این آدم های برفی

امروز در حاشیه ی جنگل ایستادم و به درختهایی که از برف ، لباسی سفید پوشیده بودند ، نگاه می کردم.    سه نفر در فاصله ای دورتر با اشتیاق و شادی ، آدم برفی می ساختند و چیزی نگذشت که کلاه و شال گردن و پالتوی خود را بر آدم برفی پوشاندند تا عکس بگیرند.   البته با شاخه های شکسته و خٌرده های چوب برای آدم برفی ، چشم و دهان و دماغ هم درست کردند و لذت می بردند .     با گامهایی آرام به سوی آنها رفتم و با لبخند در شادی شان شریک شدم .     یکی از آنان سلام کرد و گفت : شما هم بیایید با ما عکس بگیرید .     گفتم : ممنون ، شما بگیرید .     دیگری گفت : به هر حال زحمت کشیدیم و آدم برفی درست کردیم  ، دلمون می خواد شما هم با ما باشید .

گفتم : از آدمهای برفی خوشم نمی آد .    همان اولی با تعجب گفت: چرا آخه؟   حس کردم که بقیه نیز کنجکاوند تا دلیلم را بدانند .    گفتم : آدمهای برفی منو یادِ آدمهایی میندازن که در اطراف ما هستند و هر کاری هم بکنی ، باز هم عاطفه ای ندارند تا قلب شون رو گرم کنه . برای همین ، خیلی زود از بین میرن .  آدم های برفی که در زندگی و دنیای ما هستند ، خیلی زود تنها میشن ... چون کسی نیست دوست شون داشته باشه ... و این خودش می تونه آدمهای سرد رو از پا در بیاره .  

هر سه تعجب کردند و به فکر فرو رفتند .  سپس اسم هایی را به یاد یکدیگر آوردند و من فهمیدم که آنها نیز در زندگی خود آدم های سرد و برفی دیده اند و دل خوشی از آنان ندارند .   دلم نیامد که بیش ازاین دچارِ فلسفه ی آدم های برفی شوند و شادی و اشتیاق شان را بیاشوبم . 

با علاقه گفتم : حالا آدم های برفی رو بی خیال ... بیایید با هم یه عکس یادگاری بگیریم ... ببخشید ، من فقط یهویی یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم .  مهم نیست .

عکس گرفتیم و آنها خواستند بروند به رستورانی در همان نزدیکی و چیزی بخورند .  یک پسر جوان و دو دختر بودند .  اصرار داشتند که با آنها همراه شوم ...  عذر خواستم و به شوخی گفتم : شما برید . من از آدم برفی شما مراقبت می کنم تا احساس تنهایی نکنه . 



آنها رفتند و من در کنار آدم برفی ایستادم .  دیگر شال و کلاه و پالتو نداشت ... چون آن سه جوان ، پس از گرفتن عکس های یادگاری ، وسایل خود را برداشته بودند .   اکنون آدم برفی ، فقط با چند تکه چوب و شاخه ، دهان و دماغ و چشمهایی داشت .   ظاهرا یک آدم بود . . . اما سرد و فراموش شده و تنها . . . 

زمستان را دوست دارم .  برای شادی هایی که با برف می آورد .  برای آن که این فصل پیر و اخمو با گشاده دستی اجازه می دهد تا جوانان ، جوانی کنند .   ذوق و شوق کودکان و بچه ها را می بیند و مانند پدربزرگی که زندگی سختی داشته است در روزهای آفتابیِ خود به روی آنها می خندد .   خنده هایش همیشه در پشت شعاعِ آفتاب زمستانی پنهان است . . . پدربزرگ های خسته و مغرور که بداخلاق به نظر می رسند ، خنده ها و گریه های خود را از کوچکترها پنهان می کنند و همین چیزهاست که زمستان را دوست داشتنی می کند .   اگر فقر و درد و گرسنگی و بیچارگی هم در زمستان دیدیم ، باید بدانیم که عده ای از ما برای دیگران خواسته ایم . 

عده ای از ما که مثل همان آدم های برفی از احساس و عاطفه ، تهی مانده ایم و چیزی نیست تا درون ما را گرم کند .   عده ای از ما که بر زبان ، دغدغه ی انسانیت داریم و نمی دانیم که حرف ها و شعارها ، فقرا و گرسنگان را نمی پوشاند و سیر نمی کند .     زمستان همیشه می آید تا آدم های برفی در پیرامون خود را بشناسیم و امید ببندیم به روزگاری که هوا گرم تر شود و آن آدم های سرد ، لحظه به لحظه کوچک تر شده و از بین بروند.  



 *** به زودی و باز هم از زمستان خواهم نوشت . این فصل همواره مرا به وجد می آورد . . . و همواره با رفتن خود ، دلتنگم می کند . 

