انتخابات

یکی از عرصه های سرگردانی و آشفتگی انسانها در انجام  "انتخاب" های زندگی است .   هر روز در بازارها و خیابانها عده ای ساعتها بالا و پایین می روند تا مثلا یک جفت کفش انتخاب کنند و گاه از چیزی که متناسب با بودجه و سلیقه ی خود به دست می آورند ، راضی نیستند .    برای همین است که در بسیاری از مغازه ها نوشته ای با کلمات درشت به چشم می خورد که : جنس فروخته شده به هیچ عنوان پس گرفته نمی شود.... و بدین ترتیب به خریداران می فهمانند که فقط برای یک بار حق انتخاب دارند و بس .         ما در بسیاری  موارد از انتخاب های خود راضی نیستیم ... و یا پس از مدتی به نوعی نارضایتی و یا حتی تنفر دست پیدا می کنیم .     می نشینیم برای دیدن عکسهایی از سالیان دور و معمولا به مدل مو و نوع لباس و قیافه ی خویش خُرده می گیریم و به خود می گوییم : عجب تیپ ضایعی داشتم؟!!

این سخن امروز ماست و  سپس چند وقتی می گذرد و باز در سالی دیگر به همین تیپ و قیافه ی فعلی خویش ایراد می گیریم و به آن می خندیم و یا از آن تنفر می جوییم . 

ماجرای انتخاب آدمی برای هر چیزی و یا هر کسی بسیار شگفت انگیز و پیچیده است  . . . مانند ملت آلمان که روزی با سخنان صدراعظم خود قانع شدند و برایش هورا کشیدند و در آغاز جنگ جهانی دوم مقصر بودند و پس از اینکه میلیونها نفر در خاک و خون تپیدند و ارتش آلمان شکست خورد و هیتلر به خودکشی دست زد ، همان مردم نسبت به رایش سوم و عملکرد پیشوای خود ، لعن و نفرین فرستادند .       آدمی این قابلیت را دارد که در انتخاب های خود فریب بخورد و روزی پشیمان شود . . . مثل کسانی که مسحور ناز نگاه و کرشمه ی دختری می شوند و ازدواج می کنند و چیزی نمی گذرد که برای راحت شدن از دست همان دختر دلربا همه ی هست و نیست خود را می دهند تا از شر وی رهایی یابند .    انتخاباتی که امروز پیش روی ماست ، یک انتخاب دشوار و نفسگیر دیگری است .    ما بارها توسط کسانی که می خواستند رییس جمهور شوند و یا به مجلس و شوراها راه یابند فریفته شدیم  و بعد وقتی فهمیدیم که عده ی زیادی از همان افراد که با حمایت های ما به منصب و قدرت رسیده اند به ثروت و مکنت دست یافته اند ، افسرده و گاه عصبانی شدیم .   اکنون به خود می گوییم که دیگر بس است ... چرا باید از ما سوءاستفاده کنند و به ترقی و ثروت برسند؟ چرا باید به ما وعده های خوشایند بدهند و دل ما را نرم کنند و سپس از ما پلکان ترقی بسازند؟   تجارب غم انگیز ما از گذشته نومیدکننده است .  اما نباید دست برداشت ... به خاطر فرزندان و عزیزان خود نباید دست برداریم . . . به خاطر آیندگان . . . به خاطرکشوری که در طول قرنها بارها و بارها مورد تاخت و تاز قرار گرفت و با همت مردم این سرزمین دوباره برخاست و بر روی پاهای خویش ایستاد .  . . به خاطر آنان که در طول تاریخ برای ایران ، جان باختند و با رضایت به استقبال مرگ رفتند . . . به خاطر وجب به وجب از خاک پاکی که ما و گذشتگان ما را در خود پرورش داد . . . به خاطر عشقی که سبب شد  مادران ایران ، فرزندان دلاور خود را شیر دهند تا روزی در برابر صدام دیوانه بایستند و اجازه ندهند ایران ، تکه تکه شود . . . به خاطر همان ترانه ی "ای ایران" که تمام سلول های ما را می لرزاند . . . و به خاطر همه ی اشعاری که شاعران به عشق وطن سروده اند .     اما باید هشیار بود و به آنها که عوام فریبی را برای رسیدن به قدرت انتخاب کرده اند  "نه" گفت . 

