در خلوت خویش

یادت هست ؟!؟  این روزهای اردیبهشت را می گویم . . . دارخوین ، کارون ، پل فلزی بزرگی که بر روی رودخانه قرار داده بودند ، آن نخلهای غمگین ، آن بیابانهایی که تشنه ی آرامش بودند ؟؟

              بیابانهایی که شاید از ابتدای پیدایش خود در سکوت و خلوت زیستند و ناگهان در روشنایی ضعیف یک سحرگاه ، هزاران نفر را دیدند که سلاح در دست دارند و همگی پوتینهای سیاهی پوشیده بودند که خاک بیابان از تیرگی شان می کاست .        بیابانهایی که قرنها دل شان خوش بود به شبهای پرستاره و محبت نسیم صبحگاهی و بارانهای گاه و بی گاه و سیل آسا . . . تا رنج سوختن در زیر آفتاب را تاب بیاورند؟

      بیابانهایی که هر شب کارون در گوش شان آواز می خواند و گاه روزها می گذشت و پرنده ای بر فرازشان پر نمی زد و کسی به کارشان ، کاری نداشت؟!    یادت هست چنان روزهایی را ؟؟  روزهایی که بیابانهای ساکت و خاموش را برآشفتیم تا در دورترها بر دشمن دست یابیم؟؟    یادت هست آن آخرین شب را ؟؟  آن شب در کنار نخلهای دارخوین را می گویم . . . شبی که انگار دل و جانت از مهر هستی و محبت زندگی ، تهی شده بود؟

آن شب در بیابان حقیقت را دیدی ؟؟  آنجا که مرگ و زندگی با هم و در کنار یکدیگر ایستاده بودند ؟؟  شبی که خالی بود از دلتنگی برای خانه و عزیزان و خاطرات خوش گذشته . . . به قول امروزیها "هنگ" کرده بودی و خیره ماندی به روبرویت و فقط یک سوال در ذهنت می پیچید و خود را به دیواره ی مغزت می کوبید که : یعنی این آخرین شب من است؟؟!   یادت هست دست بردی به جیب پیراهن ات و کاغذی خاک آلود را بیرون کشیدی و آن را برای چندمین بار خواندی؟؟          وصیت نامه ات را می گویم . . . آن شب وقتی باز هم نوشته ات را خواندی ، خنده ات گرفت!!  به نظرت مسخره آمد . . . آخر یک جوان بیست ساله تکلیف کدام دارایی و مال و اموالش را باید روشن می کرد؟؟  جوانی که خانواده و دوستان و عزیزانش او را به اندازه ی تمام دنیا دوست داشتند ، بابت کدام بدی و نامردی باید از کسان خویش حلالیت می طلبید؟  

به نظرت آمد که همه اش بیهوده است . . . به خودت گفتی : اگر بمیرم ، این کاغذ فقط برای این خوب است که پدر و مادرم را بارها بگریاند و داغشان را سنگین تر کند .

پس کاغذ را رها کردی تا آن باد ملایمی که در شب بیابان می وزید ، وصیت نامه ات را بردارد و به هر کجا خواست ببرد . . . یادت هست؟؟   دیگر سبک و رها شدی و بر خلاف روزهای اول که به جبهه آمده بودی از مرگ و مردن هراسی در دل نداشتی .    حقیقت را در همان بیابانها می دیدی و تلاش می کردی با عقل و تجربه ی آن دوران ، فلسفه ی زیستن و مرگ را در قابی ببینی که روزگار در کنار نخلها و کارون و بیابان ، برای تو ساخته بود .   یادت هست آن شب ، بیمار بودی و در تب شدید می سوختی ؟   گلودرد هم داشتی و میدانستی که وقتی گلودرد به سراغت بیاید ، باید حتما کلی دوا درمان کنی تا پس از چند روز بهتر شوی.