آرزوها

وقتی یک گزارشگر رادیویی و یا تلویزیونی ، میکروفون رادر برابر صورتِ آدمها می گیرد و از آنان می پرسد که : چه آرزویی دارید؟ حالم بد می شود .    آخر کسی چه می داند که من و تو چه آرزوهایی داریم؟ آیا می شود همه ی آرزوهای خود را بر زبان بیاوریم؟  متاسفانه بسیاری از آرزوهای ما مانند رازهایی هستند که باید آنها را تا ابد با کسی نگفت و به گور بٌرد .    انسان ، موجودی شگفت انگیز و قدرتمند است . . . و یکی از دلایل آن نیز همین است که می تواند آرزو کند .   هر قدر قوه ی تخیل آدمی قوی تر و مرتبه ی شخصیتی او بالاتر باشد ، آرزوهایش نیز بیش از هر زمان دیگر ، محال و غیرممکن خواهد بود.   زیباترین و بهترین آرزوهای بشری را شاعران و نویسندگان و هنرمندان بزرگ از خود بر جای نهاده اند و دریغ و درد که تمامی آن آرزوها دارند در لابلای کتابها و موزه ها و گالری ها و گنجینه ها ، خاک می خورند و می پوسند. 

           آرزوی من دراین حال ، آن است که نفتکش سانچی ، به سلامت بازگردد و در کنار اسکله ، پهلو بگیرد .  .  . هواپیماهایی که قبلا سقوط کرده اند با مسافرانی شاد که پروازی خوب را پشت سر گذاشته اند در فرودگاهِ مقصد بر زمین بنشینند . . . آرزوی من این است که مترسک ها را از مزارع و کشتزارها بردارند و این همه در زیر باران و آفتاب و سرما بر پاهای ناتوان و سست خودنایستند . زیرا سالهاست که هیچ پرنده ای از آنها نمی هراسد و فقط دارند تحقیر می شوند . . . آرزوی من این است که رفقای دوران جنگ را ببینم . همان کسانی را که بی خداحافظی رفتند و هرگز نیامدند تا با هم آخرین حرفها را بزنیم . . . آرزوی من این است که دروغهایم را از همه ی کسانی که به آنان گفتم ، پس بگیرم و عذر بخواهم . . . آرزوی من این است که به سال های نوجوانی برگردم و هیچ شعر و ترانه ی عاشقانه ای را نه بخوانم و نه بشنوم . . . آن وقت تصوری گٌنگ پیدا خواهم کرد از عشق که در دنیا ملال می آورد و دردی است بی درمان . . . و مانند دارویی است که برای مدتی کوتاه ، حالت را بهتر می کند و سپس تو را از شدت درد بر زمین می کوبد و گاه به کٌما می برد .                 آرزوی من این است که انسانهای رنج دیده بتوانند برای آنان که دردی را حس نکرده اند ، رنج و زخم را ترجمه کنند و مرهمی بسازند برای بشریت تا زخمهایشان ، التیام یابد .    آرزوی من این است که عده ای در جهان با کلماتی نظیر : آزادی و عدالت و برابری ، بازی نکنند و زیستن در شادی و رضایت ، برای انسانها در اندازه های یک آرمان دست نیافتنی باقی نماند .   آرزوی من این است که درختان همواره بر پا بایستند و از طمعِ تبرها و اره ها مصون بمانند .   آرزوی من این است که به کودکی های خود بازگردم و قد نکشم .  کودک بمانم تا همیشه و بیشتر از آنچه کودکان می دانند ، چیزی ندانم .   



آری ، آرزوهای من بسیار است و نمی توانم همه را دراین صفحه نوشت .   فایده ای هم ندارد .  این آرزوها مثل خوابهایی است که تعبیر نخواهد شد ... و چقدر اندوهبار است که اقرار کنم : بسیاری ازآرزوهای ما در صورتی ممکن می شود که زمان به عقب بازگردد . . . و این خود محال ترین چیزی است که حتی در تصور من و ما نمی گنجد.

عشق ، دریا ، دروغ

در یک شهرِ کوچک و ساحلی چند قهوه خانه بود که اغلبِ اوقات ، صیادان در آن مکانها جمع می شدند .   اما بزرگترین قهوه خانه در آن بندر ، همیشه شلوغ بود و عده ی زیادی از صیادانی که پیر شده بودند در ساعاتِ مختلف به پاتوقی می آمدند که از جوانی خود در آن خاطره ها داشتند .        این قهوه خانه ، قدیمی ترین پاتوقِ صیادان بود و در روزگاری که هنوز اینجا را به عنوان یک شهر نمی شناختند و بیشتر به بندری کوچک و متروک شباهت داشت ، مردانی را که از ماهیگیری و دریا و طوفان و تورها و قایق ها خاطرات و حرفهای زیادی داشتند به خود جلب می کرد .     آن حرفها و خاطرات سبب می شد تا همواره صیادانِ جوان به قهوه خانه ی بزرگ بروند تا از پیران و مردانِ باتجربه ، خاطرات و حرفهایشان را بشنوند و آنها را به یاد بسپارند . . . شاید روزی ، روزگاری در صید و دریانوردی و زندگی به کارشان بیاید . 
من برای اولین بار در حدود بیست سال قبل به آن قهوه خانه رفتم .    در آخرین روز از آذر ماه  و در حالی که قصد داشتم از آن شهر کوچک ، تعدادی عکس بگیرم به قهوه خانه ای که در باره اش گفتم ، وارد شدم .    تصور می کنم که ساعت هنوز به ده نرسیده بود . . . یک صبح زیبا با بارش دانه های درشت برف و دریایی که طوفانی و خشمگین بود ، مرا به شدت مجذوب کرد .    مردان زیادی در قهوه خانه جمع آمده بودند .   مردانی که کلاه و لباسهای آنان  به خوبی نشان می داد که شغل شان صیادی است.     در سی اُم آذر ماه اتفاق عجیبی در قهوه خانه می افتاد . . . مسابقه ای برگزار می کردند و هر کس که وارد می شد ، باید در آن روز فقط دروغ می گفت و حرفی به راستی و درستی بر زبان نمی آورد .    قدیمی ها و پیرمردها می گفتند که شاید از پنجاه سال قبل ، این مسابقه را در آخرین روز از ماه آذر در قهوه خانه برگزار می کنند و این مسابقه به سُنت و مراسمی تبدیل شده است که باعث می شود از مدتها قبل در فکر خویش ، دروغهایی را بسازیم و آنها را در روزِ مسابقه برای رفقا و حاضران بگوییم .      این دروغها ، گاه بسیار خنده دار و بامزه بود و فضایی شاد را در قهوه خانه ایجاد می کرد .     هر کسی که به عمد و یا به اشتباه ، سخنی راست بر زبان می آورد باید بلافاصله مبلغی را به عنوانِ جریمه به صاحب قهوه خانه می پرداخت و معمولا صاحب مغازه از همان پول ، دیگران را به دیزی و چای مجانی دعوت می کرد.     برای من بسیار حیرت انگیز بود که این ، چگونه مسابقه ای است؟؟     نمی توانستم درک کنم ... و نمی دانستم این کار برای مردانی که در سی اُم آذر ماه به قهوه خانه می آیند ، چه لطفی دارد؟     من در بین آنان غریبه بودم . . . و این سبب می شد تا افراد ، کمتر حرف بزنند و چیزی بگویند .       اما رفته رفته به حضورم عادت کردند و وقتی فهمیدند به مسابقه ای که برگزار می کنند علاقه دارم ، حرفهای شان گٌل انداخت و ساعتی نگذشت که دروغها و صدای خنده های شان همه ی فضای قهوه خانه را در بر گرفت . 