ما برای ترقی و تعالی ، فرصت های زیادی را از دست داده ایم و براستی دیگر نمی توانیم به یک سری از وعده های پوچ و مسخره اعتماد کنیم .  رانت خواری و اختلاس و بحرانهای زیست محیطی ، نشاط و امید را در قلبهای ما کمرنگ کرده است ... ما در برابر تضاد طبقاتی و انواع دروغها داریم به شدت فرسوده می شویم .

اگر هوشمندانه رفتار نکنیم و مثل گذشته ها به یارانه ای که شخصیت و هویت ما را زیر سوال بٌرد ، دل ببندیم و باز هم علیرغم دریافت یارانه از گرانی و نداری و فقر بنالیم  ، سالهای دیگری را برای رسیدن به تعالی و ترقی از کف خواهیم داد .    من و دوستانم در جبهه های جنوب  ، دشواری های زیادی را پشت سر گذاشتیم .   آن وقتها نه یخچال داشتیم  ، نه کولر ، نه فرش ،  نه رختخواب راحت و نه چیزی که برای رفاه و راحتی ما باشد .     حتی کیفیت غذاهای روزانه ی ما نیز چندان مورد رضایت نبود و گاه به علت طولانی شدن عملیات و سرگردانی در بیابانها ، آذوقه و آب به ما نمی رسید .   در همان شرایط خانواده های ما نومیدانه منتظر بودند تا بلکه خبری از سلامتی ما به دست آورند .  .  . اما ارسال یک تلگراف مستلزم آن بود که خود را به شهر برسانیم  تا جمله ای را برای تسلای قلب خانواده بفرستیم و البته این میسر نبود . 

در بین آن همه دشواری و سختی ... و در حالی که همواره نیش انواع عقرب و مارهای سمی و ترکش توپ و خمپاره  ، تهدیدهای همیشگی برای ما بود ، دلی امیدوار داشتیم .   از نشاطی که در سنگرها بود سرمست می شدیم .... دروغ و ریا نبود .  کسی در اندیشه ی فریب دیگری نبود و اعتراف می کنم که در طول روزهای مرخصی که با خانواده و در رفاه بودیم ، دل ما برای خاکریزها و رفقا و همرزمان تنگ می شد .    امروز ایران به امید نیازمند است ... به نشاط ... به جوانانی که اطمینان داشته باشند فردا روز بهتری است ... کمبودها و مشکلات رفاهی را می شود با امیدواری پشت سر گذاشت ... اما اگر امید نباشد و دروغ و کلک و ریا و تزویر فراگیر شود ، یارانه ی میلیونی هم به هر نفر بدهند به لعنت سگ نیز نمی ارزد .       

پیری که می رود

مادر : خبر داری پدر خانم حسینی دیشب فوت کرد؟

فرزند (با بی تفاوتی) : حالا چند سال داشت؟

مادر : میگن حدود هفتاد سال سن داشت 

فرزند (با لودگی) : اووووه ، هفتاد سال بسه دیگه مادر من ...خب می خواست بمونه چیکار کنه؟

و مادر در بین خنده های فرزند به او بدوبیراه می گوید و در اعماق قلب خویش دارد به این فکر می کند که اگر خودش به هفتاد سالگی برسد ، این فرزند در باره ی او چگونه خواهد اندیشید و آیا ممکن است در آن روزگار آرزو کند که : ای کاش این مادر پیر ما هم زودتر می مُرد و راحت می شدیم ؟!؟




زمستان می رود و بهار در همین نزدیکی هاست .  . . پشت در خانه . . . پشت همین پنجره . . . کمی آن سوتر . . . حتی در پارک کوچکی که جلوی خانه قرار دارد ، می توان بهار را بر شاخه های نورسِ چند درختچه هم دید .   از کودکی یاد گرفته ایم که بهار را گرامی بداریم و جشن بگیریم و اولین روز فصل تازه را "عید" بنامیم و به همه تبریک بگوییم .   در فرهنگ باستانی ما  نوروز  برای همین چیزها متداول شد و براستی که رسم زیبا و پرمعنایی است .

اما من همیشه زمستان را بیشتر دوست داشته ام .  اندوهی را که در غروبهایش بر درختها و دشتها و طبیعت ، سنگینی می کند دوست دارم .   در چشم من زمستان شبیه پیری کهنسال است که متانت و غروری باشکوه را به دنیا نشان می دهد . . . و سخت می گیرد بر جُنبندگان و نباتات و گیاهان . . . و یخ می بندددر معابر و گذرگاهها . . . و زمین را با تحکُم می خواباند و اگر در یک جاده ی برفگیر و کوهستانی ، راه را بر تو ببندد خواهی فهمید که اصلا با کسی شوخی ندارد و شاید برای کسی دلش نسوزد.

