خروس

پریروز رفتم یه خروس خریدم به قیمت سی هزار تومن !!؟ خروسی جوون

با پرهای قرمز و مشکی و تاجی سرختر از لپ دختران بد حجاب !

راستش به علت کمبود مرغ و صفهای طویل ناچار شدم . . . . دلم لک

زده بود برای سینه و ران . . . دلم لک زده بود واسه گوشت سفید مرغ!


پاهای خروس بسته بود و موقعی که فروشنده داشت اونو از بقیه ی

مرغ و خروسها جدا می کرد ، جیغهای جگرخراشی از حلقومش بیرون

می زد .  یه لحظه دلم سوخت .... ولی اشتها و خودخواهی و شکم پرستی

بنده باعث شد تا اون جوون ناآرام رو بذارم توی ماشین و گازشو بگیرم و

برم .      دل تو دلم نبود که هر چه زودتر برسم خونه و چاقو رو بذارم روی

گردنش .... علی الخصوص که خوردن خروس جوون برای آقایون مفیده و

واسه خاطر وجود تستوسترون در گوشت این پرنده ها خاصیت داره!


وقتی رسیدم خونه به زور چند قطره آب چکوندم توی گلوش تا تشنه از 

دنیا نره و توی روز قیامت بهم بد و بیراه نگه و منو با شمر و خولی و یزید

مقایسه نکنه !

خوابوندمش رو به قبله و چاقو رو گذاشتم روی گردنش و یهو نگاهش

قلبم رو لرزوند .   قدری سست شدم و تعلل کردم و باز مصمم شدم و

این بار مثل دفعه ی پیش دوباره دلم لرزید .

در حالی که پاهاش بسته بود ، ولش کردم روی زمین و خودم در کنارش 

نشستم و به فکر فرو رفتم .   در شرایطی که کلافه بودم بهش بد و بیراه

گفتم و به اون نگاهش لعنت فرستادم ...... یه مرتبه خروس دهن باز کرد

و گفت : گیرم منو خوردی و دو روز هم گذشت . بگو ببینم بعدا چیکار

می کنی؟ با این کمبود مرغ ، دوباره می خوای سی هزار تومن بدی و 

یکی دیگه مثل منو بزنی زمین؟؟


گفتم : خب گوشت تو حلاله و منم از نظر شرعی اجازه دارم که بخورمت!

گفت : بله   اما من هنوز یه بار هم فرصت نکردم تا خارج از اون لونه ای

که توش به دنیا اومدم هوایی بخورم و سر به سر مرغهای جوون بذارم.

گفتم : مزخرف نگو ... چی میخوای بگی؟

خروس که حیوون دهن چاکی بود و بعد فهمیدم که باباش هم خیلی 

لات و الدنگ بوده جواب داد : منو ببر توی یه روستا تا مدتی زندگی

کنم ... قول میدم ظرف یه سال صد تا مرغ رو حامله کنم .

گفتم : که چی بشه ؟  لاشی بازی در بیاری و صحنه های مستهجن

درست کنی؟

گفت : نه خنگول خان     می خوام نسل مون زیاد بشه تا امثال شما

همیشه به گوشت سفید دسترسی داشته باشید . اینطور که داره

کارها پیش میره ، شرط می بندم خوردن مرغ پرورشی که با آمپول و

هورمون بزرگ میشن ، برای شما فقط در حد یه رویا باقی می مونه!

اونها نه پدر دارند و نه مادر ... از نظر من اونها زنازاده و حرومزاده اند !

دو زار هم انرژی و خاصیت غذایی ندارند .


نشستم و دو ساعت فکر کردم و آخرش تصمیم گرفتم تا ببرمش روستا

پیش یکی از آشناها که جوجه های خوشگل وزبر و زرنگ پس بندازه!

همین امروز اون آشنا از روستا زنگ زد که این خروس داره بیداد می کنه

و اصلا حالیش نیست که توی حیاط ما خونواده رفت وآمد دارند... میگفت:

دیگه نزدیکه اردکها و بقیه ی خروسها رو هم حامله کنه !!


آشنای ما نمی دونه که حس وظیفه شناسی و آینده نگری خروس

باعث شده تا این همه از جوونی و هورمونهاش مایه بذاره .

گفتگو با دراکولا

چند سال پیش نفرتم از بعضی آدمهای حیوان صفت و دغل باز باعث شد

تا به یکی از دوستان متوسل بشم و ازش بپرسم : دراکولا آشنا داری؟

بدون معطلی جواب داد : آره   می خوای چیکار کنی؟

گفتم : می خوام منو ببری پیش یه دراکولای باحال تا یه گازی به این

گردنم بندازه و منم مثل اون قوی و خون آشام بشم تا بتونم انتقامم رو از

چند تا آدم عوضی بگیرم .