می گفتند : دیشب توی این طوفان ، تک و تنها زدم به دریا و موجها قایقم رو شکستند و من هم داشتم غرق می شدم .  اما یهو احساس کردم که تنم روی یک صفحه ی بزرگ قرار گرفته و بالا اومدم و بالا اومدم . خلاصه فهمیدم روی  یه زیردریایی هستم .  اونها منو با دوربین دیده بودند و نجاتم دادند . بعد رفتم توی زیردریایی و باهاشون نشستم و حرف زدم و کلی خوش گذشت . لباسهای منو خشک کردند و بعدش هم آدرس دادم و منو آوردند نزدیک بندر پیاده کردند و با یه قایق بزرگ ، منو رسوندند به ساحل و قول دادند یه ناهار میان خونه مون ؟!  اگه یه وقت در نزدیکی ساحل ، زیردریایی دیدید ، نترسید . با من کار دارند . . . . . من بالاخره دیشب زنم رو اونقدر کتک زدم تا مُرد و راحت شدم .  همسایه ها زنگ زدند به پلیس و مامورها اومدند و تا منو دیدند ، فهمیدند که باز هم با زنم دعوا کردم .   خلاصه بیسیم زدند و آمبولانس اومد و جسد رو برداشتند و بُردند و رییس شون بهم گفت که خداییش خیلی صبر و تحمل کردی و دندون رو جیگر گذاشتی و این همه سال ، تحملش کردی .  منم بهت حق میدم که زنت رو بزنی و بکُشی .  آخه اون زن بود یا تمساح؟  صد رحمت به تمساح ؟!  اصلا هر وقت شما دعواتون می شد و همسایه ها زنگ می زدند و ما میومدیم ، دلمون برات می سوخت و بارها قاضیهای کشیک هم وقتی ماجرا رو از ما می شنیدند ، مرتباٌ می گفتند که پس چرا این مرد بی عُرضه ، نمی زنه زنیکه رو نمی کُشه؟  الان همه خوشحال میشن که بفهمند تو بالاخره موفق شدی اون زنیکه رو بکشی و راحت بشی.  یعنی همه راحت شدیم . همه ی مامورها و قاضی ها و همسایه ها و فک و فامیل و اهالی این منطقه و مهمتر از همه ، خودت . . . من یه مدتی با رفقای جنوبی خودم در آبهای خلیج فارس و دریای عمان ، صیادی می کردم .  یادمه ما چند روز و چند شب روی آب بودیم و هوا خیلی خراب بود و لنج ما هم خراب شد .   تلاطم دریا و تکانهای لنج و وحشتِ گم شدن در وسط موجها باعث شد که نتونیم بخوابیم .  خیلی خسته شدیم و راهی هم نبود . به هر حال یه روزقاطی کردم و پریدم توی آب و به خودم گفتم که بالاخره ازاینجا موندن که بهتره !؟   نگو ، می افتم توی تله ی یه نهنگ ؟؟   یه نهنگ بیست متری اومد و منو قورت داد و رفتم توی معده اش؟   عجب جای باحالی بود .  اول از همه دور و برِ لوزالمعده و پانکراسِ نهنگ یه جای نرم و راحت پیدا کردم و گرفتم خوابیدم .   شاید دو سه روز خواب بودم . وقتی بلند شدم  مثل بچه ای بودم که تازه از شکم مادرش در اومده .   راحت و سر حال و قبراق شدم.  بعد رفتم به سمت گلوی نهنگ و همونجا موندم و قلقلکش دادم و حیوون ، افتاد به سرفه ؟!    این قدر قلقلکش دادم تا حالت تهوع پیدا کرد .  مثل ما که اگه انگشت کنیم توی گلوی خودمون ، میاریم بالا ؟!   به هر حال نهنگ بیچاره استفراغ کرد و منم با آت و آشغالهایی که توی معده اش بود ، پرت شدم بیرون ؟!  هیچی دیگه ، با شنا خودمو رسوندم به ساحل و نجات پیدا کردم . . . . . . 


