معجزه ی تماشا

سال گذشته، همین روزها بود که شبی را در کومه ی شکارچیان مرغابی گذراندم. آنها در سیاهی مطلق شب و با رعایت سکوت در کمین می مانند تا دسته های مرغابی با احساس امنیت در این آبگیرها فرود آیند و سپس مردان شکارچی با کشیدن تورهای مخصوص، این پرندگان زیبا را به دام بیاندازند.

من پیش از آن که راهی شوم دعا می کردم که لااقل امشب از شکار و صید، خبری نباشد. نمی خواستم آن موجودات زیبا را در دام ببینم و صدای شان را در اسارت بشنوم. خوشبختانه بخت با من یار بود و ما در کومه ی صیادی شام خوردیم و اوقاتی را به گپ و گفت گذراندیم و هر چند دقیقه یک بار ، صیادی بلند می شد و با احتیاط و آرام از کومه بیرون می رفت و وقتی بر می گشت با نومیدی از اینکه مرغابی ها نیامدند سخن می گفت و این داستان تا نیمه های شب ادامه داشت . . . تا این که همگی به رخوت خواب آلودگی گرفتار آمدند و یکی بعد از دیگری خوابیدند و مرا تنها گذاشتند تا با شادمانی به بیرون از کومه، به ظلمت شب و ستاره های بی شمار پناه ببرم و بنشینم به تماشای شکوه یک شب سرد و پاییزی که انگار دسته های مرغابی را از آن منطقه تارانده بود. دقایقی گذشت و من حسرت بردم به این که چرا فرصت های ما در زندگی برای تماشای این همه زیبایی در زندگی، اندک است؟ ما به دنیا می آییم و در کشور خود، هزاران جای زیبا و مظاهر شگفت انگیز طبیعت را نمی بینیم . به خارج از ایران رفتن هم به کلی پول و روادید و بلیط و گذرنامه محتاج است که هزاران نفر ناچارند از خیر آن نیز برای همیشه بگذرند و در چرخه ای از یک زندگی تکراری، عمر را سپری کنند.

آن شب من نخوابیدم . مشغول شدم به مه رقیقی که روی آبگیر، غلت می خورد و صدای چند اردک که در دور دست ها سروصدا می کردند و هزاران ستاره ای که در آسمان شب سوسو می زدند . گاه به داخل کومه می رفتم تا استکانی چای بخورم و کمی گرم شوم. صدای خُروپف مردان ناامید شکارچی را می شنیدم و با رضایت، دوباره به بیرون از کومه می آمدم تا آن همه شکوه و زیبایی را از نو ببینم و می دانستم که شبی مانند آن را به زودی نخواهم دید و حتی ممکن است تا ابد، چنان فرصتی فراهم نیاید تا دوباره در کومه ای باشم و مرغابی ها نیایند و به مهمانی سکوت و شب و ستاره ها بشتابم.  آری، فرصت های ما برای دیدن اندک است. ما در زندگی امروز اغلب خیابان و ماشین و دیوار و برج و آسمانخراش می بینیم و نمی دانم کسی هست تا پس از مرگ از ما بپرسد: دنیا را به قاعده دیدی؟

اگر این همه شگفتی و زیبایی که در نزدیکی ماست،بیهوده آفریده شده ، پس انسان به عنوان اشرف مخلوقات چرا باید در میان دیوارها و این همه صدای اگزوز خودروها زندگی کند و از آن شگفتی ها بهره ای نبرد؟ اگرچه قدری پیشرفت کرده ایم. راه شمال را یاد گرفته ایم و اگر بشود در آنجا ویلا می خریم و می سازیم و اجاره می کنیم و طبیعت و اکوسیستم را در نواحی مختلف آن سامان بر هم می زنیم تا اگر روزی پرسیدند: تماشا کردی؟ دیدی؟  ما زود بگوییم که بله، شمال را خوب دیدم و کسی نیست برای آن همه زباله ها و آلودگی که دارد شمال را خفه می کند دل بسوزاند.

