برگی که نمی خواست بمیرد

در آن سال ، پاییز به پایان آمد و همه ی برگها بر زمین ریختند و سرانجام زمستان از راه رسید .    باغ ، غمگین و خسته به خواب رفت و غربت و سرما و سکوت  ، مسلط شد.       فقط یک برگ بر شاخه ای نازک مانده بود و تنها یادگاری از روزهای سرسبزِ گذشته به شمار می رفت .

درختهایی که خوابی سبُک داشتند ، گهگاه پلک های سنگین خود را می گشودند و به همان برگ ، نگاه می کردند و باز چشمهایشان را می بستند  . . . کلاغها نیز بی آن که کسی به آنها بگوید از نشستن بر همان درختی که تنها یک برگ داشت ، سر باز می زدند تا مبادا باعث شوند که از شاخه جدا بیاُفتد و تن به زمین بسپارد .  . . و باد نیز هر گاه در میان درختهای باغ می پیچید با نزدیک شدن به آن برگ ، از سرعت خود باشدت می کاست تا برگ را بر زمین نیاندازد .        گویی همه می خواستند که همان یک برگ ، باقی بماند . . . تا هر وقت که میسر بود .       روزها می گذشت و برف نیز باریدن گرفت ... اما زردیِ آن برگ از بین سفیدی برفی که شاخه را در بر گرفته بود ، خودنمایی می کرد . 

کلاغها می گفتند : وقتی برف آب شود ، برگ نیز خواهد افتاد و فقط یک خاطره ی کمرنگ از او بر جای می ماند . 

اما برف ، آب شد و برگ بر زمین فرود نیامد و همچنان بر شاخه ماند .    این نخستین بار بود که برگی با چنین سماجتی بر یک شاخه چسبیده و نمی خواست زمین او را لمس کند .   حکایت شگفت انگیزی شده بود . . . و باغ هر روز میزبان کلاغها و پرندگان دیگری بود که فوج فوج می آمدند تا برگ پاییزی را در زمستان و برف و سرما تماشا کنند .


مدتی گذشت و زمستان داشت به انتها می رسید . . . و در یک عصر آفتابی که سارهای زیادی بر فراز درختان نشسته بودند ، یکی از آنها پرید و کمی دورتر از برگ زرد و خشکیده ، بر شاخه ای از یک درخت دیگر نشست و به او گفت : بیداری؟   

صدایی نیامد و سار گمان برد که بیچاره برگ ، مُرده است و فقط پیکر بی جانش بر شاخه مانده و چیزی نخواهد گفت .    سار پرید و رفت . . . و لحظاتی بعد یک کلاغ آمد و بر شاخه ای که  سار از روی آن پریده بود با احتیاط نشست و از برگ پرسید: بیداری؟ صدایم را می شنوی؟ 

چند بار این سوالات را پرسید . . . سپس قارقار بلندی به راه انداخت و باز هم منتظر ماند تا برگ ، چیزی بگوید .    ظاهرا کلاغ ، نمی توانست به خود بقبولاند که آخرین برگِ پاییزی ، مُرده است .     نسیمی سرد وزید و برگ ، تکانی خورد و آنگاه با صدایی خشک پاسخ داد که : بیدارم ، صدایت را می شنوم . 

کلاغ خوشحال شد و دانست که برگ ، هنوز جان در بدن دارد .   .... کلاغ با هیجان پرسید : تو چطور توانستی تا این روزها بر شاخه بمانی و باز هم رمقی داشته باشی ؟؟ 

برگ با صدایی که شبیه ناله بود پاسخ داد : درد و خشکی و سرما ، امانم را بُریده است . اما ناگزیرم تا نزدیکی های بهار بر شاخه بمانم . فقط خدا کند که تا چند روز دیگر نیز بر همین شاخه دوام بیاورم.  

کلاغ که انگار چیزی نفهمیده بود با عجله سوال کرد :  چرا این همه به زندگی چسبیده ای؟ مگر این دنیا و آن شاخه ی نحیف چه دارد که تو را تا این اندازه به ماندن ، دلگرم کرده است؟؟

برگ نالید و گفت : زندگی؟ شوق ؟؟ فکر کردی که من نمی دانم عمر من به اندازه ی عمرِ کلاغها نیست؟  داری مرا نصیحت می کنی که هر چه زودت بمیرم و بر زمین بیاُفتم؟   خیال کردی این زندگی و عذابی را که تحمل می کنم ، دوست دارم؟

کلاغ از چیزی که گفته بود ، شرم کرد و گفت : نه ، مرا ببخش ... منظورم این بود که چرا مثل بقیه ی برگها بر زمین نیاُفتادی و تسلیمِ مرگ نشدی؟؟ 

برگ گفت : از تو نمی رنجم ... مهم نیست .  اما بدان که در یکی از آخرین روزهای تابستان ، دختر و پسری جوان به این باغ آمدند و در زیر همین شاخه ها ایستادند و با یکدیگر قراری گذاشتند .   دختر به دلایلی که ندانستم به خواستگاری مرد جوان ، پاسخِ رد داد و وقتی با سماجت های او روبرو شد ، یک شرط گذاشت . 

کلاغ با تعجب پرسید : چه شرطی؟  

برگ ادامه داد : ظاهرا مرد جوان سالها در پی آن دختر بود و دل از وی برنمی کند .   فقط فهمیدم که برای رضایتِ دختر ، رنجها بُرد و مرارتها کشید .   درآن روز توقع داشت که از دختر ، جوابِ دلخواه بشنود و باز هم نشنید .  . . تا اینکه دختر برایش یک شرط گذاشت .   به گمانم آن شرط برای این بود که جوان را از عشق و خواستن منصرف کند .   شاید هم خانواده و پدرش ، چنین می خواستند .  اما شرط او این بود که در یکی از آخرین روزهای زمستان به این باغ برگردند و اگر دیدند که من هنوز بر شاخه مانده ام با هم ازدواج کنند .  تا جایی که دانستم این یکی از رسومِ طایفه ی دختر بود که با چنین شیوه و ترفندی با خواستگارِ عاشق و سمج کنار بیایند . 

