشت در برابر انسان های سرزمین عجایب ، فقط به اندازه ی دو بند انگشت بود . برای همین ، این گروه از گمشدگان باید همواره خود را پنهان می کردند تا مبادا به وسیله ی آن انسان های غول پیکر ، کُشته شوند و یا برای تفریح و تفننِ آنان ، به قفس و زندانی کوچک ، گرفتار آیند . آن وقت ها سریال سرزمین عجایب ، می توانست مرا سرگرم کند و بعد در مدرسه ، چیزهایی را که دیده بودم برای همکلاسی هایی که تلویزیون نداشتند ، تعریف می کردم و وقتی که آنها با چشمانی درشت و متعجب به من گوش می دادند ، لذت می بردم . چند نفر از همان بچه ها بارها با من دعوا کردند و کار به زدوخورد هم کشید . چون معتقد بودند که یا دارم دروغ می گویم و پُز می دهم و یا می خواهم برای داشتنِ تلویزیون در منزل به آنان ، فخر بفروشم .
بگذریم ، سرزمین عجایب در واقع تصوری از جهان و زندگی ما بود ...و این را سالها بعد ، فهمیدم . فهمیدم که اگر کوچک و ضعیف باشی ، باید همواره در هراس و وحشت زندگی کنی . . . و اگر هم خواستی عاشق شوی ، باید در اضطراب و ترس این کار را انجام دهی . . . اگر خواستی چیزی برای خوردن بیابی باید به هزاران سختی و دشواری ، تن در دهی . . . اگر خواستی سرپناهی برای خود و عزیزانت پیدا کنی ، باید یک عمر جان بِکنی . . . و به هر حال از آنها که خیلی بزرگتر از تو هستند ، بهراسی و فاصله بگیری و این همه را که در ترس و دشواری و دلهره خواهد گذشت ، زندگی بنامی . انسان ، همواره در دنیایی زیسته است که براستی ، همان سرزمین عجایب است . جایی که در آن به دنیا آمده ایم تا بجنگیم و یا شاهدِ جنگِ دیگران باشیم . همیشه عده ای دارند ، عده ای دیگر را می کُشند و برای این اعمالِ وحشیانه ، نام و عنوانی هم پیدا می کنند . سرزمین عجایب در این هزاره ، شگفت انگیزتر از همیشه است ، چرا که صاحبان زر و زور ، لباس های شیک می پوشند ، تحصیلات عالیه دارند ، آزادی و حقوق انسانها را ستایش می کنند و با این همه در پشت پرده های دروغ ، اهلِ زدوبند و خرید و فروش سلاح و جاسوسی و هزاران تخلفِ دیگر نیز هستند .
برای همین ، امروز باید این همه انسانِ بی پناه در سوریه و بسیاری دیگر از نقاط جهان ، بمیرند و بیمار و بی خانمان شوند و کوچک ترین حقِ خود را از زندگی که می تواند فقط یک "شادی کوچک" باشد به دست نیاورند. شاید روزی فرا برسد که کسی بیاید و داستانی بنویسد و سریالی بسازند تا در آن ، آدم های بزرگ و غول پیکر در سرزمین عجایب ، به هر علتی برای خویش زندان هایی بسازند و داوطلبانه به زندان بروند و کلیدهای سلول خود را به آدم های کوچک تحویل بدهند تا برای یک بار هم که شده ، در سرزمین عجایب ، رنج و ترس و وحشت نباشد . . . یا بیایند سریالی تولید کنند که در آن ، آدم های غول آسا بر اثر بیماری ناشناخته ای که می تواند بر اثر یک تحول ژنتیکی ، پیدا شود ، بمیرند و دیگر نباشند تا سرزمین عجایب ، روی صلح و شادی و آرامش را ببیند . آن وقت دیگر کسی نمی تواند دنیا را سرزمین عجایب بنامد . چون چیزی برای تعجب کردن وجود نخواهد داشت . سپس می توان از شکوهِ عشق و زیبایی های آزادی و عظمتِ شادی های بزرگ ، شگفت زده شد و دنیا را از آن منظر ، سرزمین عجایب نامید .
آرزومندم در سالی که پیشِ روی ماست ، دنیا اندکی بیشتر از گذشته ، رنگِ صلح و راستی و صداقت را ببیند و آدم ها هزاران بار از شدت شوق و شادمانی ، اشک بریزند . . . عاشق شوند . . . شعر بخوانند . . . شعر بسرایند . . . ترانه بسازند . . . و هر روز با اشتیاق به تماشای طلوع خورشید بروند و زندگی را زندگی کنند.