       دروغ ها و خالی بندیهای مردانی که در قهوه خانه بودند گاه بسیار شیرین و شنیدنی بودو گاه ، مانند سوهان روح می شد و دیگران را از روی عصبانیت و بی حوصلگی می خنداند .   این نشان می داد که آدمها بعضاٌ در دروغ پردازی استعداد دارند و برخی نیز اصلا نمی توانند دروغی بسازند که دیگران را شاد کرده و یا حتی سبب شود که آنها باورشان کنند.     اگرچه در بینِ دروغ پردازان ، آنها که مستعد و آماده بودند بیشتر می گفتند و کسانی که چیز مهمی برای تفریح و خوشآمدِ رفیقان نداشتند ، گوش می کردند و اغلب شنونده بودند .     دقایقی به ظهر باقی مانده بود که مردی ژولیده و غمگین به قهوه خانه آمد و همگان با ورود او از حرفهای خود دست کشیدند و تازه وارد را تشویق کردند که بیاید و دروغی برای شان بگوید.    مرد غمگین و ژولیده را "عاشق" خطاب می کردند . . . و من از مردِ بغل دستی خود شنیدم که عاشق در جوانی ، صیادی می کرد و انسانی ورزیده و توانمند بود و در همان سالها دل سپُرد به دختری که با خانواده اش از تهران به اینجا آمده بودند و پدرش که به ریاستِ شیلات در این بندر منصوب شده  ، ناگزیر بودتا با خانواده اش به خانه ای بزرگ در نزدیکی دریا  نقل مکان کند . . . روزی در ساحل ، مرد جوان ، دختر رییس شیلات  را می بیند و دل می دهد و دیوانه وار عاشقِ دختر زیبای تهرانی می شود.        آنها مدتی در بندر می مانند و سپس بار دیگربه تهران بازمی گردند و قلبِ عاشق می شکند و دیگر دست و دلش به کار نمی رود و از صید باز می ماند و گاه برای چند روزدر بندر دیده نمی شود .    ماهها بدین منوال می گذرد و والدینِ مرد عاشق به فاصله ای اندک از یکدیگر میمیرند و تنهایی اش دو چندان می شودو از آن پس رغبت نمی کند تا به خانه ی خالی پدری برود .  او به ناچار در ساحل و در زیر آسمان ، زندگی را ادامه می دهد . . . تا این که صاحبِ همین قهوه خانه او را فرا می خواند و پناهش می دهد و از همان موقع ، عاشق بر روی یکی از تخت های دکان ، شب را به روزمی رساند و در آن جا گهگاه چیزی می خورد تا از گرسنگی نمیرد.     مردها می گفتندکه اغلب در شب های مهتابی و یا درشب هایی که دریا طوفانی است تا نزدیکی های صبح بر روی شن های ساحل می نشیند و به دریا نگاه می کند و با موجها و آب ، حرف می زند .  می گفتند که بعضی وقتها آوازهایی می خواند که بسیار سوزناک است و گاه چنان می گرید و ناله می کند که  دلِ هر شنونده ای را به لرزه می افکند. 
در آن روز که مسابقه ی دروغگویی و دروغ پردازی در هوای برفیِ سی اُم آذر ماه داغ بود ، مرد عاشق را نیز به شرکت در مسابقه فراخواندند .    او بی حوصله و غمگین بود.   از چشمهایش اندوهی می تراوید که قلب انسان را مُچاله می کرد.  اما برای آنها که در سالهای بسیار او رادیده بودند و می شناختند ، آن حُزن و اندوه ، عادی به نظر می رسید و برای همین بود که با اصرار از وی می خواستند چند کلمه بگوید .    اگرچه همه می دانستند که او پولی در بساط ندارد تا در صورت باخت ، جریمه بپردازد .   اما بااین همه ، دوست داشتند که عاشق نیز برای آنها دروغی بگوید . . . ولو چند کلمه . . . یا چند جمله ی کوتاه ؟!    سماجت و اصرارِ حاضران ، عاشق را وادار می کردتا سرانجام تن در دهد .   هوای بیرون به شدت سردبود و برف همچنان می بارید .   وانگهی ، وقتِ ناهار بود و مرد عاشق باید لقمه ای می خورد و جایی هم نداشت تا دراین سرما به آنجا پناه ببرد .   مردانی که در قهوه خانه بودند او را در محاصره داشتند .   اصرار می کردند ، سماجت به خرج می دادند و  اصلاٌ از او دست نمی کشیدند .  
مردِ غمگین ساکت بود .  حرفی نمی زد . . . اما نشانه ای ازاستیصال در چهره اش نبود .    تقریبا همه ی آنهایی که اصرار می کردند ، خاموش شدند .   منتظر بودند تا او لب بگشاید و چیزی بگوید.   در سکوتِ قهوه خانه یکی از صیادانِ پیر ، عاشق رابه روح پدر و مادرش قسم داد تا چیزی بگوید .    گفت : براتعلی ، دل ما رو نشکن. . . و من تازه فهمیدم که اسمِ مرد عاشق ، براتعلی است .     سکوت ، سنگین تر شد .   صدای غُلغُلِ آب در سماورها به گوش می رسید .   یک نفر شیشه ی یکی ازپنجره ها را که در برابرم قرار داشت با دست پاک کرد .   دریا را دیدم که باز خشمگین بود و موجهایش را با غضب به ساحل می آورد.   براتعلی نیز مثل من از همان جایی که شیشه ، پاک شده بود به دریا نگاه می کرد .   نمی دانم با خودش چه فکر می کرد؟!   نفسی تازه کرد و بغل دستی اش به آرامی گفت : زود باش دیگه ، فقط یادت باشه که دروغ بگی. 
عاشق به مردهای اطراف خود که منتظر و مشتاق بودند نگاهی کرد .   از آن نگاهها ، محبت و علاقه می تراوید .   براتعلی می دانست که همه دوستش دارند .  پس سرانجام لب باز کرد و با صدایی آرام و دلنشین گفت :  عاشق بشی ، جوون میشی .  پیشرفت می کنی .  کار و بارت سکه میشه .  می تونی توی قصر زندگی کنی .  ثروتمند میشی .  اما بذارید یه چیزی بهتون بگم . . . به جوونها بگم که عشق ، خوبه ... عالیه ... اما تا میتونید ، عاشق نشید. 
براتعلی دیگر چیزی نگفت و ساکت شد .  همه برایش کف زدند و چند نفر از حاضران او را بوسیدند و مقدار زیادی اسکناس بر روی میزی که براتعلی در پشت آن  نشسته بود ریختند و در واقع به عاشق ، انعام دادند .     مرد عاشق لحظه ای به اسکناسها نگاهی انداخت و بعد چشمهایش را دوخت به پنجره  . . . انگارداشت باز هم به دریا نگاه می کرد .  دریایی که در طول سالهای زیاد ، همراز او بود ، به آوازهای سوزناکش گوش داده بود و ناله ها و گریه هایش را به یاد داشت. 
در همان دقایق من داشتم به حرفهای براتعلی فکر می کردم .  می دانستم برای مردانی که او را به حرف زدن تشویق کردند ، اهمیتی نداشت که وی با معیارهای مسابقه پیش برود و حتما دروغ بگوید .  اما به هر حال براتعلی در باره ی عشق ، چیزهایی گفته بود . . . و من نمی دانستم که آن حرفها دروغ بود یا نه؟؟