کلاغ گفت : در بین این همه برگ که بر شاخه بود چرا فقط تو ماندی ؟  اصلا مگر آنها می دانند که کدام برگ باید تا نزدیکی های بهار بر شاخه بماند؟ 

برگ جواب داد : دختر جوان درست در وسطِ تنِ من یک سوراخ به وجود آورد و مرا برگُزید و قرار شد برگی را که سوراخ کرده است در اواخر زمستان ببیند و آنگاه پاسخ مثبت بگوید و به عقدِ داماد عاشق درآید . 

کلاغ از شاخه ای که بر آن نشسته بود با احتیاط پرید و بر شاخه ای دیگر نشست و بادقت ، چشمهایش را دوخت به تنِ رنجور و خشکیده ی برگی که همچنان بر شاخه باقی مانده بود .  .  .  . خدای من ، درست می دید .    در وسطِ پهنای برگ یک سوراخ نشانده بودند ... برگ راست می گفت . 

دلِ کلاغ برای آن برگ سوخت .   می توانست حدس بزند که این برگ ، چقدر فداکار بوده است و چقدر درد کشیده تا بتواند امیدهای آن جوان را برای ازدواج با دخترِ محبوبش ، زنده نگاه دارد ؟!       کلاغ دیگر منتظر نماند و از جا پرید و بر هر درختی نشست و قارقار کرد ... و غوغای عجیبی به راه انداخت . 

برگ می دانست که آن پرنده دارد به همه ی درختها و سارها و گنجشک ها و کلاغهای دیگر هشدار می دهد تا در این روزهای واپسین ، مراقبِ این برگِ دردمند باشند . 



چند روز هم گذشت و کم کم درختهای باغ از خواب زمستانی بیدار شدند .   برگ زرد با آن همه درد و خستگی ، مقدماتِ فرار رسیدن بهار را می دید و پیش خودش فکر می کرد که تا کنون هیچ برگی در آستانه ی بهار به چنین تماشاگهی دست نیافته است .    لطافت هوا و گرمای نور خورشید و صدای نغمه ی بلبلان او را به وجد آورد .   مثل پیری فرتوت بود که با هزاران درد و رنج به عشقی با شکوه رسیده است .     به یاد تولد خودش افتاد . . . در همین بهار گذشته ... و سرمستی باغ و پرندگان و بازگشت پرستوها و آواز چشمه ها و بازی ابرها بر پهنه ی آبی آسمان و شبهایی که تا بامداد بیدار بود . . . بیدار بود تا در اولین دقایقِ روز ، شکوفه های تازه را بر شاخه ها ببیند.... و دلش می گرفت برای این که قادر نبود در تاریکی شب ، از ظهور شکوفه های نو ، منظره ای را تماشا کند .   اما به محض برآمدن آفتاب ، نوزاد شکوفه ها را می دید و ذوق زده می شد .     برگهای دیگر او را ملامت می کردند که چرا شب ها نمی خوابد ؟؟  به او می گفتند : مگر تو چقدر می توانی زندگی کنی که بخواهی تجربه هایت را برای این و آن و در خلال سالها باز بگویی .  ما برگها با این عمر کوتاه به هیچ تجربه ای نیاز نداریم .  تجربه برای آنهایی خوب است که عمری دراز دارند و می توانند دیده ها و شنیده های خود را برای جوانترها بگویند و احترام شان را برانگیزند .

اما اینها برای آن برگ اهمیتی نداشت .   او به دنیا آمده بود تا همه ی اتفاقاتِ پیرامون خود را در باغ ببیند ... و برای همین ، دل سپرد به آوازهای پرندگان و نغمه های نسیم و رود و نهرها و همه ی چیزهایی که دلش را می لرزاندند . 

 آری ، اکنون بهار آمده بود و برگ ، بیمار و رنجور ... اما مشتاق و کنجکاو ... بر شاخه ی مهربانی که او را در طول زمستان بر جای نگاه داشته بود ، آخرین ساعاتِ زندگی خود را طی می کرد .    


تا روزی که باران بارید .   مثل این بود که درختهای بیدار شده در زیر باران ، استحمام می کنند و خود را می شویند از برای شرکت در جشن بهار و شکوفه ها .... در همان روز بر اثر فرو ریختن قطره های باران ، بارها و بارها نزدیک بود که از شاخه جدا شود و بیاُفتد .     حتی درختها و شاخه های اطرافش نیز ترسیده بودند .

برگ هم سرانجام نفهمید که درختها از اسرار او و آن دختر و پسرِ جوان ، خبر دارند یا نه؟؟  اما در همان روز و پس از فرو نشستن باران ، ابرهای بهاری از آسمان کناره گرفتند و در اُفق ، رنگین کمانی بس زیبا پدیدار شد و سپس انواری ازخورشیدِ عصرگاهی تابید .     صدای باغ ، همان صدای همیشگی بود .   کمی سکوت لرزان و صدای ملایم برگهای مُرده ای که با نسیم ، جا به جا می شدند و آواز بلبلانی که از جام بهار ، سرمست بودند و . . . . 

ناگهان صدای پاهایی از دور به گوش رسید ... قلبِ برگِ زرد لرزید .  چیزی در وجودِ پژمرده اش فرو ریخت.   یعنی ممکن بود که آن دو جوان آمده باشند؟؟  اگر بیایند ، عُمرش نیز به سر خواهد رسید.    آن صداها نزدیک و نزدیک تر شدند ... آری ، خودشان بودند .    همان دو جوان ... و دختر که با نگرانی به سوی برگ زرد نگاه می کرد ، با فریادی که معلوم نبود از سرِ شادمانی است یا شگفتی ، به هیجان آمد و برای لحظه ای برجای خود خشکش زد . 

پسر جوان نیز ایستاد و نگاه کرد ... آنها برگ را دیدند ... اما نمی دانستند  این همان برگی است که نشان کرده بودند یا برگ دیگری را می بینند که از قافله ی پاییز جدا مانده است؟   پس با دلهره و آرام به سوی برگ زرد آمدند و هنگامی که رسیدند ، ابتدا چشمهای خویش رابه او نزدیک کردند و خیلی زود فهمیدند که این ، همان برگی است که سینه اش را با سوراخی علامت گذاشته بودند تا بر شاخه بماند و نیاُفتد .     پسر جوان به گریه افتاد ... از سرِ شوق و شادمانی گریست ... و بعد دختر هم به گریه افتاد و با دستی لرزان ، برگ رااز شاخه جدا کرد و آن رابوسید .   در یک لحظه ، برگِ قصه ی ما زندگی اش به پایان رسید و در دستهای دختر جوان ، جانش را از دست داد .