زمستان می داند که هر بار با آمدنش ، افراد بی خانمان و بی پناه را در شبهای سردش خواهد کشت .   هیچ درختی در زمستان شهامت آن را ندارد که بیدار شود و شکوفه بزند .   چرا که زمستان هر درختی را که قانونش را پاس ندارد با برفی سنگین تنبیه می کند و شکوفه هایش را می سوزاند .   او دوست ندارد آدمها را تا پاسی از شب در خیابانها ببیند و پیاده روها ، شلوغ و پر ازدحام باشد .    زمستان دوست می دارد که شبها هر چه زودتر آدمها به خانه برگردند و به بخاری و کرسی و گرما پناه ببرند و یکدیگر را در شبهای طولانی سال بیشتر ببینند .   آری ، در چشم من زمستان مثل پیری دنیا دیده است که با شکوه و وقار بر طبیعت حکم می راند .    دستهایش همیشه سرد است . . . اما با این وجود شاخه هایی مُعطر از گل یخ را در دست می گیرد و آرام آرام در میان درختها قدم می زند و بی آنکه به کسی بنگرد ، راه می رود و برای باریدن برف ، نقشه می کشد .   برای همین است که رنگ برف را سفید برگزیده  . . . رنگ موی پیران جهاندیده . . . و آسمان غروبش اغلب و حتی در پایان روزهای آفتابی ، رنگهایی  از آبی تیره را به ما نشان می دهد تا هر چه بهتر در برابر رنگهای سرد ، قدرت این پیر اخمو را درک کنیم .    هر گاه که در جایی دور و در میان درختهای بلند ، کلاغها به قارقاری پرطنین ، هم آواز می شوند ، چنانچه زمستان بی حوصله باشد بادی تند و چالاک را خواهد فرستاد که در جمعیت کلاغها بپیچد و جمع شان را پریشان و آوازشان را خاموش کند .  این را می شود از کلاغهایی که در آستانه ی شب بر بلندای درختها نشسته اند و غمگین به نظر می رسند ، سوال کرد . 

بگذریم                              حال بیایید قصه ی زمستان را برایتان بگویم .  قصه ای که تاکنون در جایی نخوانده و نشنیده اید . . . هزاران سال پیش ، زمستان خیلی به پاییز شباهت داشت .  فقط کمی دستهایش سردتر بود .  وقتی دستهای پاییز را در شبها می فشرد ، پاییز از سرمایی که به جانش می دوید شکایت می کرد و سپس خیلی زود دستهای خود را از میان دستهای زمستان می دُزدید .    بله ، آنها شبیه بودند و برای همین ، زمستان به دلش افتاد که از پاییز خواستگاری کند .    ولی نمی دانست در لحظه ی بیان خواسته و تقاضایش برای پاییز ، چه هدیه ای ببرد؟   مدتها اندیشید و اندیشید و چیزی به نظرش نرسید .   رفت در جایی دور . . . در میان کوهستانی خاموش و تنها و خداوند را صدا زد و از او خواست برایش چاره ای بیابد . . . و خداوند شاخه هایی از گل یخ را به زمستان داد تا آنها را برای خواستگاری ببرد و بلکه پاسخ مثبت بشنود . 