پریروز دوباره دیدمش . . . جنگل را می گویم . همه چیز در مِه ، فرو رفته بود . صدای یک بلبل وحشی به گوش می رسید . . . و صدای آوازی یکنواخت از آبشاری کوچک که خود را در کناره های جاده ، رها می کرد و می رفت به جایی که نمی دانست . مِه ، غلیظ تر شد و من در لابلای درخت ها راه می رفتم . دقایقی گذشت و از برخی شاخه ها ، قطره هایی زلال ، چکه می کردند و بر زمین می ریختند . مِه ، مرا نیز قدری خیس کرده بود . . . موها و لباس و شیشه های عینکم را . . . و صدای بلبل وحشی و آبشارِ کوچک ، دیگر به گوش نمی رسید . غلظت مِه ، جان صداها را می گیرد و سکوتی با شکوه می آفریند . ایستادم و فهمیدم که پوستِ صورتم را نیز خیس کرده است .
مِه ، همه چیز و حتی مرا در آغوش گرفته بود و لابد ، درخت ها را از شوق به گریه انداخته بود . چکیدن قطرات زلال از شاخه ها ، شدت گرفت . بُغض درخت ها شکسته بود و هیچ نمی گفتند . دستم را در زیرِ شاخه ای گرفتم تا قطره های زلال بر کفِ دست من بیاُفتد . گرم بود . . . قطره ها را می گویم . مثلِ قطره های اشک که از چشم های موجود زنده فرو می ریزد . بلبل وحشی با جثه ای کوچک ، خودش را بر شاخه ای نحیف رسانده بود و من می دیدمش . . . نغمه ای نمی خواند . پرهایش ، خیس بود . مِه ، او را نیز به گریه انداخته بود؟ اجزای طبیعت به یکدیگر دلداری می دهند . آنها مثل ما نیستند که حرف بزنند . چیزی نمی گویند . اما وقتی دلگیر و خسته اند به یاری هم می شتابند و دردهای یکدیگر را تسکین می دهند . مِه ، مرا نیز در آغوش گرفته بود . می دانست که یک انسان را در آغوش گرفته است . اما می فهمید که یک انسان خسته به تنهایی و در یک روز سرد به جنگل می زند . او مرا نیز مانند یک درخت و مثل یک پرنده دوست داشت . چشمم افتاد به روی زمین . . . خدایا ! این همه زباله؟؟ فکر کردم برای همین زباله هاست که مِه به دلداری درخت ها آمده است . آنها داشتند کم کم از خواب زمستانی بیدار می شدند . حتما تنِ شان بعد از یک خواب طولانی ، کرخت شده و درد می کرد . شاید مِه ، مانند مادری که فرزندانش را با بوسه هایی محبت آمیز از خواب بیدار می کند ، آمده بود تا با عشق بیدارشان کند .
دلِ شان را بجوید و در آغوش خود به آنان بگوید که : چیزی نیست . غصه نخورید . بالاخره یک روزی می آیند و زباله ها را جمع می کنند. مِه ، مرا نیز در آغوش خود داشت . هر کسِ دیگری به جای او بود ، این کار را نمی کرد . حتما می گفت که : این هم مثلِ همنوعان خودش ، بیرحم و خودخواه است . اما مه ، اینطور نبود . دلم خواست چیزی مثل یک چراغ جادو داشته باشم و غولی از درونِ چراغ ، بیرون بیاید و به من بگوید که : ای آدمیزاد ، چه آرزویی داری؟ آنگاه من آرزو کنم تا به شکلِ درختی در آیم و برای همیشه در جنگل باشم و هر از چند گاه در آغوش مِه ، از شوق و عشق ، اشک بریزم و ناگزیر نباشم به میانِ همنوعان خویش برگردم و کارهای شگفت انگیزشان را ببینم . بلبل وحشی همچنان بر همان شاخه ی نحیف نشسته بود . نغمه های کوتاه و سوزناکی می خواند. نمی دانم در قلب کوچکش ، چه راز و قصه ای داشت؟؟ شاید هم می دانست در آستانه ی فصلِ عاشقی و بهار قرار گرفته و دیگر چیزی نمانده است تا آن روزهای مفرح و زیبا برگردد . آهنگی که در نغمه اش بود ، ناگهان تغییر کرد . . . سوزِ بیشتری داشت . لابد می دانست که در روزهای بهار و تابستان و در میانِ آن همه صداهای ناهنجار و بوی کباب و ذغال و خنده های ممتد که جنگل را در بر خواهد گرفت ، نمی تواند زیباترین ترانه هایش را برای معشوقِ کوچک خود بخواند . قلب کوچک پرنده لرزید . یعنی می توانست در آن روزها ، قلبی را عاشق کند؟ مِه ، چنان غلیظ شد که من دیگر نمی توانستم پرنده را ببینم . گویی آغوش خود را بر همه ی اجزای جنگل ، تنگ تر کرده بود تا مِهر خود را بیشتر نثارشان کند . . . تا غصه های فردا را فراموش کنند . دیگر موهایم حسابی خیس شده بود . مِه ، مرا نیز در آغوش خویش می فشرد . می دانست که در چنین روزی سرد ، فقط یک انسان خسته و دلگیر به جنگل می زند و از شهر و هیاهوی زندگی دور می شود . به راه افتادم و کمی آن سوتر ، درختی کهنسال را دیدم که از همه ی شاخه هایش قطره های اشک می چکید . مثل آدمی بود که به هق هقِ گریه افتاده است و کسی نمی تواند آرام اش کند . به تنه اش دست کشیدم . . . و سپس دستم را بر روی تنه اش قرار دادم . انگار از درون می لرزید . حتما به یاد گذشته های دور افتاده بود ... به یاد سالهای خیلی دور که جوان بود ... به یاد ایامی که پای انسان به جنگل نمی رسید و زمین در نبودِ زباله ها به راحتی نفس می کشید. ای وای ، حتی مه نیز قادر نبود آن درخت پیر را از هق هق گریه هایش برهاند . چه روزهای سختی در پیش داشت؟؟ چه سالهای دشواری؟ شاید آرزو می کرد که تبری سرد به سراغش بیاید و از رنجِ زیستن رهایی یابد . شاید دلش می خواست او را قطعه قطعه کنند و با چوبش ، پنجره بسازند تا همواره نور و آفتاب را به تنگنای اتاق ها دعوت کند . . . بیچاره درخت ...خبر ندشت که آدمها در این روزگار به پنجره های فلزی و دو جداره ، بیشتر تمایل دارند و پنجره های چوبی را نمی پسندند . نمی دانست که انسان های امروز در آفریدن هیاهو و شلوغی ، ماهرند . اما تمایل دارند در اتاق های خویش ، هیچ صدایی را نشنوند . اگرچه ، درخت پیر می دانست که ما آدمها ، موجوداتی عجیب و بی نظیریم . مِه هم می دانست . اما چیزی در اعماق قلبم می گفت که : آنها همه چیز را می دانند و فقط به روی خود نمی آورند. شاید آنها منتظرند که زمان بگذرد و روزی بیاید که از مه و درخت و پرنده ، نشانی نباشد و در چنان روزی ، انسان به گریه بیافتد . روزی که چندان دیر نیست . روزی که انسان دیگر قلبی برای عاشق شدن نیز نخواهد داشت . روزی که انسان در حسرت درخت ها و مه و ابر و پرنده و علف و بوی گلها ، خواهد سوخت .
در زیر باران و بر روی یکی از شاخه های گردوی پیر ، نشسته بود و داشت به آرامی با درخت ، حرف می زد. پرنده با جثه ی کوچک خود ، حرفهای بزرگی در سینه اش داشت . از شاخه های گردوی پیر ، قطرات باران می چکید . . . مثل این بود که دارد گریه می کند . در آن غروبِ سرد و زمستانی به آنها نگاه می کردم . درخت ، بیدار بود . در سالهای دورتر می توانست با درختهای دیگر در زمستان بخوابد و کم کم با آمدنِ بهار بیدار شود . اما در این روزگار ، با این همه سر و صدا و تهدید ، خواب به چشمهایشان نمی آمد . گردوی پیر می دانست که همه ی درختها در این دنیا ، تهدید می شوند و هر روز ، تعدادی بر زمین می اُفتند و می میرند . اینها را پرندگانی که گهگاه برای رفعِ خستگی بر شاخه هایش می نشستند ، برای او تعریف می کردند . هر سال ، زمستان می آمد و درختها از وحشتی که بر دنیای آنها تسلط پیدا کرده ، نمی خوابیدند . اکنون درخت داشت با پرنده ، آخرین حرفها را می زد . امروز چند نفر آمده بودند و درخت را دیدند و قیمت گذاشتند و به توافق رسیدند و قرار شد که صبحِ فردا ، آن را قطع کنند و به زندگی طولانی اش پایان دهند . گردوی پیر داشت با قطرات باران ، اشک می ریخت و پرنده ، تنها همدمی بود در آن غروب سرد که می توانست با او سخن بگوید .