در آن دقایق سکوتی سنگین ، باع را احاطه کرده بود .   حتی بلبلی از دور هم نمی خواند ... و چند کلاغ که بر روی درختها نشسته بودند ، انگار داشتند به همین جوانها نگاه می کردند ... شاید هم یکی از کلاغها همان کلاغی بود که قبلا با برگ زرد حرف زده بود .    رنگین کمان بارنگهایش درافق ، گم شد .    خورشید به پشت کوه بلند فرو نشست .   از شاخه ها و شکوفه ها که ساعاتی را در زیر باران گذرانده بودند ، قطره های آب می چکید ... و دختر جوان گریه میکرد و در دلش به این می اندیشید که اگر برگ زرد توانسته تا بهار بر شاخه بماند ، لابد از حکمت و اراده ی خداوندی بوده است که آنها به یکدیگر برسند .

مرد جوان به آرامی برگ زرد را از دستهای دختر گرفت و آن را با مهربانی لمس کرد و محتاطانه در جیب خود گذاشت و رفتند .    باغ ، اکنون احساس تنهایی می کرد .  مثل این که عزیزی را از دست داده باشد... کلاغها قارقار می کردند .   آوازشان آدم را به یاد غروب های غم انگیزِ پاییز می انداخت . . . و دیگر صدای هیچ بلبلی که از روی سرمستی بخواند به گوش نمی رسید .   


برگ زرد برای همیشه در لای یک کتاب قدیمی به خواب ابدی فرو رفت .   مرد جوانی که به آرزوی خود رسیده بود ، برگ را در آغوشِ کتابی نهاد که همواره در خانواده اش محبوبیت و احترام داشت ... تا  خاطره ی فداکاری و ایستادگی یک برگ را از یاد نبرد.     از آن سالها تاکنون ، باغ در اندیشه ی یک برگ زرد و پژمرده است که نخواست بر زمین فرو بیاُفتد .    باغ ، همواره به یاد اوست .   بارها باد و نسیم ملامتش کرده اند که : این همه برگ دیده ای و باز در فکرِ همان هستی؟؟ 

اما باغ چیزی نمی گوید ... بی صبرانه منتظر باران است که ببارد تا در پناه بارش قطره های باران ، قطره های اشکِ خودش را فرو بریزد .  

چه دلتنگیِ بزرگی دارد ، باغ؟؟!

برای یک ابر کوچک

از دیروز به دامنه ی کوهی که از جنگل پوشیده شده است پناه آورده ام و از صبح امروز ، شاهد بازی ابرها با قله و درختان هستم.   باد و باران به کار خود مشغولند ... اما ابرها که شاید برای مدتی طولانی و در گرمای تابستان  به ملاقات قله ها و جنگل نیامده اند با شوقی بی نظیر در میان درختان فرو می روند ... بیرون می آیند ... به سمت پایین سقوط کرده و سپس ، دوباره اوج می گیرند .... با اشتیاق بر سر قله ها دست می کشند و من در تماشای باران به این می اندیشم که پس از پایان تابستان ، این شوق پاییز است که انگار دارد با اشکهای اشتیاق خویش از انتظاری سخت و طولانی که جانش را در روزهای دراز تابستان بر لب رسانده ، سخن می گوید.

پاییز ، عاشق درختان و کوه و طبیعت است ... هر وقت می آید برایشان لباسهایی رنگارنگ ، هدیه می آورد و البته می داند که بالاخره  یک روز زمستان ، این لباس های زیبا را از تن درختان  بیرون کرده و آنها را برهنه می کند ... و آنگاه پیش از اینکه زمستان را فصل برهنگی طبیعت بنامند ، لباسی سفید را مانند یک چادر بر روی زمین می کشد و با دم سرد خود لالایی می خواند از برای خواباندن طبیعت ... تا انتظار رسیدن بهار را در خوابی عمیق و سنگین ، پشت سر بگذارند.


ابرها دارند همچنان می خرامند ... بازیگوشانه در آن بالاها می رقصند ... و با موسیقی باد هنرنمایی می کنند.

تو کجایی ، ابرک من؟  تو چه می کنی ؟  بر کدام قله ، دست می کشی؟  در گوش کدام جنگل دور ، خبر آمدن خزان را می گویی؟  هیچ می دانی که من در این سالها ، چقدر جفا کشیدم؟  روزهایم به سختی می گذرد ... هر روز جانم بیشتر می فرساید ... آرامشم را باد می برد ، خورشید تبخیر می کند و شب در سیاهی خود آن را می بلعد .   من باز هم به کوه و دامنه ها پناه آورده ام .  این عصر ، عصر من نیست .  موعد آزار و پریشانی من است.   زمانی برای گسستن ... بی هیچ اندیشه ای برای پیوستن...  در بامداد امروز یک بلبل وحشی را دیدم که بیجان بر ایوان خانه افتاده بود.

انگار زندگی دارد هر روز با همین نشانه ها مرا به نبودن ، ترغیب می کند ... تا دلم را بردارم و بروم خودم را در یک جغرافیای ناشناس ، گم کنم.   مثل همین حالا که تک و تنها از همه کس و همه جا دور افتاده ام.   آری ، تو کجایی ابرک عزیز من؟  آیا بادی می وزد تا به گردش بروی؟  آیا می توانی در شیب یک دره ، پایین بیایی و سپس با حمایت باد ، دوباره اوج بگیری؟  تو کجایی ؟  می توانی گهگاه ، سرت را به آسمان بسایی ؟  آیا در سکوت محبوب خویش راحتی؟  ابرک من ، خود را به دست باد بسپار ... سفر کن ... شاید به درختی پیر برسی .... امیدوارم که برسی ... آخر در جایی خواندم که درختان کهنسال برای ابرها قصه می گویند ... سعادت بزرگی است که یک پیر ، با چند قرن عمر ، برایت قصه بگوید .  حتما قصه هایش ، بی نظیر است .  با لبخند ، خودت را به دستان باد بسپار ... بگذار باد به خوشرویی و مهربانی ات ایمان بیاورد ... تا تو را ببرد و ببرد و ببرد که درختی چند صد ساله را ببینی و قصه اش را بشنوی و جهانت به رونق آید.