دلت می خواست با آن تنی که درد می کرد در زیر پتو بخوابی تا تحمل آن تب و لرز ، قدری برایت آسان شود . . اما باد خنک و بی پناهی تو در بیابان و مردانی که هر یک به اندیشه های خود مشغول بودند ، به تو فهماند که هر چه هست باید این ساعات را پشت سر بگذاری و فقط منتظر فرمان باشی تا با همقطارانت برخیزی و به سوی خاکریزهای دشمن حرکت کنی . . . چقدر دلت می خواست در بستر بخوابی و همه ی تن خود را در زیر پتو و لحافی سنگین پنهان کنی تا تب و لرزی که جانت را فرا گرفته بود ، آن همه آزارت ندهد . 

اینها را یادت هست ؟؟   اما راه دشواری در پیش بود و سرانجام برخاستی و با بچه ها به سوی دشمن رفتید . . . و آن قدر خوف و خطر در راه بود که تب و لرز و درد گلو هم از یادت رفت .  

صبح زود و پس از یک درگیری سنگین که توانستی برای چند دقیقه در چاله ای کوچک بخوابی . . . آن هنگام که با صدای بالهای چند یاکریم بیدار شدی و از خنکای بامدادی که بر گونه ها و پلکهای خواب زده ات می دوید ، لبخند زدی و خود را رها و سبک یافتی . . . راستی !؟ آن تب و بیماری و درد کجا رفته بود؟؟

هنوز و پس از این همه سال بارها همین سوالات را از خود پرسیدی و همچنان در مسیر سالهای طولانی ، بدون پاسخ داری زندگی می کنی و می روی و می آیی و باز هم نمی دانی که چرا در آن شب . . . در اوقاتی که هستی در برابر چشمهای خسته و مضطرب تو رنگ و روی دیگری داشت ، بی هیچ طبیب و دارویی ، حالت خوب شد ؟!؟  یادت هست ؟؟  آری می دانم که یادت مانده . . . فقط بدی کار در این است که روزمرگیها و حال ناخوش این روزگار نمی گذارد آن روزها و شبهای اردیبهشتی را هر از چند گاه در خاطری که بسی خسته است ، مرور کنی .   آری ، می دانم که همه ی آن گذشته ها را به یاد داری و این روزگار نامراد است که نمی گذارد آنها را بیشتر به یاد بیاوری . 

بی خوابی

برای شنیدن فایل صوتی لطفا اینجا کلیک کنید . 

عقب نشینی

در مرحله ی اول عملیات بیت المقدس و پس از کیلومترها پیاده روی و پشت سر گذاشتن خطرات بسیار در شبی تاریک ، با دشمن درگیر شدیم و علیرغم آن همه خستگی و بیخوابی ، چنان بر نیروهای عراقی فرود آمدیم که ناچار شدند عقب بنشینند و جاده ی اهواز - خرمشهر را به ما واگذارند .   در خنکای آن بامداد اردیبهشتی و در اولین بخشهای خبری رادیو ، خبر پیروزی ما را اعلام کردند و گوینده با صدایی که از بغض و شادمانی می لرزید گفت : جاده ی اهواز خرمشهر ، پس از ماهها توسط رزمندگان اسلام آزاد شد . . . و ما با بیل و کلنگ مشغول حفر چاله هایی در زیر جاده بودیم تا سنگرهایی پدید آوریم . . . و چقدر در چشمهای قرمز و خواب زده ی ما شادی برق می زد .     آن روزها هنوز نوزده سالگی ام را تمام نکرده بودم و همه ی فکرم در زیر جاده ی اهواز - خرمشهر ، متوجه مردانی بود که احتمالا در نظر پدران خود ، هنوز کوچک بودند و اکنون در عرض یک شب ، چنان عظمت و بزرگی یافتند که توانستند از پس یک ارتش مجهز و آماده برآیند .   هیچ کس این حرف را بر زبان نمی آورد . . . اما آن شادمانی بی نظیر در رفتار و نگاه بچه ها حاکی از آن بود که خود را به عنوان یک "مرد" شناخته اند و دیگر همه ، باورشان شده بود مانند درختانی که کوتاه هستند و سایه چندانی هم ندارند ، در شبی سرشار از خوف و خطر و در سیاهی و ظلمتی که مسلط بود ، بی آنکه دیده شوند ، تناور شده و اینک در یکی از صبحهای اردیبهشت ، سایه های فراخ خود را به هر سو گسترده اند . 