زمستان گل یخ را بویید و خندید . . . از آن همه عطر و جذابیت خوشش آمد و فکر کرد که نمی شود هدیه ای بهتر از این را برای پاییز به ارمغان برد .    با رضایت و اطمینان به نزد پاییز محبوبش رفت و راز دل گفت و گلهای یخ را به پاییزش داد و منتظر ماند که  جواب "آری" را بگیرد .    اما پاییز اگرچه از عطر گلها خوشش آمده بود ، به زمستان "نه" گفت و روی تُرش کرد و دور شد .    از آن روز زمستان ، غمگین و غصه دار شد و چه اشکها که نریخت .    در آن روزگار ، هر روز و شب  ، بارانهای تند می بارید و سیلابها به راه می افتاد و کسی نمی دانست که اینها ، رگبار اشکهای زمستان است . . . با همان غصه ها و اشکها فرسوده و پیر شد و سپس برای آنکه به پاییز بفهماند که دلش را شکسته است ، بادهای تُند را به کار گرفت که برگهای پاییز را بریزند و برای آنکه ناله ی برگها بر زمین را خاموش کند ، برف را بارید و آنگاه یخ را بر آبها و زمین نشاند که پاییز بداند با همان "نه" چه به روز زمستان آورده است؟!      غُصه ی آن ناکامی ، زمستان را پیر کرد . . . اما گلهای یخ را همواره با خودش نگاه داشت تا خاطره ای از آن عشق و زیبایی و محبت خداوندی را حفظ کند .    اکنون این پیر غمدیده و باشکوه ،  با عظمت و وقارش دارد می رود . . . شاید بپرسید که : چرا؟ اگر زمستان این همه نیرو و سرما و اُبُهت دارد ، پس چرا دارد برای آمدن بهار و تابستان می رود و ضعف خویش را نشان می دهد ؟ 

نه ، اشتباه نکنید . . . زمستان در این روزها دیگر خیلی دلش تنگ شده . . . باید برود و ماهها انتظار بکشد که دوباره پاییز بیاید و بتواند محبوبش را باز هم  ببیند .   اگر این دلتنگی و اشتیاق نبود ، زمستان هیچ وقت برای بهار ، جایی باز نمی کرد .  . . پس در برابر این پیر عاشق سرِ تعظیم فرود بیاوریم و او را برای سوز و  سرمایش ملامت نکنیم و از یاد نبریم که زمستان با آن شاخه های گل یخ ، عشق را بهتر از ما و پیش از ما درک کرده و برای همین  ، راضی شده که بهار را به قلمروی حکومت خود راه دهد .

این عاشق پیر می داند که درختها باید با بهار سبز شوند و سپس در روزی دیگر به یُمن بازگشت پاییز به رنگ زرد درآیند تا مقدمات تماشای معشوق برای زمستان فراهم شود.   پس این پیرِ سال دیده را به حُرمت عاشقی اش محترم بداریم  و اکنون با خواندن داستانِ "عشق زمستان" فراموش نکنیم که پیران ، اغلب عاشقی را تجربه کرده  و اهل دل اند .   آنان در گذر روزها و به مددِ انفاسِ عشق ، پیر و فرتوت می شوند و به نیروی همان عشق  ، می روند تا جوانی و طراوت به رونق آید .   پس اگر جوان هستی و دوره ، دوره ی توست ، بدان که کسانی به عشق تو پیر شدند و نوبت عاشقی را به تو وانهاده اند تا بازار جهان از جلوه ی عشق  ، خالی نگردد . 


زمستان !  دلم پیش توست . . . ای پیر اخموی عاشق . . . چشم به راهت می مانم تا برگردی . . . خدا کند تا آن روز که بیایی  ، باشم  و  سرمای دستهایت را در دستهای خویش ، حس کنم .   تو می روی و دلم برای عطر شاخه های گُل یخ و غُربت غروبهایت ، تنگ می شود .     خدانگهدار

آدم ها نمی مانند

در این غروب روز جمعه ، در این عصری که همواره با دلتنگی هایش فرا می رسد ، بارش سنگین برف و سپیدی مطلق و سرمایی که خانه ها و آدمها را در پنجه های یخ زده ی خود می فشارد ، سیاهی اندوهی مبهم را بر قلبم نشانده است . . . . یاد سمانه می افتم .  خواهرزاده ام که نزدیک به دو سال با سرطان گرفتار بود و درمانهای پرهزینه در ایران و آلمان موثر واقع نشد و سرانجام برای همیشه رفت و دختر شش ساله اش را به یادگار گذاشت تا هر روز و هر شب دهها سوال از این و آن بپرسد و جواب هایی بشنود که همه اش دروغ است .    انسان های خوشبین معتقدند که می توان با مثبت اندیشی  بر چرخش روزگار و کائنات اثر گذاشت و به زیبایی زندگی لبخند زد .

اما همه ی دعاها و خواسته های خوب برای نجات سمانه کارگر نیفتاد و کائنات کار خودشان را کردند .   اصلا  اگر قرار بود کائنات ، مراد ما خوب اندیشان را بدهد پس چرا در باره ی میلیونها نفر که در سوریه و یمن دارند می میرند و از ابتدایی ترین وسایل رفاهی محروم اند ، کاری نمی کند؟

زندگی یک فریب بزرگ است انگار تا باور کنیم که باورها و اعتقادات خوب ما  ، بلایا را به دوردستها می راند و خوشبختی محقق می شود .    از گول خوردن و بازی خوردن در پیچ و خم های دنیا خسته ام و نمی دانم چرا هزاران نفر اصرار دارند که کائنات را می توان با اراده و اندیشه های زیبا به خوشبخت کردن آدمها واداشت؟!