ابرک من ، سفر کن .... سلامم را به باد برسان و مراقب باش که چندان به زمین نزدیک نشوی.... اینجا و روی زمین ، خبری که شادی ببخشد و سرور بیافریند ، نیست ... در این خزان ، برایت زیباترین سفرها رابر فراز قله ها آرزو می کنم.

عبور از یک مرز؟!؟

دخترکان زیادی را دیده ایم که حتی در سنین طفولیت و پیش از آن که به دبستان بروند ، از لوازم آرایشی مادران خویش استفاده کرده و به طور پیدا یا پنهان در برابر آینه ، خود را بزک می کنند و گاه چهره ی خود را چنان می آرایند که سبب خنده ی دیگران می شوند .     برخی از این موجودات دوست داشتنی ممکن است توسط والدین ، تنبیه شوند و مورد مواخذه قرار بگیرند . . . ولی باز هم در فرصتی مناسب به سراغ رُژ لب و لوازمی از این قبیل رفته و با همه ی ناشیگری و شتابزدگی خویش ، آرایش می کنند و احتمالا از تنبیه و مواخذه و ملامت ، ابایی ندارند .     شاید در وجود این کودکان ، حس قوی تری برای "زن" شدن پدیدار باشد . ...   حسِ مادر شدن ، تمایل به ازدواج و حتی عشق ورزیدن به جنس مخالف و به دنیا آوردن نوزاد و وارد شدن به میدانهای جدی و پرمسوولیت زندگی !؟؟        این کودکان باید بیشتر مورد مراقبت قرار بگیرند و در سالهای طفولیت و دوران دبستان ، با راهنمایی و مشاوره و شیوه های دیگر ، چنان تربیت شوند که عطش و شتاب زیادشان برای ورود به دنیای زنان ، کنترل شده تا سرنوشت و آینده ی آنها به یک ازدواج زودرس و ناخواسته پیوند نخورد و مجبور نشوند در سنین پایین تر از بیست سالگی ، به حاملگی و بارداری تن در دهند . 

با این همه ، اشتیاق به ازدواج و زن یا مادر شدن ، یک احساس طبیعی و غریزی است که در نهادِ تمامی دختران سالم وجود دارد .    آنان وقتی به زفاف می روند و در عرض چند دقیقه به مقام زنانگی ارتقا پیدا می کنند ، دیگر آن موجودی که قبلا بودند ، نیستند .           خواسته ها و احساسات و حال و هوای دخترانه در روح شان ، تغییر خواهد یافت و پدرها و مادرهای آنها که عُمری با عزیزان خود زیسته اند در فردای شب زفاف به محض دیدنِ دلبند خویش و نگریستن به چهره و چشمهایشان خیلی خوب می فهمند که از این پس فرزندی دارند که یک "دختر" نیست ... او دیگر یک "زن" است . 

اکنون او از دنیای عروسک ها و بازیگوشی های خود بیرون آمده و جهان بینی متفاوتی دارد .        می تواند در باره ی مرد مورد علاقه ی خود به شدت حساس و حسود باشد و بر وی سخت بگیرد .        حال ازچهاردیواری اتاق خودبیرون آمده و می خواهد یک خانه را اداره کند . . . نگاهش به چیدمان وسایل منزل و حتی لباسهایی که در کُمد می گذارد ، تغییر کرده و با روزهای دختری به سرعت فاصله می گیرد .     ممکن است حتی برخی از دلبستگی ها و یا دوستان خود را کنار بگذارد ؟؟!    کوشش های او برای این که بتواند مردِ محبوبش را فتح کند بسیار جدی و قاطعانه است . . . و اینها یک زن جوان را با یک مرد جوان ، متمایز می کند .       چرا که پسرها معمولا پس از آن که به یک مرد تبدیل می شوند از دوستان و کارها و دلبستگی های قبلی خود دست بر نمی دارند و منتظرند تا همسرشان ، خود را با زندگی آنان تطبیق دهد .


چندی پیش از طریق فضای مجازی با دختری آشنا شدم که حسِ زنانه ی نیرومندی در نهادش بود .     در آن دوره  او سی سالگی خود را طی کرده و نمی توانست با کسانی که خواستگارِ وی بودند ازدواج کند .    در واقع آنها ویژگی هایی را که این دختر می خواست در اختیار نداشتند و همین ، کار را دشوار می کرد .    ظاهرا در یکی از روزهای جوانی به مردی دل بست و شیفته شد و او را عزیز دل نامید و ناگهان ، مرد جوان از دخترِ عاشق کناره گرفت و به تماسهای او پاسخ نگفت .       با اصرار از وی خواستم که به محل کار او برود و عزیز دلش را ببیند و آخرین حرفهایش را با او بزند.      دختر جوان تردید داشت ... شاید می هراسید از این که برود و بفهمد که عزیزش با کسی ازدواج کرده و برای همین ، خود را پنهان می دارد .     من به تشویق وی پرداختم و مُصِرانه از دختر خواستم که برود و او را ببیند . . . و سرانجام در یکی از روزهای اواسط پاییز ، رفت .        به گمانم بهترین لباس خویش را برتن کرده بود و عطری را زد که عزیز دلش دوست داشت  .     من بی صبرانه منتظر بودم که از ملاقاتش بازگردد تا ببینم چه کرده است ؟      فکر می کنم در تاریکی ابتدایی غروب ، پیامکی فرستاد که عزیزش ، ازدواج کرده و بابت همه ی گذشته ها از دختر جوان ، عُذر خواسته است ... آن مردِ جوان چیزی نداشت که بگوید و تنها ، شرمساری اش را در برابر دیدگان دختر عاشق ، نمایان کرد و سپس منتظر شد که او برای همیشه خداحافظی کند و برود . 