سالهای زیادی از آن روز گذشت .  در یکی از روزهای آذر ماه گذشته به همان بندر رفتم .   قهوه خانه ای که قبلا براتعلی را در آن یافته بودم  به زحمت پیدا کردم .    خیابان های جدید و مغازه ها و بازارهایی که در نزدیکی ساحل ساخته بودند ، سبب می شد تا برای یافتنِ قهوه خانه دچار دردسر شوم .    حتی برای چند دقیقه ناامید شدم .  گمان کردم که بیهوده دارم جستجو می کنم و حتما قهوه خانه را فرو ریخته اند و اثری از آن باقی نمانده است .     در همین تردیدها و نگرانی ها به سر می بٌردم که ناگهان مردی را با لباس صیادی دیدم .   در جلوی مغازه ای ایستاده بود و سیگار می کشید و به عابران و رهگذران نگاه می کرد .      با سرعت به سوی او رفتم و از همان قهوه خانه پرسیدم .   از جایی که هر سال در آخرین روز آذر ماه ، مسابقه ی خالی بندی در آن برگزارمی کردند .    مرد صیاد لبخندی زد و گفت : بله ، هنوز هم اون قهوه خونه هست . صاحبش چند ساله که فوت کرده و پسر و دامادش اونجا رو می چرخونند .    پرسیدم : براتعلی؟ براتعلی رو می شناسی؟ اون هم هست؟   صیاد با همان لبخند ، سرش را تکان داد و گفت : آره ، اون هم هست . مثل سابق ... اما دیگه پیر شده بنده خدا ؟!! 
نشانی را از آن مرد پرسیدم و در خیابانی جدید الاحداث که به طور مستقیم به سوی ساحل می رفت ، رانندگی کردم تا بالاخره توانستم قهوه خانه را پس ازاین همه سال دوباره ببینم.   مغازه ، چندان فرقی نکرده بود .  فقط دیوارهای بیرونی اش را با سنگ سفید پوشانده  و رنگ پنجره ها را نیز تغییر داده بودند .   اگرچه از آن تخت ها و نیمکت ها و میزهای قدیمی و چوبی دیگر اثری نبود .   رفتم و داخل شدم .  مردی سی و چند ساله را دیدم و پیرمردی ژولیده و خسته را که در انتهای قهوه خانه روی یک صندلی ، کز کرده بود و داشت به دریا می نگریست.    مرد جوان تعارف کرد و من با تشکر گفتم که : اگر زحمتی نیست ، یه استکان چای می خواستم .  سپس به همان مرد جوان گفتم : براتعلی رو کجا می تونم ببینم؟   این سوال او را تا حدی شگفت زده کرد .    لحظه ای به چشمهایم خیره شد و گفت : همون آقا که کنار پنجره نشسته ، براتعلی هست . اونو می شناسید؟   گفتم : خیلی وقت پیش دیدمش ... اما انگار حالا پیر شده ... و دیگر چیزی نگفت و چیزی نگفتم . . . و رفتم در کنار پیرمرد خسته و روی صندلی نشستم .    نگاهی به من انداخت .   شاید با خودش فکر می کرد که دراین دکانِ به این بزرگی ، چرا من باید بروم و در انتهای مغازه و در کنار او بنشینم . 
به سلام من پاسخی نگفت .  نگاهش مثل همان روزی که دیده بودمش ، غم داشت .   به او گفتم که قبلا در همین قهوه خانه او را  دیده ام .  از آن روز و حرفهایی که در باره ی عشق زده بود ، سخن گفتم .   اما فقط گهگاه سرش را بالا می آورد و نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت .   اندکی گذشت و من فکر کردم که براتعلی به زوال عقل و یا آلزایمر مبتلا شده است و نمی تواند چیزی در پاسخم بگوید .     اما اشتباه می کردم .  چیزی نگذشت که گفت: تو رو یادم میآد .     گفتم : اون روز گفتی که عشق ، آدمو جوون و ثروتمند میکنه؟!  من فهمیدم که داری دروغ میگی . چون داشتی توی مسابقه شرکت می کردی.