از نزدیکیهای ظهر و در زیر آفتاب سوزان ، تحرک عراقیها برای بازپس گیری جاده شروع شد و بسیاری از تانکها و سلاحهای سنگین خود را به کار گرفتند تا دوباره بتوانند به مواضع قبلی خود دست پیدا کنند . 

آتش سنگینی بر ما می بارید و رفته رفته تلفات ما بیشتر می شد و با این وجود بچه ها با تفنگ و آرپی جی که در ردیف سلاحهای سبک محسوب می شود ، ایستادگی می کردند .   اما کار به جایی رسید که می شد دودی را که از اگزوز تانکها بیرون می آمد ببینیم و کم کم صدای موتور تانکها نیز به گوش ما می رسید . 

شرایط بسیار سخت شد و در حوالی ساعت سه یا چهار بود که فرمان عقب نشینی صادر کردند . . . تا وقتی خودروها بتوانند خود را برسانند و نیروهای ما را سوار کنند ، خطوط دفاعی ما بیشتر و بهتر در تیررس گلوله های تانک و نفربرها قرار گرفت و این باعث شد تا بعضا برخی از خودروها مورد اصابت قرار بگیرند و کار دشوارتر شود .                تعدادی از بچه های گروهان ما با عجله و خیلی سریع ، در قسمت بار یک کامیون جا گرفتند و راننده تا می توانست ، از حرکت باز ایستاد که تعداد بیشتری را سوار کند .   چیزی نگذشت که به راه افتادند و هنوز چند متری از من دور نشده بودند که با اصابت یک گلوله ی تانک ، کامیون منفجر شد و من در نهایت بهت و ناباوری دوستانم را با چشم خود دیدم که تکه تکه شده و دست و پا و قطعاتی از پیکرشان به آسمان می رفت .            گریه هایم را چندان به یاد ندارم .... اما می دانم که با آخرین خودرو که داشت حرکت می کرد ، نرفتم و با تعداد اندکی از دوستانم در همان نقطه ماندیم . 

تصمیم گرفته بودیم که بمانیم و به دشمن نشان دهیم که کار آسانی در پیش نخواهند داشت . . . اما شاید هدف اصلی ما این بود که پس از دیدن مرگ رفقای نازنین خود ، دیگر انگیزه ای برای زنده ماندن و گریختن در دلهای ما نبود .    با آرپی جی و تفنگهای ژسه مقاومت می کردیم و از چاله ای به چاله ی دیگر می پریدیم تا بلکه دشمن را از زیادی تعداد نیروهای ایرانی بترسانیم .   باید اعتراف کنم که موفق شدیم و آهنگ حرکت شان به سمت جاده ، خیلی کندتر شده بود .   اما رفقایم نیز یکی یکی از پا افتادند و فقط من ماندم و سروان ذاکری که فرمانده ی گروهانم بود .          با آن چشمهای سیاهش که شهامت از آن می بارید به من نگاهی انداخت و گفت : من باید بمونم ... اما تو پیاده برو ... پوتینهاتو در بیار تا راحت تر بری . 

سرم را پایین انداختم و گفتم : من نمیرم جناب سروان ... می خوام با شما بمونم .

گفت : بهت دارم میگم برو ... می فهمی دستور مافوق یعنی چی؟

گفتم : بله ، اما من که زن و بچه ندارم ... اما شما دارید ... ناگهان مرا در آغوشش گرفت و احساس کردم که دارد می گرید .  دیگر چیزی نگفت و رفت پشت یک تیربار و به سمت نیروهای عراقی آتش گشود . 