چیزی نگذشت که باز هم به مرد دیگری دل بست ... اما پس از مدتی ، همان مردرا که مشکلات فراوانی داشت رها کرد .    کم کم از وی خبری نشد و دیگر برای من چیزی نمی نوشت و درددلهایش با من به پایان رسید .       او دختر خوبی بود ... احساسات لطیف و پاکی داشت .... اما اکنون که به سرگذشت و ماجراهای او فکر می کنم ، می بینم که انسانی عجیب بود .     در طبقه ی همکف منزل پدری اش ، یک اتاق داشت که دخمه ی تنهایی و راحتی اش بود و جُز در مواقعِ صرف غذا با افراد خانواده ، تماس چندانی با والدین و خواهرانش نداشت .     عاشق غار تنهایی خود بود ... در همان اتاق ... با تعدادی کتاب و کامپیوتر و تلفن همراه... و تختخواب بیچاره ای که ناگزیر بود در اکثر اوقات شبانه روز ، وزنِ دختر را بر روی خود تحمل کند.       او وقتی فهمید که عزیزدلش ازدواج کرده و رفته است تا زندگی تازه اش را بسازد ، چندان ناراحت و غمگین نشد .     او دختری بود که علیرغم برخورداری از یک حس زنانه ی قدرتمند ، قادر نبود برای بیرون آمدن از دوران دختری خود تصمیم بگیرد و از جمله خانمهایی بود که می خواست تا حد ممکن در مرحله ی دخترانه ی زندگی خود باقی بماند و احتمالا برای همین از ازدواج مردِ محبوب خود ، سراسیمه نشد و به افسردگی و اندوه سنگین جدایی ، پناه نبُرد. 



در این یادداشت فقط خواستم بگویم که شوق فراوان برای رهایی از دوران دختری و "زن" شدن . . . و یا چسبیدن به دوران دختری و مقاومت در برابر "زن" شدن ، غیر عادی و اغلب زیانبار است .       مراقبت از دختربچه ها و پرورشِ درستِ این موجودات معصوم تا سنین نوجوانی ، بسیار اهمیت دارد و نباید از یاد بُرد که نادیده گرفتنِ احساسات و تمایلات دختربچه ها ، همواره می تواند در سنین نوجوانی و جوانی .... و یا تا سالهای میانسالی و پیری ، برای آنان مشکلات متعددی را رقم بزند.

می دانم که من فقط تجاربی از زندگی اندوخته ام و هیچ وقت برای آموختنِ علومی مانند روان شناسی به دانشگاه نرفته و ادعایی نیز ندارم ... اما تجاربی که زندگی به من اعطا کرد ، سبب شد تا چنین یادداشتی را بنویسم و امیدوار باشم که برای تعدادی از خوانندگانم مفید باشدو به کارشان آید .             چنین باد



بازی مرگ

بیمار بود و خسته و تکیده . . . و نشسته بود بر یک صندلی چرخدار . . . چهره اش را آثار یک درد کهنه ، در بر گرفته بود . . . با موهای ژولیده و چشمهایی که یک بیخوابی طولانی را در خود حمل می کرد ، در پشت پنجره نشسته بود و به تک درخت کوتاهی که در حیاط دیده می شد ، نگاه می کرد . 

به نظرش ، همان تک درخت در این دو سه سال اخیر ، اصلا رشد نکرده بود .    فکر می کرد آن گیاه بیچاره با دیدن یک مرد بیمار که هر روز از پشت پنجره به او می نگرد ، حال خوشی ندارد و نمی تواند رشد کند .       برای درخت ، تاسف می خورد و مطمئن بود گیاهی بدبخت است که می توانست در حیاط و پارک و دشتی ، زندگی کند . . . اما دستهای تقدیر او را به این حیاط کوچک آورده و اکنون محکوم است تا هر روز ، یک مرد بیمار و رو به مرگ را از پشت یک پنجره ببیند و غصه بخورد . 

اصرار داشت که درخت ، دعا می کند تا مرد بیمار هر چه زودتر بمیرد و بتواند قد بکشد و سرش را از دیوار ، بالاتر ببرد و شاخ و برگی در حیاط بیافشاند و سایه ای فراخ ، بگستراند .      شاید راست می گفت . . . در طول یک روز ، حتی گنجشکی هم به سراغ درخت نمی آمد . . . هیچ خبری نبود . 

تک درخت مانند کارمندانی که اخراج شده باشند در گوشه ی حیاط ایستاده بود و به نظر می رسید برای ادامه ی زندگی ، برنامه و راه حلی ندارد و باید همین طور بماند و روزها بگذرد تا ببیند چه پیش خواهد آمد؟      هوای عصرگاهی ، آرام آرام به سوی خنکی می رفت .    حیاط  را آب پاشی کردم و در پای درخت ، آن قدر آب ریختم تا حسابی سیراب شود .   مرد بیمار با بی تفاوتی نگاهم می کرد و اصلا برایش اهمیتی نداشت .    همیشه وقتی در عصر یک روز تابستانی ، حیاط و باغچه را آب پاشی کنی ، بوی خوشی همه جا را فرا می گیرد .   اما در باره ی آن حیاط و تک درخت ، چنین نبود .     هیچ بوی خوشی بلند نشد و من باز به قاب پنجره ای که مرد بیمار را در بر گرفته بود نگاهی انداختم و در دل به خود گفتم که : واقعا در همه جای این خانه ، نومیدی و دلمُردگی ، موج می زند . 

پس از اتمام ِ آب پاشی و در حالی که می خواستم به داخل خانه بروم ، لحظه ای ایستادم و به شاخه ها و برگهای درخت ، نگاهی انداختم .     از همه جای درخت ، آب می چکید . . . آری ، من به تمام شاخه هایش آب ، پاشیده بودم  . . . اما حسی جنون آمیز به من نهیب می زد که درخت دارد از فرصتی که پس از آب پاشی به دست آمده است ، استفاده می کند و زار زار می گرید . 


کمتر از یک دقیقه ی دیگر در کنار مرد بیمار بودم و با او سخن می گفتم ... اما او به ندرت ، نگاهم می کرد و پاسخ هایش را با اکراه بر زبان می آورد و همچنان به تک درخت و آن سوی شیشه های پنجره ، می نگریست . 

گفتم : می شود کمی به خودت بیایی و یک کار تازه انجام بدهی؟

گفت : نمی توانم ... در اندیشه ی مرگ هستم و منتظرم که از راه برسد .