براتعلی حرفی نزد .  به بخاری که ازاستکان چایِ من بلند می شد ، چشم دوخته بود.   سرش را جنباند و نفسِ عمیقی کشید.   بعد از پشت شیشه به دریا نگاه کرد و به آرامی گفت: نه ، راست و دروغ نداره. باید ببینی که عشق باهات چیکار میکنه؟  عشق هر کاری باهات بکنه ، خوبه .  میتونه تو رو برسونه به خوشبختی و شادی ... میتونه بدبخت و بیچاره ات کنه .  فرقی نداره ... مهم اینه که در عمرت ، عشق رو تجربه کنی .... عاشق بشی ... طعم عشق رو بچشی .   من  تا همین چندی پیش ، کلی زمین دراین بندر داشتم.  از پدرم ارث بُردم .  اگه زمین ها رو می فروختم یه عالمه پول گیرم میومد . همه ی مردمِ این بندر هم می دونند .  ولی من اینطوری هم از زندگی راضی ام .  الان هم بی نیازم . چه فرقی می کنه؟   من عاشق شدم ، مچاله ام کرد ، دلم شکست ، ناله ها کردم ، شبهای زیادی رو تا صبح نخوابیدم ، اصلا شده که چند روز و چند شب نتونستم بخوابم ... اما میگم که مهم نیست.   خیلی ها در این بندر یه زندگی معمولی داشتند . زن و بچه و خونه و ماشین و پول و همه چیز ... ولی کسی اونها رو یادشون نمی مونه .   مثلا تو ... این همه راه اومدی که براتعلیِ عاشق رو ببینی .  عاشق ،  همیشه مورد توجه هست .  محبت هایی هم که این مردم به من کردند برای همون عاشقی بود. . . بعضیها میگن که دلشون سوخته ... نه ، چرنده .  الان هم توی این قهوه خونه می خوابم . صاحبِ قبلی اینجا که مٌرد ، داماد و پسرش اومدن و مغازه رو تو دستشون گرفتند . من همون روزِ اول بهشون گفتم که دیگه ازقهوه خونه میرم .   هر دوتاشون داد و بیداد کردند . مخالفت کردند . گفتند تو شناسنامه ی این قهوه خونه هستی . نمیذاریم بری .  منم موندم و مدتی گذشت و همین اواخر ، تموم زمینهای خودمو به اسمشون زدم .  فکر کردم باید جواب محبت هاشونو یه طوری بدم .  الان اونها شرمنده اند . اما من فکر می کنم که دو تا پسر جوون و خوب دارم و دلم بهشون گرمه .  آره ، من اون روز دروغ نگفتم .  عشق ، آدمو ثروتمند می کنه ؟!!
من متحیر و مبهوت مانده بودم از حرفهای براتعلی ... او چقدر شگفت انگیز بود؟  با هم چشم دوختیم به دریای آرام و آبی ... سکوت کردیم و دقایقی سپری شد .   گفتم : براتعلی ، اون مسابقه ی دروغگویی چی شد؟    گفت : هیچی ، تعطیلش کردند . چند ساله که دیگه تعطیل شده ... کار به جایی رسیده بود که سالی چند بار اون مسابقه رو اجرا می کردند .  اما کم کم از رونق افتاد .  چون دروغ و دروغگویی و لاف زدن ، حتی اگر برای تفریح هم باشه بعد ازمدتی حالِ آدمها رو به هم میزنه . اون وقت کم کم از خودت و دیگرانی که دارند دروغ میگن ، متنفر میشی .       باز هم سکوت کردیم .   باز هم دریا بود و پنجره ای که ما در پشت آن به دریا نگاه می کردیم.   مطمئن بودم که رازهای دیگری در سینه ی براتعلی است .  اما می دانستم که در تنهایی خویش راحت تر است و احتمالا  اگر با من حرفهایی زده ، برای آن بود که دلم را نشکند . چون حس کردم از دیدنم خوشحال بود . . . از دیدن کسی که کیلومترها آمده و بعد از این همه سال ، فقط برای دیدن  مردی عاشق به این بندر بازگشته بود . 