ما  هنوز حتی قطعه ای از کویر لوت را ندیدیم ... و هزاران جای دیگر که سرشارند از زیبایی و ما همه ی آنها را رها کردیم و به شمال چسبیدیم. بگذریم، به لطف بیماری کرونا هم مسافرت ها محدود شده و ثانیه ها و دقیقه ها دارند مثل برق و باد می گذرند و عمر در حال گذر است و کسی نمی داند برای تماشا و دیدن، چقدر فرصت داریم؟   من این روزها، بیشتر از هر وقت دیگر ملولم. مجالی برای تماشا پیش نمی آید. آدم ها به دلیل کرونا از هم فاصله گرفته اند و شگفتی ها و زیبایی های دنیا با همه ی ابهت شان، گویی تنها مانده اند. ما که به یک کومه ی کوچک چوبی هم دل مان خوش بود. نمی دانم چرا آن هم از دست رفت؟

همان ابتدا

ابتدا یک شادی کوچک بود که در قلب ما مثل یک پرنده ی کوچک، بال بال می زد. بید مجنون و بزرگی که در کنارش بودم، نگاه می کرد و وقتی باد ملایمی در شاخ و برگش می پیچید، آواز غم انگیزی می خواند که به نظرم اصلا عجیب نبود. به خودم می گفتم که اگر بید مجنون، آواز حزن آلود نخواند، پس کدام یک از درختان باید ترانه های غمگنانه بخواند؟ سالهایی گذشت و من باز هم در کنار بید بزرگ خسته ایستاده ام. شوق پاییزی ندارد. حتی وقتی باد در شاخ و برگش می پیچد، صدای آوازش به گوش نمی آید.

به او تکیه زدم... دلم گرفته بود. همین امروز غروب ... دلم هوای گریه داشت. بید گفت: ابتدا یک شادی کوچک بود؟ یک هیجان ساده؟ یک نگاه کوتاه؟ 

چیزی نداشتم که بگویم. گیسوانش را در باد پریشان کرد. هوا بوی باران و علف می داد. بید گفت: من می خواهم بخوابم. وقتی برگهایم زرد شد، وقتی برگریزان مرا دیدی، چند عکس بگیر که در بهار نشانم بدهی.  اکنون برو، تو با همان شادی کوچک و با همان  چشمها و نگاه کوتاه، عاشق شدی. حالا وقت غم های بزرگ است. وقت رنج بردن و موعدی  برای نالیدن و دم بر نیاوردن. پس از سکوتی کوتاه زیر لب گفت: از اولش فقط یک شادی کوچک بود؟ هان؟

چشمهایش را بست و خوابید.

بازگشت از استودیو

قرار بود آن همه پروژکتور و دوربین در استودیویی بزرگ را برای مصاحبه با او روشن کنند تا بیاید و مقابل مجری برنامه بنشیند و مصاحبه کند و از کارها و گذشته و کارهایش بگوید. تا کنون برای گفتگو در یک برنامه ی تلویزیونی دعوت نشده بود. وقتی تماس گرفتند و دعوتش کردند در پوست خود نمی گنجید و از همان ابتدا به این فکر فرو رفت که کدام لباس را از توی کُمد بیرون بیاورد تا برای مصاحبه بپوشد؟ گاهی استرس و هیجانش خیلی زیاد می شد. در حال راه رفتن و یا موقعی که بر روی مبل کهنه اش نشسته بود و یا هنگام غذا خوردن به مطالبی فکر می کرد که بهتر است در برنامه بگوید و خدا می داند که بارها، حرف هایش را مرور کرده و به دفعات، آنها را تغییر داده بود تا در گفتگوی تلویزیونی خوش بدرخشد و مردم از تماشای برنامه، راضی شوند.  حتی گاه به این موضوع فکر می کرد که شاید با پخش این مصاحبه برای کارهای خوب و با دستمزد بالا از وی دعوت کنند تا به اوضاع مالی در زندگی اش، رنگ و لعابی بدهد .   کفش هایش را از گنجه در آورد و آنها را در چندین نوبت واکس زد تا حسابی برق بیفتند تا مبادا کهنگی کفش ها در برابر دیدگان تماشاچیان لو برود . 