گفتم : ممکن است تا سالها منتظر باشی و مرگ ، نیاید . 

گفت : می دانم ... دارد نامردی می کند و با این که می داند من در رنج و عذابم ، نمی آید . 

گفتم :  سالها پیش و در یک روز سرد  ، در ایستگاهی دور افتاده  ، منتظر قطار بودم .   می دانستم که تا کمتر از یک ساعت دیگر خواهد رسید .  اما تاخیر کرد و من در ایستگاه ماندم و ماندم ... به گمانم پنج ساعت تاخیر داشت و من در آن ساعت ها فقط به سرما مشغول بودم و گاهی با فروشنده ی بلیط و یکی از کارکنانی که آنجا بود ، جر و بحث کردم و چیز دیگری عایدم نشد .   چند سال بعد یک دوست را دیدم و تصاویری از مناظر زیبای برفی را نشانم داد که براستی حیرت انگیز بود .   وقتی فهمیدم او نیز یک بار در همان ایستگاه بوده و قطار ، تاخیر کرده ، متعجب شدم .  دوست من به جای این که بر روی یک نیمکت سرد در سالن انتظار بنشیند و سرما به جسم وی ، آزار برساند با دوربینی معمولی به عکسبرداری از ساختمان ایستگاه و ریل ها و طبیعت اطراف پرداخته بود . 

گفت : دوست تو بیکار بود ... آدم بیکار بالاخره خودش را به نحوی سرگرم می کند ... یا با دعوا و درگیری ... یا با عکسبرداری ... حالا اگر یک دختر زیبای تنها در ایستگاه بود و به مصاحبت کسی نیاز داشت ، نه تو دعوا می کردی و نه آن دوست تو ، عکسبرداری ؟!

گفتم : شاید حق با تو باشد .  ولی تو چرا در این خانه ، فقط به مرگ فکر می کنی و هیچ کار دیگری انجام نمی دهی؟  الان شرایط تو مثل شرایطی است که در ایستگاه قطار برای من و دوستم پیش آمد . 

گفت : اینجا هیچ چیزی نیست که فکرم را از موضوع مرگ باز دارد ... حتی مدتهاست که تلویزیون را روشن نکرده ام و به رادیو و هر چیزی که برای اطلاع رسانی باشد ، اهمیت نمی دهم .   اصلا دنیا و اتفاقاتش برایم مهم نیست ... 

گفتم : در دنیا ، غیر از مرگ هم چیزهای دیگری برای ما وجود دارد . 

گفت : همه اش برای سرگرمی و بازی و مسخره است .    ما به هر حال باید تمامی این جنگها و امیدها و نومیدی ها و خوشی ها و ناکامی ها را برای دنیا بگذاریم و برویم . 

گفتم : از کجا معلوم که اتفاقات و کارهای ما در دنیا ، بعد از مرگ هم با ما باشد و رهایمان نکند؟

گفت : نیست ... وقتی که مُردی و رفتی ، تازه خواهی فهمید که دنیا فقط مثل یک خواب بود .  برای آنها که بیشتر ماندند ، این خواب ، طولانی تر است و برای آنها که عمری کوتاه داشتند ، این خواب ، کوتاه خواهد بود . . . برای کسانی که بدبخت بودند ، این خواب ، مثل کابوس و برای آنان که خوشبخت و مرفه بودند ، مانند یک رویاست. 

گفتم : از قرار معلوم ، خیلی به این چیزها فکر کردی ؟

گفت : بله ، من از دو سال پیش ، قرار است که بمیرم . . . در این دو سال ، فقط به مرگ و رفتن و پایان دنیا فکر کرده ام . 

گفتم : مرگ یک حقیقت است .  اما شاید همین حقیقت تلخ ، تا سالها به سراغ تو نیاید . 

گفت : دردم از همین است ... همین حالا ، مرگ دارد از میان جوانها و کودکان و کسانی که هزاران دلیل برای زندگی دارند ، قربانی می گیرد و مرا از یاد برده است .  حتی سالمندانی که در آسایشگاهها هستند و آرزوی مرگ می کنند و کسی در طول سال از آنها سراغی نمی گیرد ، فقط دارند انتظار می کشند و مرگشان در نمی رسد . 

گفتم : تا حالا به خودکشی فکر کرده ای؟

گفت : بله ، هزاران بار . . . اما خودکشی نیازمند شهامت است ... و نمی دانم که چرا من این شهامت را ندارم؟! 

گفتم : شاید به خاطر کورسویی از امید است که هنوز در اعماق جان تو وجود دارد و از آن بی خبری؟! 

گفت : چرند نگو ... در دنیای ما معجزه ، رُخ نمی دهد .   هیچ معجزه ای اتفاق نمی افتد و این ، خیالی باطل است که گمان کنی یک شب به خواب بروی و اندر آن ظلمت شب ، آب حیاتت بدهند .  همه ی کسانی مانند حافظ و دیگران که از عشق و زندگی و امید سرودند،  سرانجام از دنیا گذشتند و اکنون سالهاست که در گور تنهایی خود خفته اند .

گفتم : بیا و به کسی که خیلی دوستش داری ، زنگ بزن و صدایش را بشنو .

گفت : نه ، کسی را دوست ندارم . . . و کسی هم مرا دوست ندارد .  من در این سالها به تماسهای تلفنی جواب نمی دهم  و اگر هم کسی بخواهد در را بزند ، باز نمی کنم .  همان مردی که درازای حقوق ماهیانه به من سر می زند و کارهای جزیی مرا انجام می دهد و خرید می کند ، کلید دارد و بیشتر اوقات نمی فهمم  چه وقت آمده و چه وقت  رفته است؟

گفتم : از روی صندلی چرخدارت برخیز و با عصا راه بیفت . . . تا با هم برویم کمی بگردیم .  می توانم تو را به جنگل و دریا ببرم ... ببرمت به هر جایی که پر از آرامش است .   اصلا بیا برویم به همان ایستگاه قطار و از ریلها و طبیعت اطراف  ، عکس بگیریم .   شاید در همان جا یک زن زیبا در انتظار دیدنت باشد . . . زنی که بخواهد مردی بیمار و ناامید را با محبت خود ، شفا دهد . 