یادم نیست ساعت چند بود ؟!!  اما می دانم که دمدمای غروب بود و احتمالا تا کمتر از یک ساعت دیگر هوا تاریک می شد .   در همین اثنا با فرود آمدن یک گلوله ی تانک در نزدیکی سروان ، او هم به شدت زخمی شد و بر زمین افتاد . . . و من دیگر سلاحم را رها کردم و بالای سرش نشستم و عرقی را که مرتب بر پیشانی اش می نشست پاک می کردم و او با همه ی دردی که داشت می کشید ، چیزی نمی گفت و غالبا به آسمان نگاهش را می دوخت .   دیگر صدای شنی تانکها و حتی صدای سربازان عراقی را می توانستم به راحتی بشنوم . . . آنها خیلی نزدیک بودند و من مردد بودم که اسیرشان شوم و یا یک تیر در مغزم خالی کنم؟؟

صدای یک خودرو که با سرعت از پشت سرم می آمد ، افکارم را به هم ریخت . . . سرهنگ اصفهانی فرمانده گردان و راننده اش بودند .  بلافاصله پیاده شدند و با کمک هم سروان را در جیپ جای دادیم و من وقتی صورت رنگ پریده ی سروان را دیدم ، بیش از همیشه نگران شدم . . . او دیگر نایی در بدن نداشت . 

سرهنگ و راننده اش به سرعت سوار شدند و خواستند حرکت کنند . . . اما من ایستاده بودم .  نمی دانم چرا؟  اما نمی توانستم بروم و یک عمر با خاطرات تلخ آن روز زندگی کنم !؟؟  سرهنگ بر سرم داد زد که : پس چرا نمیای مرتیکه ؟؟  گفتم : شما برید قربان ... عصبانی شد و چند تا ناسزا به من گفت و با تحکم مرا سوار کرد و به سرعت حرکت کردیم . . . در حالی که همچنان گلوله های دشمن در اطراف ما بر زمین می خورد و به هر حال تقدیر به گونه ای بود که جان به در ببریم .            اما سروان قطع نخاع شد و برای همیشه در منزل ماند و سرهنگ نیز که پسرش را در جنگ از دست داد ، هر وقت که مرا می دید ، در پاسخ به احترام نظامی و سلامم ، فقط می گفت : چطوری دیوونه؟؟   اما لحنی که در همان جمله کوتاهش بود ، قلبم را از محبت لبریز می کرد و چقدر دلم می خواست او را در آغوشم بگیرم و تاسف خویش را از مرگ پسرش اعلام کنم؟!!



چند روز قبل عکسها و نامه های دوران جبهه را مرور می کردم . . . و خاطره ی آن عقب نشینی و بچه هایی که فقط عکسهای رنگ و رو رفته شان برایم مانده و دیگر در این دنیا نیستند ، همچنان عذابم می دهد . 

من خواستم بمانم و عقب ننشینم تا یک عمر این خاطره ی تلخ را با خود و در تنهاییهایم مرور نکنم . . . و البته در آن روز نمی دانستم که بسیاری از زشتیها و رنجهای این زندگی را نیز در پیش دارم و محکومم که سنگینی آنها و خاطراتشان را نیز بر شانه ی اندیشه هایم تا آخرین روز عمر ، با خود حمل کنم ؟!

همیشه تصورم این بود که بر اساس فتوای دل می خواستم از عقب نشینی باز بمانم . . . اما امروز اعتقادم بر این است که عقل ، مرا بدان تصمیم رساند . . . تا مجبور نباشم برای سالهای طولانی در خود بشکنم و دوستانی را به خاطر بیاورم که در ابتدای جوانی ، به اندازه ی همه ی جوانمردان و غیرتمندانی که نامشان در تاریخ به ثبت رسیده ، عظمت و شکوه و ابهت داشته اند .   مطمئنم که اگر تحکم و پافشاری سرهنگ نبود ، من اکنون با روحی که به آرامش رسیده بود ، از اندوهها و دلتنگیهای این دنیا برای همیشه . . . و تا ابد رهایی یافته بودم .            با این همه ، یادت به خیر جناب سرهنگ . . . یادت به خیر سروان ذاکری . . . یاد مردی و مردانگیهای شما به خیر !

وقتی مرزها می شکند

پریروز یکی از بستگانم که ویلا و حیاط بزرگی دارد ، خبر داد که ابتدا در آسمان ، گله ای از غازهای وحشی را دیده و سپس یکی از آنها که ضعیف و خسته به نظر می رسید ، خود را با زحمت به زمین رسانده و بر فراز بام ویلا افتاده است  .