اون دوست نارفیق که بدون شک خالی بند تشریف داشتند ، رفت و دیگه 

ازش خبری نشد و به تلفنهای منم جواب نداد .   خلاصه با هر سختی و

مرارتی که بود ، نشونی چند تا دراکولا رو توی یه منطقه ی جنگلی و بکر

پیدا کردم و رفتم .... .......شاید شش هفت ساعت پیاده روی کردم تا به 

روستایی متروک و مخروبه در دل جنگل رسیدم و همونجا فهمیدم که آدرس

رو درست اومدم !!

از زور خستگی خوابیدم و نزدیکیهای غروب با صدایی وحشتناک از خواب 

پریدم .  دیدم چند تا دراکولای زشت و بدقیافه با اون دندونای چندش آور

بالای سرم ایستادند و دارند خرناسه می کشند .

بلافاصله بلند شدم و سلام کردم ... گفتم : مخلص شمام! بنده از راهی

دور اومدم تا شما یه گازی به این گردن ما بندازید و از خودتون بشم .

همه شون تعجب کردند و هاج و واج موندند و بهم زل زدند ... یکی از اونها

پرسید : یعنی تو از ما وحشتی نداری؟

جواب دادم : نه قربون شکلت    نه عزیزم    من اصلا منتظر چنین موقعیتی

بودم تا در خدمتتون باشم .

دراکولایی که مسن تر بود پرسید : حالا چرا می خوای خون آشام بشی؟

گفتم : می خوام حال چند تا آدم "بد" رو بگیرم .

گفت : مثلا حال کی رو می خوای بگیری؟؟

یخورده من و من کردم و جوابی به ذهنم رسید که به نظرم می تونست

علاقه ام برای دراکولا شدن رو توجیه کنه !

گفتم : مثلا    مثلا    اون نخست وزیر اسراییل رو می خوام ادب کنم .....

خون آشام گفت : ما برای آدمهای سیاسی کاری نمی کنیم ...یعنی توی

برنامه ی کاری ما و در طول قرنها هیچ وقت دنبال این قبیل کارها نبودیم .

وگرنه حکومت جهانی رو به دست می آوردیم .

با دستپاچگی و پشیمانی گفتم : نه نه    اشتباه کردم . از این آدمهای 

عوضی و مزخرفی که توی کوچه و بازار می گردند ..... حرفم رو قطع کرد و

گفت : برو بچه     تو میخوای به اهداف سیاسی برسی و ما شرمنده ایم!

خلاصه افتادم به التماس و خواهش و زاری .... فایده ای نداشت !!

دراکولاها از دستم خسته شدند و می خواستند برن .  فریاد زدم : آخه

اون همنوعان شما توی فیلمها دارند غوغا می کنند و بعد شما اینجا 

موندید و یکی رو که داوطلب شده تا گازش بگیرید ، از خودتون دور می کنید؟

دراکولای مسن که مستاصل و کلافه شده بود دست کرد توی دهنش و در

یه چشم بر هم زدن دندونای مصنوعی خودشو درآورد و بهم نشون داد و

گفت : ببین یارو     ما همه دندون مصنوعی داریم ... با این دندونها که نمیشه

به اون گردن کلفتت گازی بندازیم .

دیگه داشتم شاخ در میآوردم . . . گفتم : آخه    آخه   چرا؟؟ شما چرا دندونهاتون

ریخته ؟؟      با تاسف جواب داد : توی این جای پرت ، خون آدمیزاد گیرمون نیومد

و ناچار شدیم گوشت و گیاه بخوریم و واسه همین کم کم پوسیدگی و درد دندون

اومد سراغمون و . . . . . . . 

آهی کشیدم و سرم رو انداختم پایین !   دراکولاها مثل من ناراحت بودند و لابد

افسوس گذشته ها رو می خوردند .

گفتم : دراکولاهای دیگه توی کشورهای خارجی چی ؟؟    گفت : فقط توی

امریکا تعدادی زنده موندند و دندونهاشون هم سالمه .... اونها هم افتادند توی

کار فیلم و درآمد خیلی خوبی دارند و روزی خون چند تا گاو و گوساله رو میریزن

و می خورن تا بتونند از عهده ی نقشهاشون بربیان .