       از قهوه خانه بیرون آمدم  و اندکی به سوی دریا رفتم .  ابرهای خاکستری و سیاه بر فراز دریا دیده می شدند .  دریا موج داشت و لحظه به لحظه بر بلندیِ موجها افزوده می شد .   براتعلی داشت به سوی دریا می رفت .  حتما می خواست با دریای متلاطم و ناآرام حرف بزند و برای دریا آوازهای سوزناک بخواند .  به نظرم دریا و براتعلی ، دردها و بیقراری های یکدیگر را خوب می فهمیدند .  شاید برای این که هر دو عزیزانی را از دست داده بودند .   براتعلی ، دختر زیبای رییس شیلات را ... و دریا ، صیادانی را که به سوی اُفق رفته بودند تا ماهی بگیرند و هرگز بازنگشتند . 

عشقِ کارتُن خواب

دیشب باران می بارید .  نم نم و ملایم ... صدای باران ، مانند یک آهنگ قدیمی است .   زیبا و فوق العاده  . . . و چنان است که هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شوی و همواره برای انسان ، الهام بخش و خیال انگیز خواهد بود .      تفاوت بزرگِ ترانه ی باران با یک ترانه ی زیبا و دلپذیر در این است که گاه باید مدتها منتظر بمانی تا آسمان ببارد و ترانه ی مورد علاقه ات را بشنوی  . . . اما ترانه های دیگر را می شود از طُرُق  مختلف شنید و هر کدام را از گوشه ی یک آرشیو بیرون آورد و لذت بُرد .

اما نمی خواهم داستان باران را بنویسم .   می خواهم از عشق ، چیزی بگویم .    آری ، دیشب در زیر نم نم باران و در یک آرامش کم نظیر در باران به نیمه شب رسیدم .   خیابان داشت خستگی خود را در می کرد .  نفس می کشید در یک خلوت پاییزی و سرد و مثل شبهای دیگر تلاش می کرد تا آن همه صدای ناهنجار را که در روز به گوشهایش تحمیل کرده بودند ، فراموش کند .    در حالِ قدم زدن بودم که به یک بانک رسیدم .  بر بالای پله های ورودیِ بانک ، مردی ژولیده و خسته و پریشان بر روی کارتُن نشسته بود و به نظر می رسید که خسته است و می خواهد بخوابد .    چیزی در او بود که مرا وادار کرد تا بایستم  . . . گفتم : شام خوردی؟ کمی بالاتر یه پیتزافروشی هست . می تونم برات غذا بخرم .             مردِ ژولیده و خسته به سردی نگاهم کرد و گفت : چیزی نمی خوام . 

چه صدای مهربانی داشت ؟؟!    به او نزدیک شدم و گفتم: خیلی وقته روی کارتُن می خوابی؟        جواب داد : نه ، اولین شبی هست که اومدم روی کارتُن بخوابم . 

کنجکاوی ام بیشتر شد . . .  گفتم : یعنی تا دیشب برای خودت خونه و زندگی داشتی؟    دلش نمی خواست جوابم را بدهد .   سرش را پایین انداخت و با بی حوصلگی به آن سوی خیابان نگاه کرد.    گفتم : می تونم بپرسم که شغلی داشتی یا نه؟       حس کردم که باز هم نمی خواهد چیزی بگوید .   دستپاچه شدم .   دلم می خواست حرف بزند و صدای مهربانش را دوباره بشنوم .    گفتم : پس می تونی لااقل ، اسم خودت رو به من بگی؟

مکث کرد ... آمد بگوید و درنگ کرد .   نگاهش رابه من دوخت و انگار با سکوت از تردیدهایش گفت  .       من بیتابانه از او خواهش کردم که حداقل ، اسمش را بگوید . 

باز هم مکث کرد و لحظاتی گذشت .   گفت : اگر اسمم رو بگم باور نمی کنی من کی هستم .      گفتم : نه ، باور می کنم . لطفا بگو .

دوباره به آن سوی خیابان نگاه کرد و سپس چشمش را دوخت به بازی قطرات باران بر پیاده رو . . . گفت : باشه ، میگم .  من عشق هستم . 

شگفت زده شدم ... شاید هم خنده ام گرفته بود .  شاید برای لحظه ای از خاطرم گذشت که او فقط یک دیوانه است .   اما جدیتِ چهره اش و زیبایی صدایش مرا شگفت زده کرد و نتوانستم چیزی بگویم .             گفت : بله ، من عشق هستم . اما در گذرِ زمان ، هر بار به شکل و شمایلی درمیام .  گاهی به شکلِ قطره ی اشکی هستم . گاهی به شکل یک تکه ابری که باید بباره .  گاهی به شکلِ زنی تنها که داره در زیر بارون راه میره .  گاهی در شکل و شمایلِ انسانی که برای فرزندش فداکاری می کنه .  گاهی به شکل یک گُل در قلب بیابانی خشک و گاهی به شکلِ تک درختی که توی یه دشت ، تنها مونده و داره عاشقانه آرزو می کنه که یک پرنده ی خسته بیاد و روی شاخه اش بشینه .   خلاصه من همیشه به یک شکل نیستم .    