آن گاه دقایقی گذشت و حیوان ناتوان به طمع آب و دانه و البته از روی ناچاری به سوی حیاط بال گشود و خیلی زود کسی از اهل خانه او را گرفت و در جعبه ای بزرگ قرار داد تا امکانی برای فرار نداشته باشد .

در چشم بر هم زدنی چند تن از همسایگان که فرود پرنده ی زیبا را دیده بودند ، به خانه ی مورد نظر آمدند و با خوشحالی بسیار پیشنهاد کردند تا سرش را ببرند و هر کدام مقداری از گوشت آن زبان بسته را بپزند و بخورند . . . . و چقدر اطمینان داشتند که خوردن گوشت یک پرنده ی مهاجر و وحشی ، خواص بسیاری دارد .

هنگامی که رسیدم و چشمهای سیاه غاز را دیدم و نگاه معصوم و مغمومش را حس کردم ، دلم سوخت . . . دلم سوخت برای پرنده ای که هزاران کیلومتر را پیموده و مرزهای جغرافیایی ما انسانها را درنوردیده و اکنون در جعبه ای کهنه ، گرفتار شده است .   براستی اسارت در شان او نبود . . . این را نگاهش هم به من می گفت و نمی دانم چرا بقیه ، چنین مطلبی را در نیافته بودند .    بی گمان عازم یکی از تالابهای اطراف رشت بود و به خاطر خستگی و گرسنگی از پای افتاد و از پرواز باز ماند .   بار دیگر به چشمهای مضطربش خیره شدم و حدس زدم که دلش برای همه ی اعضای گله و دوستان و خانواده اش تنگ شده و شاید امیدهایش را برای شنا کردن در تالاب و لذت بردن از زندگی را از دست داده است . 

حرفهای تند و خشونت آمیز من ، همسایگان را از آن ویلا و غاز اسیر دور کرد ... من برایش احترام قایل بودم . او بر خلاف من و آدمهای دیگر برای سفرهای طولانی آفریده شده بود . . . بی آن که برای دریافت گذرنامه و ویزا و بلیط هواپیما و خیلی چیزهای دیگر ، منت سفارتخانه ها و کنسولگریها و آژانسهای مسافرتی را بکشد . 

زیبایی و ابهت و شکوه او در همین رفتارش بود که مرزهای ما را نشناسد و خطر کند و از طوفانها و بادها و بارانها و بدی آب و هوا ، خویش را برهاند و بدین ترتیب بی آن که نیازی به ما آدمهای مغرور و خودخواه داشته باشد ، به ادامه ی بقا و ازدیاد نسل خود مشغول شود .   او آمده بود تا زمستان را در هوای معتدل گیلان بگذراند و از سرمای شمال روسیه جان به در ببرد . . . و اکنون عده ای به طمع گوشت او می خواستند ، سرش را ببرند و خونش را بریزند تا طعم یک کباب غاز وحشی را برای همیشه در ذائقه ی خود به یادگار نگه دارند .      به هر حال با کمک مردی خوش قلب که عاشق محیط زیست و حیوانات وحشی است او را به محیط بانان سپردیم تا غاز خسته و مضطرب را در یکی از تالابها و در کنار همنوعانش رها کنند . 