من قانع ام به این زندگی ... و دوست دارم چیزهایی از آن را که سبب می شود تا تلخی هایش را طاقت بیاورم ... به درختها و حیوانات و پرنده ها و طبیعت و دشتها و کوهها احترام می گذارم که باعث می شوند تا زشتی های دنیا را کمتر ببینم .... صدای پای آب و شرجی دریا و افق هایی که دلم را آرام و رام می کند ، دوست دارم و می دانم که اگر اینها نبودند ، زندگی یک سلول انفرادی می شد و چنان جانم را می خراشید و عذابم می داد که در هر ثانیه هزار بار آرزوی مرگ کنم . 

دارد برف می بارد ... زمستان است و غروب جمعه ای که در زیر بار سنگین سرما به نفس زدن افتاده و اکنون در اتاقی با سایه روشن های تکراری اش ، یک مرد نشسته است و دارد اینها را می نویسد .  مردی که باورهایش در طول سالها تغییر کرده و دلش برای آنچه پیش از این بود ، تنگ شده است .    

من در دنیای وبلاگ نویسی و طی چند سال با کسانی آشنا شدم که هر کدام تجربه های جالبی برایم به ارمغان آوردند و سپس رفتند تا با مشکلات و خواسته های خویش کنار بیایند .     گذشت این سالها نشان داد که انسانها در مقاطعی از عمر خود به کسانی دل می بندند ... این علایق ، حاصل نیازهای دورانهایی از زندگی است . 

هر دوره ای که گذشت ، نیازهای تازه ای پدیدار خواهد شد و بالطبع باید به آدمهای تازه ای روی آورد.   مثل این است که وقتی زمستان گذشت باید شال و کلاه و پالتو را کنار گذاشت و به لباسهایی که برای بهار مناسب است ،  پرداخت .      باید مراقب بود ... نمی شود برای ماندن انسانها به خود امید داد ... نباید متعجب بود برای جدایی هایی که پس از چند سال زندگی مشترک به یک پایان تلخ می رسد . .. آدمها در هر فصلی از عمر ، زندگی خودشان را دارند و دلبستگی ها و وابستگی ها ، مقطعی و گذراست . 

حتی ازدواج هم نتیجه ی یک نیاز در دوره ای از زندگی است .   نیازی که ممکن است مانند یک شمع ، روشنایی بدهد و شعله اش ، حتی در برابر باد دوام بیاورد و عاقبت خاموشی را برگزیند .    برف دارد همچنان می بارد و فردا ، روزی است که خیلی ها آدم برفی می سازند و شادی می کنند . 

مخصوصا کودکان که به ساخته ی دستهای کوچک خود دل می بندند و نمی دانند ، آفتاب در کمین نشسته و آدمهای برفی شان را آب می کند و از آن آدمها فقط یک کلاه و یک هویج نارنجی باقی خواهد ماند .   برخی کودکان به گریه می افتند و برای مرگ آدم برفی های خویش زار می زنند و نمی دانند همه ی اینها تلاش زمستان و طبیعت است تا آنها را با گوشه هایی از اسرار مرگ آشنا کند .      کاش سمانه هم اجازه می داد که دخترکش در برف ، آدم برفی بسازد و آنگاه مرگش را در یک روز آفتابی ببیند و اکنون بتواند با واقعه ی مرگ مادرش کنار بیاید .  اما سمانه دلش نمی آمد که دخترکش در برف بازی کند ... مبادا سرما بخورد و بیمار شود . 