بارها کُمد لباس هایش را برای پیدا کردن لباسی مناسب زیر و رو کرد و چیزی نیافت . سرآسیمه و نگران و با اضطراب این کار را دیوانه وار و حتی در نیمه های شب نیز انجام می داد و موفق نمی شد. یک روز قبل از آن که به استودیو برود، دست به دامن مرد همسایه شد و لباسی از او قرض گرفت تا آبرو داری کند و با ظاهری مناسب بر روی صفحه ی جادویی نمایان شود. قرار بود خودرویی در ساعتی مقرر به دنبالش بیاید و او را به صداوسیما ببرد. . . ساعت از هشت شب گذشته بود و می دانست که تا ساعت ده، فرصت دارد که بر روی صندلی میهمان بنشیند و گفتگو را با سوالات مجری آغاز کند. 

می دانست اگر در مسیر، ترافیک هم باشد ، باز یک ساعت قبل از شروع مصاحبه در محل، حاضر خواهد شد . اما دلهره هایش به او نهیب می زد که اگر دیر برسد، چه؟ اگر ماشین پنچر کند یا تصادفی در راه اتفاق بیفتد، چی؟ خودش هم نمی دانست که چرا تا به این اندازه باید استرس و دلشوره داشته باشد؟ بارها به خودش گفته بود : این همه آدم در روز به استودیوها می روند و مصاحبه می کنند و اتفاقی نمی افتد. پس چرا من تا به این حد باید دلواپسی داشته باشم؟ به هر کسی که می شناخت، اطلاع داده بود که در فلان ساعت و در فلان شب، از فلان شبکه می توانند او را ببینند. بستگان سببی و نسبی که جای خود داشتند و همه می دانستند در آن شب و آن ساعت، قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ به وی گفته بودند که حتما کارت شناسایی معتبر بیاورد تا برای ورود به صداوسیما مشکلی پیش نیاید. از همان روزی که دعوت شده بود، کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه ی رانندگی را کنار گذاشته بود تا با دست پُر برود و او را برنگردانند. از سختگیری های حراست در چنین مواردی خبر داشت و هر بار که برای ضبط برنامه به آن جا می رفت، به خوبی می دید که برای ورود، آداب و ترتیبی دارند و باید کارت شناسایی معتبر داشت . البته آفیش هم باید می شدی ... وگرنه نمی گذاشتند از ساختمان حراست عبور کنی و وارد شوی.  

لباس های قرضی و کفش های براق و کارت های شناسایی، آماده بودند. جملات و موضوعاتی را که باید می گفت، در ذهن به کرات مرور کرده بود و جایی برای نگرانی وجود نداشت . البته پیش خودش فکر می کرد که ای کاش می شد، حرف هایش را بر روی کاغذ بنویسد و گهگاه در حین صحبت کردن، نگاهی هم به آنها بیاندازد تا چیزی از قلم نیفتد. ولی نمی شد ... آن وقت گردانندگان برنامه و مردم خیال می کردند که: حرف زدن بلد نیست .   البته به او در تماس تلفنی گفته بودند که این مصاحبه بسیار صمیمیانه خواهد بود و فقط قرار است از کارنامه اش بگوید و به برخی سوالات که جنبه ی خصوصی دارد، پاسخ بدهد.  همه ی اینها را که به یاد می آورد، قوت قلب می گرفت و به خودش هشدار می داد که باید اعتماد به نفس داشته باشد و خیلی راحت بر روی صندلی بنشیند و حرف هایش را بزند. 