نمی دانم چرا باورش کردم؟!   صدای زیبایش در دل من نشست .  تصور می کردم این صدا و این مرد را از سالهای دور تا به امروز می شناسم .   اما نتوانستم چیز خاصی بگویم و سوال دیگری از وی بپرسم . . .  فقط گفتم : چرا الان به شکلِ یه بی خانمان و کارتُن خواب در اومدی؟

گفت : مدتهاست که عشق ، پناه و پناهگاهی نداره . اون عشق های رویایی الان توی افسانه ها هستند .  اون آدمهایی که عاشق شدند و برای همیشه عاشق موندند .  اون گذشتها ، اون خطر کردنها ، اون بی خوابیها ، اون اشکهای شوق و اشتیاق ، اون فداکاری ها ، اون گریه های پنهانی و خیلی چیزها و اتفاقات دیگه که قبلا از عشق حکایت داشتند و الان دیگه نمیشه اونها رو دید .  آدمها در خیلی از مواقع فکر می کنند که عاشق شدند و بعدا با گذشت زمان می فهمند که فقط به کسی ، عادت کرده بودند .

گفتم : تو واقعا همون عشقی هستی که لیلی و مجنون رو معروف کرد ؟ 

گفت : بله ، من عمرم زیاده ... از ابتدای خلقت بودم و تا انتهای دنیا هم خواهم بود .  اما این روزها بیمارم ، تب دارم ، حالم خوش نیست . 

گفتم : اما این روزها خیلی ها دارند از تو میگن .  ترانه های زیادی برات می سازند .  اشعار زیادی در وصفِ تو می نویسند .  دارند باز هم از تو می خونند . 

گفت : بله ، چون نمیشه منو از یاد بُرد . اما در این روزها میشه به من پایبند نبود .  میشه از من گذشت و رفت . ولی انسان هیچ وقت نمی تونه منو فراموش کنه . 

مرد ژولیده دیگر چیزی نگفت .   من روی پله ی ورودیِ بانک  سراسیمه بودم .  بلند شدم و ایستادم .  به مردِ خسته و ژولیده پشت کردم و محو تماشای باران شدم و بعد نگاه کردم به برگهای زردی که گاه و بیگاه بر زمین می افتادند .   کمی دورتر ، رفتگری  در پیاده رو و زیر باران داشت برگها را جارو می کرد .  شاید از پاییز و برگهای زردی که کارش را زیاد و خسته اش می کردند ، دل خوشی نداشت .    در این افکار بودم که ناگهان برگشتم و با شگفتی دیدم که هیچ اثری از مرد ژولیده و خسته نیست . 

به اطراف نگاه انداختم و با نگاهم او را جُستم .   هیچ ردی و یا اثری از وی پیدا نبود .   حتی آن کارتُنی را که قرار بود بر رویش بخوابد ، ندیدم . 

سعی کردم که صدایش را به یاد بیاورم .   سعی کردم حرفهایش را دوباره مرور کنم .    یعنی او واقعا ، خودِ عشق بود؟  هر روز به شکل و شمایلی درمی آمد و مردم او را هیچ وقت نمی شناختند؟!    اکنون او به چه شکلی در آمده بود؟   آیا پرنده ای شده و پریده بود تا بر بالای درختی بنشیند و زیر باران کز کند؟   آیا خودش را سپرده بود به دست های باد تا در خیابانها بگردد و جای دنجِ دیگری را بیابد ؟؟   آیا تبدیل شده بود به اشکِ انسانی تنها در این نیمه شب؟    

فردا چه می خواست بکند؟  تبدیل می شد به ابری سفید و می لغزید در شیبِ یک کوه؟  به یاد فرهاد . . . همان که کوه را شکافته بود به عشقِ شیرین؟   آیا می خواست به شمایلِ مردی در بیاید و بر پشتِ اسبی بنشیند و در صحرا بتازد و برود در پی سرنوشتی نامعلوم؟   نمی دانم ... شاید هم می خواست در زورقی پیر بنشیند و در میان تلاطم دریا ، خویش را بیافکند در آب  . . . نه ، او خود را غرق نمی کرد .   خودش به من گفت که جهان ، هرگز از وی تهی نمی ماند .  خودش گفت که از ابتدا تا انتهای جهان بوده و خواهد بود .   خودش گفت که آدمها به او تمایل دارند ، به او می اندیشند ... اما در این روزگار به او پایبند نمی مانند؟!

براستی اگر به عشق ، پایدار نمی مانیم ، پس  برای چه او هنوز در جهان ما زندگی می کند؟   چرا برای ما نگران است ؟  چرا در گوشه ی خیابان می خوابد؟  چرا سرما می خورد؟  اشک می شود و می چکد؟  ابر می شود و می بارد؟   آیا او هنوز به ما امیدهایی بسته است؟؟

یک خبر تازه

دوستان و خوانندگان عزیزم


با سلام       مجموعه داستانهای کوتاه من برای اولین بار در قالب کتابی مشتمل بر یکصد و دوازده صفحه توسط نشر ایلیا (ناشر برتر در سال 1394) منتشر و روانه ی بازار شد .             باید تاکید کنم که به علت عدم امکانات کافی در توزیع برای شهرستانها  ، فعلا می توانید در تهران و در فروشگاه نشر چشمه ,واقع در خیابان کریم خان ، این کتاب را خریداری کنید .         چنانچه تمایل دارید از راههای دیگر این کتاب را تهیه بفرمایید می توانید در بخش "ارسال پیغام به مدیر" خواسته و یا هر گونه نظر خود را اعلام بفرمایید .                    با سپاس : صادق هزاری