من آدم برفی های زیادی در کودکی هایم ساختم . .. آنها را در حیاط و پشت پنجره ای می ساختم که چوبی و به رنگ آبی بود .    دم به ساعت از پشت پنجره ی چوبی و آبی رنگ ، آدم برفی هایم را تماشا می کردم و به چشمهای سیاه شان که با ذغال ساخته بودم ، زل می زدم .... نمی دانم چرا چشمهای همه ی آن آدمکهای سفید مهربان بود؟ 

وقتی داشتند کم کم آب می شدند باز همان چشمهای مهربان را می دیدم .  آنها از این که داشتند مانند یک بیمار سرطانی رفته رفته آب می شدند و تحلیل می رفتند ، هراسی نداشتند . . . و بعد یک روز صبح که می آمدم پشت پنجره ، چشمهایی را می دیدم که بر زمین افتاده و دارند به آسمان نگاه می کنند و جز دماغ هویجی و شال گردنی کهنه ، چیزی در کنارشان نیست .   دلم می سوخت برایشان که مرده اند و گاه خودم را ملامت می کردم که اصلا چرا آنها را آفریدم تا اینگونه سوزناک بمیرند؟!

وقتی به ده سالگی رسیدم دیگر برای ساختن آدم برفی شوق و رغبتی نداشتم . . . مثل انسانی که ازدواج نمی کند تا بچه ای برای دنیا بیاورد و سپس رنجها و بیماریها و شکستهای آن بچه را ببیند و سرانجام دق کند .    نه ، این برف را سر ایستادن نیست .  اما من آدم برفی نمی سازم . 

شاید کودکانی را که می خواهند فردا آدم برفی بسازند از این کار بر حذر داشتم ... شاید هم به آنها بگویم که : باشه ، بسازید . اما بدونید که اونها تا چند روز دیگه می میرند .  . . . شاید هم تشویق شان کردم که برای آدمکهای سفید خود نامی بگذارند و عکسی از آنها بگیرند تا وقتی آب شدند و دیگر نبودند ، به عنوان یک خاطره در ذهن بچه ها بمانند .  مانند همه ی انسان هایی که دوست شان داشتیم و روزی مردند و ما اینک هر از چند گاه به عکس هایشان نگاه می کنیم و خاطرات شان را به یاد می آوریم .    یاد سایه افتادم .... هوشنگ ابتهاج .... مردی که گهگاه او را در یکی از محلات قدیمی رشت می دیدم و اینک مدتهاست که ندیدمش!؟؟!

در سروده ای از سروده هایش ، کودکی خود را به یاد می آورد و غروبی را که مقدمه ی شبی تاریک است و سپس ادامه می دهد :

آری ، آن روز چو می رفت کسی 

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی "هرگز" را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم

خو نکرده است دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال 

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم ، آه




پاییز

لطفا برای شنیدن فایل صوتی اینجا کلیک کنید . 

پس از یک دوره ی طولانی لحظه ای بازگشتم تا سلامی کنم به دوستان و یارانی که گهگاه آمدند و به این کنج خاموش ، سر زدند و رفتند .  . . . و سلام کنم به آنها که به طور اتفاقی آمدند و گذشتند و رد پایی از محبت خویش را بر جای نهادند .                               اگرچه دوره ی وبلاگ نویسی  تقریبا سپری شده و بازار اینستاگرام و اپلیکیشن های رنگارنگ داغ شده است با این همه در طول سه سال و اندی که نبودم و ننوشتم ، دریافتم که تعداد بازدید کنندگان از این صفحه ، هیچگاه به صفر نرسید و عده ای همچنان مرا به یاد داشتند و نزول اجلال فرمودند .             سپاسگزارم و مدیون همه ی بزرگواران 

کتابی را به ناشر سپردم و منتظرم تا مراحل چاپ ، بگذرد و به بازار بیاید ... مجموعه داستانهای کوتاه من است که به اصرار یک دوست ، روانه ی انتشاراتی شد ... ضمنا به زودی در یوتیوب فعالیت تازه ای را آغاز خواهم کرد و آرزومندم که در آنجا اوضاع بر وفق مراد ، پیش برود و نومیدی  به دامانم چنگ نزند . 

البته در یوتیوب ، برنامه هایم را با زیرنویس انگلیسی منتشر خواهم کرد تا با طیف گسترده تری از مخاطبان ، رابطه بسازم و نظرشان را بدانم .  در این غروب جمعه  ، فراغتی یافتم تا برای خوانندگانم در این صفحه ، چندجمله ای بنویسم و از خود خبری برسانم . . . همین


نمی دانم ، شاید باز هم در این وبلاگ مطالبی را بنویسم و بگذارم .  . . . اما در باره ی کتاب و فعالیت هایم در یوتیوب ، اطلاع رسانی خواهم کرد . 

پیش خودمان بماند :))   دلم برای اینجا بسی تنگ شده بود .