این اتفاقات را که برایش دشواری هایی داشت، طی کرد و به زمان موعود رسید. تصمیم گرفت که نیم ساعت قبل از رسیدن ماشین از پله ها پایین برود و در کوچه منتظر بماند تا راننده، معطل نشود. ضمن این که در کوچه با استنشاق هوای آزاد، بهتر می توانست برای گفتگوی تلویزیونی تمرکز کند. حتی تصمیم گرفته بود که در ماشین به هیچ وجه با راننده حرفی نزند و در عوض به مطالبی که قرار بود در برنامه بگوید ، فکر کند.

موقع بیرون آمدن از آپارتمان، مرد صاحبخانه را در مقابل خود دید. مردی که از سه ماه قبل تاکنون، اجاره اش به تعویق افتاده بود و حالا می خواست برای چندمین بار تذکر دهد و احتمالا تهدید کند. صاحبخانه تنها کسی بود که از ماجرای گفتگوی تلویزیونی ، چیزی نمی دانست ... بر خلاف همسایه ها که همگی خبر داشتند .

با دیدن مرد صاحبخانه، چیزی در وجودش فرو ریخت . برای لحظه ای احساس کرد که هرگز به استودیو نخواهد رسید و تمام آن نقشه ها ، نقش بر آب می شود. پس از آن که صاحبخانه، چند تا از همان جملات تکراری را بر زبان آورد و در انتها تهدید کرد، به او هم گفت: من امشب در تلویزیون مصاحبه دارم. وقتی برگشتم در خدمت شما خواهم بود و حرف می زنیم.  صاحبخانه تعجب کرد و ظاهرا از عصبانیتی که داشت تا حد زیادی کاست و فقط پرسید: ساعت چندبرنامه شروع میشه؟ 



راس ساعت ده شب، او در استودیو و در برابر مجری نشسته بود و داشت حرف هایش را می زد. از اول، کمی هول شده بود... اما پس از چند دقیقه به خود آمد و توانست با راحتی بیشتری، مطالب خویش را بگوید. در آن گفتگوی تلویزیونی خیلی تحویلش گرفتند و از سابقه و توانایی هایش یاد کردند. از آثاری نام بردند که او در خلق آنها مشارکت داشت . آن قدر این تعاریف برایش شیرین بود که برای دقایقی در همان برنامه، تمامی گرفتاری های زندگی را از یاد بُرد و باورش شد که یکی از ستارگان هنر در آسمان فرهنگ کشور است. . . اگرچه او یکی از بهترین ها بود و اکنون پس از سال ها و برای اولین بار داشتند در یک برنامه از صفحه ی جادویی از وی تجلیل می کردند و توانایی هایش را می ستودند.       اصلا متوجه گذشت دقایق نشد و برنامه به انتها رسید. ماشین دیگری در جلوی پله ها منتظرش بود تا او را به خانه برساند. دستیار تهیه کننده ، وی را تا دم پله ها مشایعت کرد و او با لوح تقدیدی که از آن برنامه گرفته بود، به خانه برگشت.

وقتی در کوچه از ماشین پیاده شد، صاحبخانه را دید که با پیژامه ای راه راه در انتظارش بود .  مرد صاحبخانه که چشم هایش خواب آلود به نظر می رسید با لبخند از وی استقبال کرد و گفت: بابا، تو این همه هنر داشتی و من نمی دونستم؟   این حرف او را به وجد آورد و در لحظه ای با خودش فکر کرد که اگر کرایه را تا شش ماه دیگر نپردازد از تهدید و داد و بیداد خبری نیست . اما مرد صاحبخانه بلافاصله ادامه داد : من تا اواخر همین هفته اجاره مو می خوام ... مطمئنم با این همه هنری که داری می تونی از یکی قرض بگیری و کار ما رو راه بندازی... شب به خیر

باز هم او مانده بود و قرضی که به صاحبخانه و چندین نفر دیگر داشت و لوح سپاسی که در دستهایش بود . از همان شب و به تدریج فهمید که فقط صاحبخانه، برنامه اش را دیده و بقیه ی دوستان و آشنایان و همسایگان و همکاران نتوانسته اند، مصاحبه اش را ببینند. . . یا منزل نبودند، یا همسرشان می خواست شبکه ی دیگری را ببیند، یا فرزندشان دوست داشته برنامه ی ورزشی تماشاکند و یا پیگیر سریال های تُرک بودند و نمی خواستند رشته ی داستان را برای یک شب از دست بدهند.