گفت : هیچ زنی ، چنین نخواهد کرد ... زنها محبت می کنند تا محبت ببینند .   صبوری می کنند تا یکی دلشان را گرم کند .   من مثل تنوری هستم که برای همیشه خاموش شده و دیگر روشن نمی شود . 


ناگهان صدای زنگ در به گوش آمد . . . ناخودآگاه خواستم برخیزم و در را باز کنم که مرد بیمار ، اجازه نداد .    اما کسی که در می زد ، دست بردار نبود و مرتبا زنگ را به صدا در می آورد .   مرد بیمار ، کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید . . . و من همچنان تلاش می کردم تا متقاعدش کنم که در را به روی آن کس ، بگشایم . 

مطمئن بودم کسی که پشت در ایستاده ، اطمینان دارد که صاحبخانه هست و دارد برای باز کردن در ، تعلل می کند .     عاقبت بی آنکه اجازه ی قطعی مرد بیمار را بگیرم به سوی در رفتم و گفتم : کیه؟    صدایی خشک و زمخت از آن سوی در جواب داد : مرگ ؟!!

مرد بیمار هم آن صدا را شنیده بود و به شدت جا خورد . . . چند لحظه ، هر دو بلاتکلیف ماندیم و سرانجام با اشاره ی مرد که اکنون از روی صندلی چرخدار خود بلند شده بود و با زحمت و درد راه می رفت ، در را باز کردم . . . اما در میان بُهت و ناباوری ما ، کسی را ندیدیم .   صدایی که خود را "مرگ" معرفی کرد، دیگر نبود . 


دقایقی بعد ، من و مرد بیمار با حالی عجیب در اتاق ، نشسته بودیم . . . هر دو ناباورانه به هم می نگریستیم .   

گفتم: حتما خودش بود ... همان که سالها در انتظارش بودی . 

گفت : مسخره است . . . یعنی حتما باید از در می آمد ؟؟   من که می دانم او از هرراهی می تواند وارد شود ... حتی از دیوارهای فولادی نیز در یک لحظه می گذرد و اصلا برایش کاری ندارد .   این چه بازی مضحکی بود که برایم به راه انداخت؟ 

گقتم : لابد برای هر کسی ، یک شیوه و راهی را بر می گزیند و تو به اشتباه ، اجازه ندادی که در را به رویش باز کنم . 

در این اثنا ، تلفن زنگ زد ... و ما هر دو با تعجب و اضطراب به یکدیگر ، نگاه کردیم .   این دفعه منتظر مرد بیمار نماندم  و برخاستم و گوشی را برداشتم .

همان صدای خشک و زمخت از آن سوی خط داشت حرف می زد . . . و من بر خود می لرزیدم . 

صدای خشک و زمخت گفت : من بارها آمدم و در زدم و کسی در را باز نکرد .  

من و من کنان گفتم : آخر از کجا باید می دانست که مرگ به سراغش آمده؟

صدای خشک و زمخت گفت : از بعضی دیوارها و حصارها نمی توان گذشت ... حتی من نیز نمی توانم از برخی موانع بگذرم .  شما اسمش را می خواهید تقدیر بگذارید .  درست است که من در همه جا هستم و دچار هیچ مانع و سدی نمی شوم .   ولی بنا بر دلایلی که نمی توانم گفت ، باید برای هر کسی ، شیوه ای را اختیار کنی .   به آن مرد بیمار بگو همه چیز  دست من نیست .   

صدای آن سوی تلفن ، قطع شد و من گوشی را گذاشتم .   مرد بیمار سرآسیمه شده بود و حال بدتری داشت .   انگار افسوس می خورد که چرا در را به روی مهمانی که برایش رهایی آورده بود ، باز نکرده است ؟     



مدتها گذشت و هر وقت ، کسی تلفن می کرد و یا در می زد ، مرد بیمار با صندلی چرخدار خود به راه می افتاد و پاسخ می گفت و یا این که در را می گشود ... اما صداهای آن سوی خط تلفن و یا کسانی که به سراغش می آمدند ، روح خسته اش را به عذابی سخت ، مبتلا می کرد و در این رفت و آمدها و تماسها از مرگ ، اثر و خبری نبود . 

آری ، مدتها گذشت ... شاید چیزی در حدود سه سال سپری شد و مرگ نیامد . . . و تک درخت حیاط کم کم تکیده تر شد و یک روز برای همیشه به خشکی گرفتار آمد و روحش از دنیای کوچکی که داشت پر کشید . . . و مرد بیمار با نگاه مغموم خویش در پشت پنجره ماند و درد کشید و حسرت بُرد و مرگ باز هم نیامد . 

اینک به تک درختی که مُرده بود ، غبطه می خورد ... و به دیوارهای ترک خورده ای که زیبایی و استحکامی نداشتند .     توانش روز به روز بیشتر به تحلیل می رفت و با این وجود ، در را به روی کسانی که می آمدند ، باز می کرد و به تماسهای تلفنی ، جواب می داد . 


در یک روز بهاری و مطبوع که آدمها برای دید و بازدید عید نوروز از خانه ها بیرون می آمدند ، خبر رسید که مرد بیمار ، بالاخره خودش را راحت کرد .   او سرانجام شهامتی یافت و توانست خودش را بکُشد تا بیش از این ، در انتظار مرگ نماند .   


افشار

در ابتدای جوانی  ، وسایل و اسباب مختصری برداشت و روستایش را ترک کرد و کوهها و دره ها را پشت سر گذاشت و به شهر کوچکی  ، دل بست و  همان جا ماندگار شد .  

                     آهنگری را آموخت و داس و چاقو و تبر می ساخت و با پُتک بر سندان می کوفت تا آهن را به شکلی که می خواست و می خواستند ، در آورد . 

روح لطیف و پاکش ناچار بود در برابر کوره ی آهنگری و با صدای خشک و آزار دهنده ی پُتک و آهن  ، رنج ببرد و در حسرت هوای مه آلود کوهستان و خنکای آب چشمه ها افسوس بخورد .     با تلاش و تقلای فراوان  باغی خرید در حوالی همان شهر کوچک ... تا با نگریستن به بوته های چای و درختهای مرکبات  ، یاد دیار پدری را زنده نگاه دارد و سپس دلش خوش بود به همان باغ که درآمدی اندک داشت و فقط می توانست برای مرد آهنگر ، فراغتی باشد در میان غوغایی که شهر بر دوش احساس وی نهاده بود . 