این اتفاق مرا به یاد خوابهایم انداخت . . . مدتهاست یکی مثل سایه در خوابهایم قدم می زند و چهره اش را نمی توانم دید .  مثل این است که مرزی برایش ساخته اند . . . مرزی بین رویا و کابوس . . . مرزی بین من و او تا نتوانم ببینمش .    شاید او که در خوابهایم قدم می زند و حتی گاهی اوقات صدای پاهایش را هم می توانم بشنوم ، در دنیای خواب که واقعا شناختی از آن ندارم ، مجوزی برای دیدارم ندارد و با این همه دلش می خواهد تا یکدیگر را ببینیم .  از دوربینهای مدار بسته و از خط کشیها و مرزبندیهایی که براستی در بسیاری از اوقات ضرورتی هم ندارد ، خسته و عصبی ام . . . و این روزها از همان مرزهایی که در خوابم پدید آمده است ، بیشتر کلافه و پریشانم .       برای همین عاشق موجوداتی هستم که چه در هوا و چه در زمین و دریا مرزهای جغرافیایی را به راحتی پشت سر می گذارند و برای پاسداشت زندگی که به نظرم قدرش را بهتر از ما می دانند ، هزاران خطر را به جان می خرند و مرگی را که همیشه در کمین شان قرار دارد ، به بهای آزادی و رهایی خود نادیده می گیرند.     آنها گاه با جثه های کوچک خویش ، ابهت و اهمیت مرزها را می شکنند و ما اغلب به جای اینکه به آنان حسرت ببریم ، به کشتن و خواص گوشت شان فکر می کنیم .   

زندگی سخت هنرمندانه

هنرمندان (شاعران و نویسندگان) معمولا زندگی دشواری را پشت سر می گذارند و کمتر اتفاق می افتد که یک هنرمند از تلاطم و طوفانهای زندگی در امان بماند و به آرامش و قرار و سکون برسد .    آنان به خاطر داشتن روحی حساس و طبعی لطیف مجبورند اتفاقات و آدمها و ماجراهای پیرامون خود را با دقت بیشتری ببینند و سپس در باره ی هر کدام تا سرحد ممکن بیندیشند . . . ناگزیرند دل بسپارند و بی مهری ببینند و رنج ببرند تا در ترانه ها و آثار خود بتوانند درد عشق و یا سوز و گداز فراق را توصیف کنند و شرح بدهند . . . و یا ممکن است بارها در پی معشوقی موافق و دلخواه بگردند و هر بار پای سفره ی عقد بنشینند و عاقبت در اواخر عمر ، گمشده ی خود را بیابند؟!؟

هنرمندان بیش از همه در پی آرامش اند و غالبا بر خلاف بسیاری از انسانهای معمولی ، به آن نمی رسند و با این وجود هیچ گاه امید خود را برای دستیابی به آرامش ، از دست نمی دهند .

       آنها همواره در معرض خطراتی مانند خودکشی ، افسردگی ، طلاق ، تنهایی ، نومیدی و اعتیاد قرار دارند و به اقتضای دغدغه های درونی و وسوسه هایی که از باطن شان برمی خیزد ، رنجها و مرارتها و شکستها و بن بستها را با چشم دل خویش می بینند و آن وقت بی آنکه بفهمند ، روحشان ترک بر میدارد و گاه تکه تکه شده و بر زمین می ریزد و ناگهان در موقعیتی به خود می آیند که راهی برای گریختن در برابرشان نیست .  

ممکن است در جوانی به معشوقی سال دیده و یا در میانسالی و پیری به یاری جوان دل بدهند و بعد در برخی اوقات از قید و بند سنتها و آداب رایج بگذرند و به فتوای دل خود ، راه شگفت انگیزی را در پیش بگیرند و گاه انگشت نمای خلق شوند .   آنها بندگان دل اند . . . و می دانند که اگر دلدار بر گردنشان ، رشته ای بیفکند ، می تواند آنان را به هر سویی که خاطرخواه اوست ، بکشاند .    خواستم در این یادداشت یادآوری کنم که نویسندگی و شاعری در دنیای ما در ردیف خطرناکترین مشاغل بوده و کسی نیز تا امروز به آن نپرداخته است .    شاید کسی تاکنون به این موضوع نیندیشیده که چطور ممکن است یک علفزار ، یک درخت ، یک نگاه ، یک کوچه ، یک تالاب و یا شبی در کنار دریا بتواند چنان بر روح و جان هنرمند تاثیر بگذارد تا شاهکاری بیافریند؟!    همه ی ما حتی برای یک بار هم که شده یک شب از کوچه ای که در نور مهتاب خوابیده بود ، گذشتیم . . . اما فقط فریدون مشیری بود که از همان شب مهتابی و کوچه ، شعری عاشقانه و خاطره انگیز ساخت و آن همه تصویر و رویا را در مقابل چشمهای ما جاودانه کرد . 