با نوعی سرخوردگی بر روی مبل نشست و به یک نقطه خیره ماند.  هنوز لوح سپاس در دستش بود . هنوز لباس مرد همسایه در تن اش و کارت های معتبر شناسایی در جیب هایش ؟!  هیچ تمایلی برای خواب نداشت و اصلا خسته نبود. فقط به این موضوع فکر می کرد که اگر بقال و میوه فروش محله او را در تلویزیون دیده باشند، چه برخوردی با او خواهند کرد؟ آیا آنها ممکن است بدهکاری هایش را برای مدتی نادیده بگیرند؟

قصه ای که نمی توان نوشت

سال ها گذشته است ... در آستانه ی غروب، پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط نگاه می کردم و به آسمانی که با آن ابرهای سیاه و گرفته اش، آبستن باران بود . گنجشک ها بر روی درختی بزرگ، جمع آمده و بی صدا و آرام در انتظار عبورِ دقایقی بودند تا هوا تاریک تر شود و به لانه ها پناه ببرند. نمی دانم در آن هوای گرفته و اندوه بار، چرا زودتر آهنگِ لانه نمی کردند؟ شبیه کارمندانی بودند که باید تا انتهای وقتِ کاری در اداره می ماندند و از زیر کار در نمی رفتند.  همه جا بوی باران می داد... و ابرهای سیاه مثلِ چادری تیره بر زمین سایه انداخته بودند و نمی باریدند.  دلم می خواست که ببارند... چون گمان می کردم با شروع باران، از این همه گرفتگی و حُزنی که در برابرم بود، کاسته خواهد شد.       نه، باران نمی بارید و ابرهای سیاه چنان بر سینه ی آسمان چسبیده بودند که انگار، کسی آنها را با رنگ های تیره و خاکستری بر تابلویی بزرگ کشیده و رفته است.  اما در اعماق جانم، امید و شادی می جوشید . . . می دانستم که با فرا رسیدن شب، تو خواهی آمد و خانه را با واژه های محبت آمیزت، آذین می بندی و شبی بس زیبا و به یاد ماندنی را برای همه خواهی ساخت و حتما در صبح فردا با غوغای گنجشک  ها و نور آفتاب و نشاطی که در همه ی زوایای حیاط جاری خواهد بود از بندِ خواب خواهیم رَست و باز امیدوارانه، روزی نو را با تو خواهیم زیست.  کم کم نگاهم را از ابرهای سیاه برگرفتم و به جاده ای که در آن سوی حیاط ،دراز کشیده بود، چشم دوختم.   جاده ای که در آن هوای گرفته، خمیازه می کشید . نه عابری، نه خودرویی که بگذرد، و نه حتی برگی که با وزش باد از روی جاده عبور کند.  اما می دانستم که با فرا رسیدن شب، تو از همین جاده خواهی آمد و پس از آن که به خانه پا گذاشتی، باران آغاز می شود و ما تا پاسی از شب با صدای تو و باران، یک شب پاییزی زیبا را بر خاطرات خویش خواهیم افزود.