گفتم : اگه بتونم برم امریکا و خودمو به اون دراکولاها برسونم ، میتونند یه گازی

به این گردن ما بندازن؟؟

دراکولای مسن گفت : خاک تو سرت که خنگی ... الان خیلیها که از تو زرنگتر 

و زبل ترند ، توی نوبت هستند .  تازه     پیرترین دراکولا توی امریکا بابت یه گاز

دو میلیون دلار می گیره !  دیگه گذشت اون موقعی که مفت و مجانی مردم رو

گاز می گرفتند .

گفتم : پس چرا شما اومدید بالا سرم تا منو گاز بگیرید؟    جواب داد : واسه

اینکه وقتی از خواب بلند شدی با دیدن ما فکر نکنی که هالوییم . خواستیم

مثل گذشته ها یکی رو بترسونیم تا فرار کنه !


دلم برای اونها و برای خودم سوخت .... اون شب رو باهاشون موندم و فردا 

برگشتم .  به هر حال اگه دراکولا خواستید می تونید روی من حساب کنید!

منتها اول باید یکی دو تا شونو ببریم پیش دندانپزشک تا بلکه رمقی به اون

فک بی صاحاب شون بده !؟؟

چهارراه

برای این فایل صوتی توضیحی ندارم .... فقط می توانید

برای شنیدن اینجا را کلیک کنید .

نامه ای به علی (ع)

محضر مبارک امام اول شیعیان و مولای متقیان حضرت علی بن ابیطالب

سلام علیکم        به مناسبت فرا رسیدن سیزدهم ماه رجب این نامه را

به خدمتتان تقدیم می دارم .

من از همان کودکیهایم شما را دوست داشتم .... مادرم گهگاه مرا به 

زیارت بقعه ای کوچک می برد و من به یاد دارم که بر روی قبر آن بزرگوار

که ازسطح زمین اندکی بلندتر بود ، همیشه چراغهای نفتی روشن

می کردند و نور خاصی در فضای آنجا چشمهایم را نوازش میداد .

بر روی طاقچه تصویری بزرگ از چهره ی شما را قاب گرفته بودند که در

انعکاس آن پارچه های سبز و نور چراغها تلالو و درخشش خاصی داشت

و مرا مبهوت می کرد .     راستش همه ی اشتیاقم برای زیارت آن بقعه 

در این بود که بیایم و برای مدتی طولانی به عکس شما خیره شوم .

بعدها که بزرگتر شدم ، دانستم که آن تصویر ، فقط زاییده ی تخیل نقاشی

از محبان شماست و واقعیت ندارد .... اما برایم مهم نبوده و نیست!

من هنوز همان تصویر با همان انعکاس نورها در پارچه های سبز را دوست 

دارم و خیال می کنم که شما را در قاب همان تصویر دیده ام .

اگرچه آن بقعه نیز به بیماری مدرنیته گرفتار شد و الان با لامپ و مهتابی 

و سنگهای ساختمانی تزیین اش کرده اند و عکس شما را هم برداشته اند

و از آن طاقچه هم خبری نیست .

علی جان       من همیشه دوستت داشته ام ... اما الان که به اعمال و

رفتارم می اندیشم ، می بینم که شیعه ی تو نیستم .

دروغ و بدگمانی و نومیدی و حسادت و چندین صفت دیگر در وجودم 

موج می زند ...

صفاتی که تو از آنها بری بودی و شیعیانت را از آنها بر حذر داشتی .

اصلا میدانی ؟؟ نه تو حوصله ی دنیا را داشتی و نه دنیا با تو مهربان و

نرمخو بود .... اهل دنیا می خواهند در زرق و برق و رفاه و لذت باشند

و معمولا برای شان مهم نیست که مرزهایی در بین حلال و حرام به وجود 

آورند .           حق یکدیگر را می خورند و حتی به یتیم و صغیر نیز ترحم

نمی ورزند و بعد در چنین ایام و مناسبتهایی ، سنگ تو را بر سینه

می کوبند .... تو همچنان مثل همان دورانی که در صفین تنها ماندی و

گوش شنوایی نمی یافتی ، تنها هستی .

در این نامه خواستم بگویم که اگر یادت چشم مرا به اشک می نشاند 

برای آن است که حقارتم در برابر بزرگی تو اشکم را جاری می کند.

خواستم بگویم که دوستت دارم ... خیلی زیاد .... اما شیعه و پیرو تو

نیستم و متاسفانه نظیر خودم را زیاد می شناسم .