افشار  ، مردی ریز جثه بود ... اما دستهایی بزرگ و نیرومند داشت و هر وقت با مرد دیگری دست می داد ، بلافاصله  طرف مقابل می فهمید که او مرد رنج و زندگی و زحمت است .   در طول سالهای بسیار ، همه ی دلخوشی افشار ، همان باغ بود .  .  .  برای او تفرجگاهی محسوب می شد و گاه به تنهایی در باغ می ایستاد و با درختها  و بوته های چای درددل می کرد ... و هنوز کسی نمی داند به آنها چه می گفت ؟              اما در سالی  ، هوا نامهربانی کرد و از بارش های بهاری خبری نشد و بوته های چای  به تدریج سوختند و در همان ایام ، افشار به باغ محبوب خود سر می زد و با بوته ها سخن می گفت و اشک می ریخت . . . و باز کسی ندانست که مرد آهنگر به باغ و درختها و بوته ها چه گفته است؟                    کم کم افشار به پیری رسید و ابتدا چشمها و سپس ، دستها و بازوانش سُستی گرفت و از کوفتن پُتک بر سندان آهنگری باز ماند و ناگزیر شد که دکان را به فرزندش بسپارد و خود به خانه نشینی روی آورد .      کمبود درآمد و کسادی بازار آهنگری سبب شد تا به فکر چاره ای باشد از برای امرار معاش و تامین مخارج زندگی . . . و از آنجا که بیمه و حقوق بازنشستگی در کار نبود ، به فکر افتاد تا باغ زیبایش را بفروشد .

چند روز قبل ، به قیمتی ناچیز باغش را فروخت و همه ی امیدهایش را برای مصاحبت با درختها و پرنده ها و بوته ها از دست داد .     مطمئنا  در روزهای آینده  ،گاه و بیگاه و با احتیاط  و دور از چشمهای صاحب جدید به آن باغ سر می زند و از فاصله ای مطمئن به تماشای محبوبش خواهد ایستاد تا یقین یابد که حال درختها و بوته ها خوب است .

افشار ، زاده ی کوه بود و آورده ی ابر ... مثل نیما که وقتی از یوش و زادگاه خود دور شد تا ابد در حسرت همان روستا  ، نغمه ها ساز کرد و دستها به هم سایید .                نمی دانم  در این ایام باقیمانده ی عُمر ، افشار چگونه بر دلتنگی های خویش ، غلبه خواهد کرد؟   اما می دانم که همه ی ما وقتی به باغ و طبیعت و جوی آب و پرنده و درخت و کوه و کویر و دریا می رسیم ، دلمان آرام می شود و آشوب هایی که در زندگی شهری بر جان ما مسلط شده ، فرو می ریزد .       زیرا نیاکان و پدران ما از قرنها پیش در طبیعت و در اَشکالی از زندگی روستایی زیسته اند و شاید تا سالهای میانی قرن بیستم ، زیستن در مکانهایی که از سرسبزی و طبیعت ، نشانی ندارد غیرممکن به نظر می آمد .      اما سرانجام ، انسان به جایی رسید که مُدرنیته و زندگی ماشینی  ،  او را در چنگال هایش اسیر کرد .    حال بگذار آدمها تا می توانند در جوار آسمانخراشها و بُرجها و ساختمانهای غول پیکر ، پارک بسازند ... بگذار برای یادآوری سرسبزی طبیعت در خانه ها و بناها ، گلهای آپارتمانی  پرورش دهند .

تصور می کنم همان طور که رُباتهای انسان نما ساخته اند ، این گلهای آپارتمانی نیز رُباتهای درخت نما هستند و به هیچ دردی نمی خورند .    انسان به اصل ِ خویش دلبستگی دارد ... به اصالتی که در نهاد اوست ... مانند پدران و نیاکان خویش  ، مشتاق است به هوای طبیعت و صدای باد و نغمه های نسیم و بازیگوشی ابرها و زیبایی فصل ها . . . انسانِ امروز ، آشفته است ... در تعطیلات  ، تن می سپارد به راه بندان های عذاب آور تا پس از آن همه خستگی و سردرگمی بتواند کوه و جنگل و دریا را ببیند و باز خیلی زود برگردد به میان ِ حصارهای سنگی و سیمانی ...  و نگاهش را بدوزد به گلهای بی احساس در آپارتمان ... و یا نگاه کند به زیبایی های طبیعت که در قاب تلویزیون ، نشانش می دهند .  .   . و این داستان سرگشتگی انسان در عصر ماست که زاده ی کوه بود و روزی غفلت کرد و برای تفریح و تفرج بر  ابری نشست و ناگهان بادی سخت وزید و ابر ، از کوهستان جدا ماند و به دره ها و پایین دست ، سقوط کرد و انسان  ، در شیبی  . . . در کناره ی سنگی . . . در حاشیه ی چمنزاری ... به پایین افتاد و سپس فهمید که از اصل و زادگاه خویش جدا اُفتاده است .              تجربه نشان  می دهد که انسانها در کنار هم  و در گروههای خانوادگی و دوستانه ، چندان با طبیعت مهربان نیستند .    اما اگر فارغ از قیل و قال همراهان و به تنهایی ، پای در طبیعت بگذارند ، حس شگفت انگیزی خواهند یافت و از هر چیزی که در پیرامون آنهاست ، انرژی فراوانی را به دست می آورند .      ای کاش هر کدام از ما مثل افشار ، یک باغ سرسبز و زیبا داشتیم  تا در طول سالها به آن دل می بستیم و همان باغ ، می شد سنگ صبور ما . . . و گاه برایش درددل می کردیم ... و گاه برای غصه هایی که داشت اشک می ریختیم  ... و روزی که از این جهان می رفتیم ، همان باغ را برای فرزندان خود به یادگار می نهادیم .


چقدر خوب می شد که افشار می توانست باغش را برای همیشه نگاه دارد و در این روزهای پیری ، غصه نخورد .    چشمهای اندوهگین افشار و نگاه غمبارش از پشت شیشه ی عینکش مرا لحظه ای رها نمی کند .