اکنون سال ها گذشته است و ابرهای سیاه، مثل همان روز بر سینه ی آسمان چسبیده اند.  دیگر از آن جاده و حیاط و درختان و گنجشک ها خبری نیست. از طبقه ی بالایی ساختمانی که یادگار پدر است به اتوبان و کوچه هایی می نگرم که از عبور رهگذران، خالی است و فقط زوزه ی اگزوز خودروهاست که به گوش می رسد و جمعه ای که در این هوای گرفته، یاد تو را برایم زنده می کند.  کاش می آمدی ... همین امشب می آمدی... از اتوبان و یا یکی از همین کوچه ها می آمدی... کاش این امید در دلم زنده بود که با فرا رسیدن شب تو را خواهم دید.  اما نه، تو نمی آیی ... هرگز نمی آیی تا یک شب پاییزی دیگر را زیبا کنی و در میان اهل خانه، شادی بیافشانی .

کاش می شد چند صفحه کاغذ بردارم و قصه ای بنویسم و تو را در همان قصه، به خانه بیاورم . تو بیایی و دیگر نروی . بعد، همان قصه را به دیوار خانه می چسباندم و اطمینان می داشتم که قصه ی من به واقعیت می رسد. مثل فیلم های فردین، یک پایانِ زیبا برای داستانم می نوشتم و همه ی آدم هایی را که دوست شان دارم در قصه، قرار می دادم و کاری می کردم که تا همیشه بمانند و از رفتن، چیزی نگویند.  یادش به خیر، پیرزنی که در همسایگی ما می زیست و هنگامی که برای روزهای متوالی، باران می بارید، کاغذی برمی داشت و اسمِ چهل کچلان را بر روی کاغذ می نوشت و آن را بر شاخه ای در حیاط  می آویخت و یقین داشت که به زودی باران، بند می آید و در عجبم که پس از این کار، باران می ایستاد و هوا باز می شد و ابرها می رفتند تا خورشید و ستاره ها را دوباره ببینیم .   چقدر دلم می خواهد که داستانی از تو بنویسم و کاری کنم که باز بیایی ... چقدر دلم می خواهد که با نوشتنِ خواسته های خود بر روی کاغذ ، همان می شد که می نوشتیم.


نمی دانم چرا به یاد کسانی افتادم که سالهاست، فیلمنامه ای نوشته اند و هیچ وقت نتوانستند آن را به یک اثر سینمایی تبدیل کنند؟!؟ فیلمنامه هایی که در کُمدها و در گرد و غبارِ زمانه، خاک گرفته اند و نویسندگان شان، یا مُرده اند و یا در خلوت و تنهایی خود به سکانس های همان فیلمنامه و شخصیت هایشان ، فکر می کنند و حسرت می بَرند.

تو را دوست دارند؟

آغازِ اردیبهشت ماه امسال، مصادف بود با اتفاقی تلخ و غافلگیر کننده که سبب شد تا ناگهان و برای اولین بار در زندگی، فرو بریزم و دست و پای خویش را گم کنم. بیخوابی و بی اشتهایی و اضطراب شدید، وزن مرا تا بیست کیلو کاهش داد و یکباره تبدیل شدم به انسانی که هیچ گاه نمی شناختمش.

نصایح و موعظه ها و دلداری های تکراری و عبث، حالم را بدتر می کرد و گمان می کنم که کسی نمی توانست و یا نمی خواست خودش را برای دقایقی به جای من بگذارد و تا حدودی دردم را حدس بزند.  من در زندگی، تلخکامی های بسیاری را پشت سر گذاشتم و باید اعتراف کنم که روزهای خوش و شادی بخش، کمتر دیده ام. اما این اتفاقِ ناگهانی باعث شد تا از پا در بیایم و شبیه کسانی شوم که به افیون و مواد مخدر، آلوده شده اند و راه به نیستی و انحطاط می بَرند. 