خواستم بگویم از تو تقاضای شفاعت ندارم .... زیرا این زیاده خواهی 

بیشرمانه ای است .  با این وجود اعتراف می کنم که اگر به دنیای ما

نمی آمدی ، انسان در تعبیر شهامت و آزادگی و اخلاص و معرفت و

جوانمردی ، همیشه عاجز و بیچاره می ماند .

اگر تو نبودی چه کسی می توانست اخلاص عمل را به آزادگان و پاکان

یاد بدهد ؟؟  


                                 امضا : دوستداری که لایق عشق تو نیست

شیر نر

پرده ی اول (یک سال قبل) : مردی که در باره ی زندگی شیرها ، چند تا

 فیلم از تلویزیون دیده بود ، کاسبی و مغازه اش رو ول می کنه و از زنش

 می خواد کار کنه و خرج خونه رو در بیاره !  می گفت : یه شیر "نر" توی 

شبانه روز تا بیست ساعت هم ممکنه بخوابه . در ضمن یه شیر نر فقط 

محافظ گله است و برای کار این ور اون ور نمی ره و فقط میآد و غذای 

آماده رو که خانومها تهیه کردند ، می خوره !

خانوم این مرد شیرنما هم بعد از کلی مرافعه و بگو مگو تسلیم میشه و

به زندگی و قوانین "شیری" اون تن در میده!؟؟



پرده ی دوم (پریشب) : با صدای جیغ و فریاد خانومی که مردش با قانون

شیرها زندگی می کرد ، همسایه ها می ریزند توی کوچه و قشقرق

به پا میشه !!  اول آقای شیر یه هارت و پورتی کرد .... اما خیلی زود در 

برابر فریادهای زنش کم آورد و جا زد .

خانوم : دیگه خسته شدم ... مردم از دست تو ... هی میگی شیر نر ، 

شیر نر!  مورده شور ببرند تو و هر چی شیر نره !  مگه نمیگفتی شیر

نر محافظ خونواده است ؟ . . . پس چرا هفته ی پیش که دزد اومد توی

خونه ، رفتی توی کمد لباسها قایم شدی؟  مگه نمی گفتی یه شیر نر

بیست ساعت می خوابه ؟ . . . پس چرا از صبح تا شب با رفقای الدنگت

داری خوش می گذرونی و توی خونه بند نمیشی؟  تازه از دستپخت منم

که مرتب ایراد میگیری ... مگه نمی گفتی شیرهای ماده باید غذای نر رو

آماده کنند ؟؟ یعنی یه شیر نر هم وقتی میخواد بیاد یه گورخر رو بخوره 

ایراد میگیره که چرا برام آهو شکار نکردید؟  نه آقا جون    من دیگه طاقت

ندارم . همین فردا باید تکلیف منو روشن کنی ... لابد فردا یه برنامه ی

رازبقا می بینی و میآی میگی شیر نر باید چند تا زن داشته باشه !!

اصلا من شیری مثل تو رو نمیخوام ... شیر رفیق باز و تنبل و پر رو و

وقیح ، جاش توی این خونه نیست ! همون بهتر که بره توی جنگل زندگی

کنه !!                       بعد از این دیالوگهای جانانه ، یه چمدون کهنه 

هم از پنجره ، پرت شد بیرون !   

شدت ضربه باعث شد تا در چمدون باز بشه و چند تا پیرهن و شورت

و زیرپیرهن بیفته روی زمین و بیشتر آبرو ریزی بشه!



پرده ی سوم(همان شب و چند دقیقه بعد) : مردی که می خواست

شیر نر باشه ، با ندامت و اندوه کنار یه درخت و توی کوچه نشسته بود

و همش زیر لب می گفت : بدبخت شدم ... بیچاره شدم !

از قرار معلوم خونه مال خانومش بود و حالا دیگه شیر نر جایی برای

موندن نداشت .... هر چی همسایه ها پا در میونی کردند و به خانومه

گفتند : شما کوتاه بیا ... گذشت کن ... دو سه روز دیگه روز مرد و روز

پدره ، به خرجش نمی رفت و فایده ای نداشت !



پرده ی چهارم (همان شب ، ساعت یک بامداد) باران بهاری با شدت

می بارید و شیر نر رو مثل موش آب کشیده می کرد !

دیگه کسی توی کوچه نبود و چراغ خونه ی همسایه ها و خونه ی

جناب شیر هم خاموش بود . حتی گربه ای لاغر و مردنی هم در کوچه

و لای زباله ها نمی لولید تا لااقل شیر نر به عنوان یکی از گربه سانان

با دیدنش ، دلی خوش کنه !