وقتی می شنوم که یک نویسنده و یا شاعر برای همیشه سکوت را برگزیده و یا چراغ عمرش ، خاموش شده است دردی در دلم حس می کنم و سپس تا مدتها یادش در روحم و بر دیواره های جانم چنگ می زند .

هنرمندان در تنهایی و در اندوههایی که گاه تا ابد ناگفته می ماند ، زندگی دشواری دارند و بعضی وقتها که برای دل خود می سرایند و می نویسند ، احتمال دارد هزاران بار از جانب دوستان و یا اغیار ملامت شوند.

آنها از کسب ثروتها و درآمدهای بزرگ ، عاجزند . . . زیرا علایق و دلبستگیها و دلتنگیهایشان هیچگاه فرصتی برای آنان پدید نمی آورد تا دکانی بگشایند و خود را به ورطه ی رفاه بکشانند . . . و حتی اگر اموال زیادی نیز به عنوان ارثیه در اختیارشان قرار بگیرد ، باز هم نمی توانند از ماترکی که به دست آورده اند ، ثروت هنگفتی فراهم کنند .   از اینها که بگذریم باید از یاد نبریم که هنرمندان ناگزیرند در باره ی بسیاری از رفتارها و احساسات بشری مانند خیانت ، عشق ، نفرت ، انتقامجویی ، بخشش و خیلی چیزهای دیگر فکر کنند و تجربه ها بیندوزند و کتابها بخوانند تا روزی به آفریدن اثری در عرصه ی شعر و ادب ، نائل آیند . 

گاه در لحظه های آفریدن یک اثر بزرگ ، سلامتی و راحتی خود را نادیده می گیرند و در لحظه های نوشتن و یا سرودن ، دردهایی را بر شانه های خویش حمل می کنند که شاید بارها از درد زادن یک کودک نیز خیلی بیشتر و نفسگیر تر باشد . . . و معمولا اینها را حتی نزدیکانشان نیز ممکن است که ندانند .




پ . ن   چند سال پیش و در شبی سرد و زمستانی برای فرار از بیخوابی به خیابان آمدم و ساعتی راه رفتم. . . . نیمه های شب بود که به یک پارک بزرگ رسیدم و از دور شعله های آتشی که برافروخته بودند ، وسوسه ام کرد تا کمی خود را گرم کنم .  در اطراف آتش ، یک مرد و چند جوان معتاد را دیدم که نشسته اند . 

چهره ی آن مرد خیلی برایم آشنا بود و بعد خیره شدم به صورتش که در پرتو آتش و نور شعله ها ، جذابیت خاصی داشت . . . پکهای عمیقی که به سیگارش می زد ، هنوز در خاطرم مانده است .  پس از اینکه حضورم تا حدودی برایشان عادی شد ، مرد آشنا شروع کرد به خواندن شعر . . . و جوانانی که در محضرش بودند ، به به می گفتند و او را بر سر شوق می آوردند .  حتی نم نم بارانی که شروع شده بود ، نتوانست جمع شان را پریشان کند .  سرانجام صدا و چهره ی آشنای مرد و شعری که در آن بارها از "لیلی" گفته بود مرا هشیار کرد که او "نصرت رحمانی" است .  شاعری که در سالهای دهه های چهل و پنجاه توجه بسیاری را به خود معطوف کرد و اکنون در آن شب سرد و پاییزی و در زیر نم نم باران از تنهایی خود به آن پارک و آن جوانها پناه برده بود . . . هنوز و پس از این همه سال دلم برای او که مدتهاست در آغوش سرد خاک آرام گرفته است می سوزد .


پ . ن  این مطلب در باره ی تمامی نویسندگان و شاعرانی که می شناسیم ، صدق نمی کند . . . اما معمولا در زندگی چنین هنرمندانی می شود نشانه هایی از رنجها و تنهاییها و ناکامیها و جداییها و نداریها را بسیار دید .