در غروبی بارانی با یکی ازدوستانِ دوران دبیرستان نشسته بودم و او داشت مرا ملامت می کرد و با اصرار از من می خواست که خودم را دوباره پیدا کنم و از این شرایط بد بیرون بیایم.  حرف هایش در من موثر نبود ... حرف هایش به توصیه های بقیه شباهت داشت و من کم کم به این فکر افتادم که از وی جدا شوم و به خلوتِ سنگین و اندوهبارم پناه ببرم .    رضا همیشه یک دوستِ همدل و همراه بود .  اینها را می دانستم. اما گاهی اوقات همان چیزهایی را که می دانی از یاد می بری و باید اتفاقی و تلنگری، پیش بیاید تا همان چیزهایی را که می دانستی دوباره به خاطر بیاوری.  باید اقرار کنم در چنان مواردی که انسان، واقعیت هایی را که از قبل می دانسته و فراموش شان کرده، اگر به یاد بیاورد به شگفتی و تعجب دچارخواهد شد و حتما از خود خواهد پرسید که : چرا از اول به ذهن خودم نرسیده بود؟

                    رضا با نگرانی و در حالی که عمیقا نگرانم بود، گفت: همین طوری پیش بری، از بین میری.      گفتم: مهم نیست.چی بهتر از این؟؟   گفت: خودخواه نباش، به آدم هایی فکر کن که بهت نیاز دارند.    گفتم: بازم مهم نیست ... و یادم رفته بود، منظورش از آدم هایی که به من نیاز دارند، لزوما کسانی نیست که احتیاجات مادی داشته باشند.     قبل از آن که سرم را در میان دستهایم بگیرم، گفت: مثلا من به تو نیاز دارم. همیشه و از سنین دبیرستان با هم بودیم و همیشه بهت احتیاج داشتم تا ببینمت، قدم بزنیم ، درددل کنیم و خاطرات مشترک مون رو به یاد بیاریم. خیلی از رفقا و بچه هایی که باهات اُنس گرفتند، مثل من به تو نیاز دارند. می خوای آروم آروم بمیری و ما رو تنها کنی؟ خودِ من حرف هایی رو با تو در میون میذارم که حتی به همسر و بچه هام نمیگم. حالا تو می خوای ما رو هم نادیده بگیری و دستی دستی خودتو نابود کنی؟

بلند شدم و رفتم پشت پنجره و به باران نگاه کردم و به آدم هایی که به نظرم غمگین و خسته بودند و از لطافت هوای بهاری لذتی نمی بردند.  در چشمهایم اشک جمع شده بود و وقتی برگشتم و به صورت رضا نگاه کردم، فهمیدم که چشمهایش قرمز شده و اگر بخواهم ببوسمش و یا در آغوشش بگیرم، حتما می زند زیر گریه و صدای هق هق اش بلند می شود.  من و رضا معمولا، زیاد با یکدیگر شوخی می کردیم و همیشه، اوقاتی که با او می گذشت به مزاح و یادآوری خاطراتی مربوط می شد که ما را می خنداند.   لحظاتی به سکوت گذشت. شاید هم رضا داشت بغضی را که در گلویش بود، کنترل می کرد؟!  اما کم کم ادامه داد: من و تو هیچ وقت از همدیگه پول و چیزهای مادی نخواستیم. دل ما با هم خوش بود. همه ی رفقا با تو همینطوری بودند و هستند. تو همیشه حال ما رو خوب کردی و حالا اگر دارم میگم که بهت نیاز داریم ، برای این هست که اگر نباشی، واقعا دلتنگت میشیم و این چند صباحِ عمری هم که مونده با حسرت و غصه خواهد گذشت. پس مثل همیشه مراقب ما هم باش. ما رو فراموش نکن.           باید بگویم که لذتی شیرین در جانم نشست. شاید گمان نمی کردم که تا این حد مورد محبت و علاقه ی دوستانم هستم.  احتمالا همان شوخی ها و خنده ها سبب شده بود تا امروز، این قدر جدی نباشیم و تازه بفهمیم و به یادمان بیاید که چقدر دوست داشته شدن، ارزش دارد؟   ناگفته پیداست که تقریبا همه ی آدم ها توسط والدین و همسران و فرزندان خود، دوست داشته می شوند.  اما این که کسانی و بدونِ داشتن رابطه ی خونی، ما را دوست بدارند و به قول معروف، جان شان برای ما در برود، نعمت بزرگی است که همگان را از آن نصیبی نیست.  حرف های رضا در آن عصرِ بارانی، باعث شد تا به رفقا و دوستانِ دیگر نیز فکر کنم تا یادم بیاید که چقدر در زندگی، دوست داشته شدم و چقدر از آن همه موهبت برخوردار بوده ام و نمی دانستم.  اکنون می دانم و به یادم آمده که چه بسیارند انسان هایی که نمی توانند دوست داشته شوند و یکی از مهم ترین دلایل برای این اتفاق، آن است که خودشان از دوست داشتن و عشق ورزیدن، چیزی نمی دانند و فقط عادت کرده اند در برابر بی توجهی دیگران بنالند و از زمین و زمان بد بگویند و به بخت و اقبالِ خود لعنت بفرستند و نمی خواهند درک کنند که دوست داشتن و دوست داشته شدن در یک سیکل قرار گرفته و امکان ندارد که دوست نداشته باشی و سپس دیگران تو را دوست بدارند.  