هر دو ، غصه داشتند . . . پرنده نیز غصه دار بود . جُفتش در ماهِ قبل و پس از بارشِ برف ، مُرده بود . پرنده ، هر شب به تنهایی در لانه اش کز می کرد و خوابش نمی بُرد. پیش از این ، سرمای زمستان را به امید رسیدن بهار ، تحمل می کرد . اما اینک به زمستان ، دل بسته بود . فکر می کرد که هر بار بهار می آید و زندگی ، رونق می گیرد و فقط زندگی ادامه می یابد ... بی آنکه امنیتی در آن باشد . بهار را در شمایلِ فریبنده ای می دید که سبب می شود تا بیهوده ، زندگی ادامه پیدا کند . دیگر دلش نمی خواست دوباره بهار را ببیند ... دوباره جُفتی بیابد ... دوباره لانه ای بسازند ... دوباره از تخم ها مراقبت کنند ... دوباره برای جوجه هایش ، غذا بیاورد ... و جوجه ها ، بر اثر بیماری و یا گرسنگی ... و یا با اصابتِ تیری بمیرند و او دوباره به بهاری دیگر چشم بدوزد و طبیعت ، این چرخه ی غم انگیز را تکرار کند .
درخت و پرنده ، داشتند همین حرفها را به یکدیگر می گفتند . صدای خنده های تلخ شان در صدای بارشِ باران ، شنیده نمی شد . آنها به آدمهایی می خندیدند که می خواستند فردا با اره و تبر بیایند و گردوی پیر را بکُشند . آدمها تصور می کردند که درخت در خواب است و هیچ دردی را حس نمی کند . با این تصور به خود دلداری می دادند که لااقل موجودی زنده را قطع نمی کنیم . . . و نمی دانستند که در هیاهوی این دنیا ، حتی زمستان و سرمایش نیز نمی تواند درختها را به خواب فرو ببرد .
کم کم داشتند به شب می رسیدند . یک غروب زمستانی و بارانی بر همه جا نشسته بود و انتظار می کشید تا شب بیاید و به شتاب برود . غروب از درخت خداحافظی کرد . می دانست که وقتی برگردد ، چیزی جُز مقداری از چوب های ریز از درخت ، باقی نخواهد بود . مثل این که غروب ، برای لحظه ای درخت پیر را در آغوش گرفت و بوسید . زیرا در همان لحظه ، پرنده ی غمگین به سرعت از شاخه پرید و در هوا چرخی زد و باز هم بر یکی از شاخه های درخت نشست . باران می بارید و دیگر حرفی نمانده بود. درخت و پرنده ، ساکت بودند ... و پرنده در دل داشت به خودش می گفت : کاش بهار را دوباره نبینم ... و داشت غبطه می خورد به حالِ گردوی پیر و تناور که سرانجام از این زندگی و تکرار بیهوده ، رها خواهد شد . فقط دلش می سوخت برای درخت که باید در حالی که بیدار است ، آن همه درد را در غوغای اره های برقی تحمل کند و با شکنجه بمیرد . در این فکر بود که فردا و حتی در روزهای بعد به این سو نیاید و جای خالی درخت پیر را نبیند . پرنده با همین افکار ، گریه اش گرفت . اما چون در زیر باران ، حسابی خیس شده بود و از تمامِ بدنش ، آب می چکید ، درخت ، چیزی از اشکهای پرنده نفهمید .
ناگهان صدای شلیک گلوله ای در زیر باران پیچید و پرنده بر زمین افتاد . درخت ، ناباورانه به دوستِ کوچک خود نگاه می کرد . پرنده داشت آخرین نفس هایش را می کشید . درخت پیر در روشنایی اندکِ غروب نتوانست خونی را که از بدن دردمندِ پرنده بر زمین ریخته است ، ببیند . صدای چند نفر از آدمها به گوش می رسید . داشتند می آمدند که شکار خود را بردارند و ببرند . گردوی پیر ، دیگر برای فردا و قطعه قطعه شدن ، دلگیر نبود . آرزو کرد که هر چه زودتر ، صبح برسد و اره ها ، تکه تکه اش کنند تا این دنیا را هرگز نبیند . دقایقی گذشت و شب فرا رسید . گردوی پیر بیدار بود . در دوردست ، شعله هایی را می توانست ببیند . . . و سپس بوی کبابِ پرنده به مشامش رسید . از زمستان و باران ، خداحافظی کرد و چشمهایش را بست ... و سعی کرد با نغمه ی غم انگیز باران بخوابد تا در صُبح فردا ، دردِ بُریده شدن را حس نکند و برای همیشه از زندگی جدا شود .