     در گذشته ی ما انبوهی از آدم ها هستند که در روزی و در موقعیت هایی، گمان می بردیم که دوستمان دارند. . . و بعد معلوم شد که اصلا آن گونه نبوده است.  چرا که ما نیز آنها را دوست نداشتیم و فقط، همسایگی و همکاری و همسفری در راهی و چیزهایی از این دست باعث شده بود تا گمان ببریم که دوست شان داریم و آنان نیز دوست مان دارند.  ضمن این که دوست داشتن، هنری بزرگ است و هر کسی را نمی توان در ردیف چنین هنرمندانی قرار داد. باور کنیم که این هنر(دوست داشتن دیگران) مانند نقاشی است. باید اهلش باشی و بتوانی نقش هایی بیافرینی. در غیر این صورت با رفتن به کلاس های آموزشی و طی دوره های فراگیری هم نمی شود تابلویی درخور و زیبا خلق کرد. برخی از ما فقط می توانیم بر روی بوم، خطوطی را پدید بیاوریم و به اصطلاح معروف، خط خطی کنیم و رنگها را بر بوم بپاشیم و نقش هایی ضعیف بیافرینیم و سپس نامش را تابلوی نقاشی بگذاریم و هنگامی که کسی برای تابلوی ما ارزشی قائل نشد، از روزگار شکایت کنیم و به زمین و زمان، بد بگوییم که قدر هنر ما را ندانستند و نفهمیدند.   برای دوست داشتن دیگران، باید درون را آراست... و محبت را بیدریغ و بی تکلف و بدون چشمداشت، نثار کرد. چنان که باران نیز بر همه جا و همه کس می بارد و تبعیضی قائل نمی شود و بر فقیر و غنی، یکسان می ریزد.   بنابراین برای فراگیری شیوه های دوست داشتنِ دیگران باید ابتدا از خویشتن آغاز کنیم و نیازی نیست به کلاس و مدرسه و دانشگاه برویم .  معتقدم برخی از شاعران نیز با این که از نظر صنایع شعری در سطح بسیار بالایی قرار دارند، اشعاری شیرین و روح پرور نمی نویسند. زیرا جهانِ درون شان از لذت دوست داشتن و عشق ورزیدن، خالی است.  اما هستند شاعرانی که با استفاده از واژه هایی ساده و آشنا و بی آن که واژگانی نو بیافرینند، اشعاری را به روح ما تقدیم می کنند که جان ما را شیفته و عاشق کرده و تاثیری بس عمیق در مخاطبان ایجاد می کنند. 


دوست بدار تا دوستت بدارند ... چه خوشبختی بزرگی است که دوست داشته شویم. این یک راز نیست. حقیقتی روشن است که هر روز در ما فراموش می شود و گاه تا پایان عمر، خودمان این حقیقت را از خویشتن دریغ می کنیم.